ناراحت بودم و ناراحتم، چون انگار هر چی سختی می کشی، هیچ تفاوتی تو نتیجه نداره. چون حس خوبی به خودت نداری، چون واقعا دوست داری خودت رو بکوبی و دوباره از اول بسازی.
حسم به خودم مثل این اهنگاییه که جدیدا و از سر استرس گوش می دم، مثلا همین New Rules از Dua Lipa. انگار سطحی ام. انگار اون اخر، هیچی نیست که به جایی وصلم کنه. انگار گذشته از سطح، دیگه هیچی نیست. سطح خالی رو چی کارش کنم واقعا؟
ناراحتم، چون قانون اساسیم خوب نشد در نهایت. در حالی که تلاشی که براش کردم، واقعا هزار برابر بقیه بود، احتمالا نمره ام واقعا کم تر می شه. و چون نه تنها لپ تاپم دیگه درست نمی شه، که شاید گوشیم هم درست نشه. فک کن. گوشی زیبام با اون همه چیزی که توش نوشتم. با اون همه برنامه ای که برای تابستون توش لیست کردم. واسه مامانم داشتم لیست می کردم که چرا انقدر ناراحتم، دیدم من واقعا از اینا ناراحت نیستم، فقط خیلی ساده، از خودم خوشم نمیاد، دوسم ندارم.
و در عمق عصبانیم، چون این شهرتون تو تابستون حتی نفرت انگیزتر می شه. توی متروهاتون تعداد دستفروش ها بیش تر از تعداد مردم عادیه، توی BRTاتون، یه نفر با ساز و دهل میاد و انسان با باقیمونده اعصابش خداحافظی می کنه. و باقیمانده گوشش. و من واقعا درک نمی کنم چرا فک می کنین این اوکیه؟ که اینا حقشونه بیان این طوری کنند؟ ینی من دستفروشی رو می تونم قبول کنم، ولی واقعا وقتی یکی با صدای غاز میاد و تو جمعیت بیست هزار نفری موجود در اتوبوس، آهنگ می خونه، چرا من باید بتونم درکش کنم؟
نمی خوام این شکلی باشم. نمی خواستم توی قانون اساسی نمره ای غیر از 20 بگیرم. نمی خواستم بعد از یک سال، بازم تلاش کنم و نتیجه نگیرم.
می خوام خسته نباشم، غمگین نباشم، توی BRT گریه نکنم، و یه جایی لنگر بندازم. امروز حتی صحنه مسخره ای هم بود که موقع خوردن شیک داشتم گریه می کردم (احسان به حمید می گفت ما وقتی باری روی خودمون حس می کنیم می ریم سیگار می کشیم، سارا می ره شیک شکلات می خوره) می خوام برم خونه. می خوام Empty Space گوش بدم و تو اتاق زیبام باشم. یادم بمونه که هر جایی هم باشم، یه جایی ریشه دارم. هر اتفاقی هم که بیفته، من نجات داده می شم. می خوام کم تر شیک شکلات بخورم، می خوام بیش تر کتاب بخونم، می خوام بیش تر تو رو ببینم.