و من از این واقعا بدم میاد که مردم انقدر عادی دارند برخورد می‌کنند با نبود اینترنت

این گفته که «خوب شد که اینترنت رو قطع کردند، چون داشتیم بیش‌ازحد وابسته می‌شدیم و حالا می‌تونیم کنار هم وقت بگذرونیم ^_^» برای من شبیه به این می‌مونه که قحطی بیاد و یه نفر بگه «خوب شد که غذا نیست دیگه، چون بعضیا دیگه دارند خیلی چاق می‌شند».

 

به عنوان یه فرد دانشجو (که رشته‌اش عمیقا نیازمند اینترنت و تحقیقه)، کسی که یک ماهه داره با همکلاسیاش تدارک یک جشن رو می‌بینه، فردی که بعضی از دوست‌های واقعا مهمش رو هیچ‌وقت ندیده و این‌جا پیداشون کرده، کسی که به هیچ ابزار اطلاع‌رسانی نسبتا معتبری بدون اینترنت دسترسی نداره، فردی که چند ساعت در روز آهنگ گوش می‌ده، و فردی که نمی‌تونه درک کنه چطور ممکنه انقدر به حریمش تجاوز بشه، من واقعا از نبود اینترنت رنج می‌برم.

۱۶

این‌جا، وضعیتیه که می‌تونیم TEotFW خودمون رو رقم بزنیم.

خب، من با پگاه حرف زده بودم و مشخص کرده بودیم که ما معتاد شدیم به اینترنت. نه این که دقیقا خیلی وقت بگذرونیم، صرفا بی‌خبر بمونیم، ممکنه واقعا عصبی بشیم. راه حلمون برای این موضوع این بود که همیشه نزدیک به اینترنت بمونیم، چون دقیقا برامون قابل‌تصور نبود همچین وضعیتی.

می‌دونم که می‌تونم خیلی درس بخونم. مشکل اینه که نمی‌تونم. توی این وضعیت، دو سه‌تا چیز عجیب‌غریب پیش اومده که ذهنم رو مشغول می‌کنند، نمی‌تونم ذهنم رو متمرکز نگه دارم، در نتیجه بی‌خیال درس خوندن شدم و فصل اول The End of the Fucking World رو دوباره شروع کردم. و فک کردم که این سریال کاملا برای من مقدس بود. و همچنان هست حتی.

امروز احتمالا نصفش رو توی تخت بودم. یه جورایی از این وضعیت خوشم میاد. بارون میاد، و من توی یک کشور آشوب‌زده‌ام، عروسی حمید که آخر این هفته بود، کنسل شده، و به شکل زیبایی وبلاگ‌ها مونده. مشکل اساسی‌ش اینه که من باید این هفته رو تماما درس می‌خوندم. به هر حال، باید تلاش کنم این وضعیت یادم بمونه. فک می‌کنم الان برم و درس بخونم بالاخره.

۷

500

می‌دونی، موضوع همینه که گفتم، دلم نمی‌خواد با عنوان «همجنسگرا» شناخته بشم، همون طوری که نمیام بگم که مثلا فلانی استریته، معلم ادبیاته، فلانه، بیساره. دوست ندارم کنار اسمم رنگین‌کمان باشه. انسان چیزهای مهم‌تر از گرایشش داره به نظرم. و برچسب زدن واقعا پدیده جالبی نیست. 

صرفا می‌خواستم با این فرد باشم که از قضای روزگار دختره. دیگه چیز خیلی مهمی نیست.

۵

شگفتی.

واقعا دل توی دلم نیست که بزرگ بشم، و برم هر جایی جز این‌جا، و بچه‌دار بشم و یه روز که بچه‌ام دوازده ساله‌اش بود و می‌خواستم کاملا تحت تاثیر قرارش بدم از زندگی پرفرازونشیبم، تعریف کنم که «یه زمانی، وقتی من نوزده سالم بود، و اینترنت کل دنیا و آدم‌ها رو به هم وصل می‌کرد، یه حکومت لیترالی عجیبی داشتیم که قیمت بنزین رو سه‌برابر کرد، و برای حفظ امنیت و آرامش، اینترنت رو هم قطع کرد.» بعدم احتمالا فک کنم که من هنوز باورم نمی‌شه همچین اتفاقی افتاده، که یک کشور اینترنت نداشتند. نکنه همه اینا فقط خواب بوده؟

پ.ن: انقدر حوصله‌ام سر رفته و نیاز به ارتباط با بقیه دارم، که ممکنه واسه هفت‌هزارمین بار به مامانم زنگ بزنم و بگم «خب، دیگه چه خبر؟»

۲

احسان هیچ‌وقت امید نداد به من. می‌گفت زودتر درست رو به یه جایی برسون و فقط برو.

وقتی بچه بودم، بی‌نهایت دوست داشتم زلزله رو تجربه کنم، دقیقا یکی از آرزوهام بود. هر چقدر هم که دوس داشتم، سرم نمیومد. یه بار یه زلزله پنج ریشتری اومد، حدود پنج سال پیش تو مشهد، که حدس بزنین من کجا بودم؟ بله، توی قطار، به سمت تهران. حتی اون سری زلزله‌هایی که نسبتا مرگبار بود؟ وقتی که اولین زلزله که شدیدترینشون بود، اومد (و حدود هفت ریشتر بود فک کنم) من و فرزانه داشتیم توی حیاط مدرسه راه می‌رفتیم و فرزانه داشت یه چیزی از توی گوشی‌ش به من نشون می‌داد. یهو دیدیم معاون دبیرستانمون دوان دوان داره از ساختمون خارج می‌شه. و طبعا کاملا وحشت‌زده شدیم چون نمی‌خواستیم گوشی رو از دست بدیم، بعد دیدیم که همه دوان دوان دارند بیرون میان و به نظرم اومد که این دیگه واقعا اورریکشنه. در نهایت به نظرمون رسید که احتمالا نباید به خاطر گوشی باشه. دقیقا هیچ چیزی از زلزله نفهمیده بودیم.*

 

الان هم که تهران، و مهم‌تر، دانشگاه تهرانم، دقیقا هر شورشی که می‌شه، مامان بابام تصورشون اینه که من توی صف اول شورشیام و دارم جیغ می‌زنم و شعار می‌دم و یه بلندگو هم دستمه. در حالی که من همیشه در پرت‌ترین موقعیت ممکنم. پارسال یه درگیری نسبتا بزرگی توی پردیس هنرهای زیبا شده بود که خبرش همه‌جا پخش شده بود. من کل اون مدت توی آزمایشگاه بودم، بعدش در صلح رفتم کلاس عمومی‌م، در نهایت توی راه خوابگاه شنیدم که توی دانشگاه چنین اتفاقاتی افتاده. 

می‌دونی، فک می‌کنم باید از نظر اخلاقی توی اعتراضات و اینا شرکت کنم، صرفا واقعا به تبعات محتملش که فک می‌کنم (یکی از هم‌خوابگاهیام موسیقی جهان می‌خوند، و می‌گفت یکی از همکلاسیاش توی همون درگیریا بوده و مجبور شده چشمش رو عمل کنه)، به نظرم واقعا در اون حد نمی‌تونم هزینه کنم.

* پیش دانشگاهی که بودم، استاد زمین‌شناسی‌م هی درباره زلزله‌ای که قراره توی تهران بیاد می‌گفت. ساختمون خوابگاه من احتمالا حداقل پنجاه سال قدمت داره و من طبقه سومم. و یه شش سالی هم قراره همین‌جا بمونم. کل این قضیه برام استرس‌آوره واقعا. ینی در کنار اسیدپاشی، بزرگ‌ترین ترسمه.

پ.ن: زندگی توی این کشور واقعا فرح‌بخش نیست؟

۴

ترم سه.

دروس عمومی این ترمم واقعا دارند تاریخ‌ساز می‌شن. اولش که در کلاس اندیشه اسلامی‌ای بودم که تکامل توش یه نظریه پرت غیرقابل‌بحث معرفی شد، الان هم در کلاس تاریخ تحلیلی اسلامی حضور دارم که استادش معتقده هولوکاست دروغه، و جلسه اول معدل و اصالت همه (دقیقا همه) رو پرسید و خاطره زیبایی به این شرح تعریف کرد که «من پیش دوستای اتریشی‌م بودم و ازشون خواستم من رو به دیدن یه سری از این هم‌جنس‌باز‌ها ببرند (بله، انگار باغ وحشه) که من درمانشون کنم، در نهایت فهمیدم اینا از یه انحراف درونی رنج می‌برند، یکی اینا، و یکی هم کسایی که خیلی وابسته به علمند و از علم سیر نمی‌شن» و بله، به نظر میومد با توصیف ایشون، من خیلی خیلی دیگه انحراف درونی داشته باشم. و باهاش کاملا اوکی بودم. هر گونه تفاوت با این مرد، من رو کاملا خوشحال و غرق در رضایت درونی می‌کنه.

و دقیقا بدون وقفه چرت‌وپرت می‌گه. واقعا بدون وقفه. و توی این کار واقعا بامهارته، اعتقاد داره حجاب شخصیت یک زن رو نشون می‌ده، و منم که توی پردیس هنر این درس رو برداشتم، (چون قبلی توی ادبیات بود و این شکلی بودند، حس کردم توی هنر باید خیلی فرق کنه) و به این شکل کل کلاس یه لحظه در سکوت فرو رفت که توهین سراسری‌ای که بهمون شده بود هضم کنیم.  دقیقا کل کلاس رو هم در نظر داره تا مبادا کسی سخنان گهربارش رو نشنیده بگیره. 

و از طرف دیگه، مریم هست، که ساعت هشت صبح شنبه کلاس برداشته و هر شنبه میاد با یه شوق درونی برای ما تعریف می‌کنه که استادش (که حتی شیخه) سر کلاس پفک و لواشک رد و بدل کرده، آواز خونده، برگه حضور غیاب رو داده به خود بچه‌ها، جلسه بعدش برف شادی زده سر کلاس، بعدش هم که دیده خوشبوعه، به زیر بغلش زده و ... . من و فریبا که استادش کروکی مکه رو کشیده که به طور دقیق توضیح بده فتح مکه چطوری رخ داده، همین طوری نگاه می‌کنیم به مریم و وانمود می‌کنیم که خیلی واسمون جالبه و چقدر خوب که مریم چنین کلاس عمومی خوبی داره. در درون از حسادت می‌سوزیم. 

۵

نیمه پاییز

عزیزم نمی‌دونم واقعا چرا. ولی من از بچگی حس می‌کردم فرق دارم. انقدر بنیادی حس می‌کردم که حتی تا قبل از دبیرستانم دقیقا نمی‌دونستم همچین حسی دارم. فک نمی‌کردم باهوش‌ترین فرد دنیام، زیباترین متن‌های دنیا رو می‌نویسم، یا هر چی، و یا حتی نزدیک به این‌ها. صرفا حس می‌کردم فرق دارم، و اون حس برام خوشایند بود. مثه حسی که بعد از مدت‌ها سر کلاس پایتون هقته قبلم داشتم. باهوش بودم و می‌تونستم بدون تلاش خاصی از کدهای جدید سر دربیارم و با استادم و اون پسره که اعتقاد داشت اگه به جای elif از if استفاده کنیم، فرقی نمی‌کنه، بحث کنم و بحث رو ببرم.

و صرفا از شروع دانشگاه‌ها به بعد، دیگه واقعا به ندرت پیش میومد که حس کنم با بقیه فرقی دارم. به نظر می‌رسید اگه اتفاقی بیفته و من دیگه نباشم، واقعا فرق خاصی نمی‌کنه. منظورم اینه که اکثریت افرادی رو دارند که دوسشون داشته باشند، و اگه یهو نباشند یا دور باشند، افرادی دلتنگشون می‌شند، ولی به غیر از این چی؟ 

فک نمی‌کنم واقعا و دقیقا فرق داشته باشم، نه بیش‌تر اون که در حالت معمول آدما با هم فرق دارند، ولی دلم برای اون حس خوشایند که می‌ذاشت که حس کنم خودمم، تنگ شده.

الان که نه تنها حس می‌کنم فرقی ندارم، که گاهی اوقات حس می‌کنم میون این همه انسان‌های شگفت‌انگیز کاملا گم شدم.

دوست دارم با خودم کنار بیام یه روزی.

۱

اگه می‌تونستم نت‌های موسیقی رو به جای عنوان بذارم، نت‌های آهنگ پیش‌زمینه Dressmaker رو می‌ذاشتم.

اگه یه روزی به این فک کردی که من وقتی سال دوم دانشگاه بودم، چی کار می‌کردم، باید بدونی حداقل یک شبش بود که من دلم برای خواهرم تنگ شده بود، آرزو می‌کردم طلای المپیاد نجوم بشه، و نکته احمقانه‌اش این بود که الان به ذهنم رسید که من دارم «آرزو می‌کنم»، قبلش واسم این طوری بود که خب مگه می‌شه که صبا انقدر تلاش کنه، و نشه؟

عزیزم، چشمم از صبح هزار بار بیش‌تر از حالت معمولش خیس شده. دیشب خواب دیدم که اتفاق بدی برای صبا افتاده، و صبح احساس بدی داشتم. بعدش حالم خوب شد، و صرفا دلتنگی موند برام. شب اتفاقی، وقتی داشتم توی هارد دنبال یه عکس خاص از خودم می‌گشتم، عکس‌های صبا و مهرسا رو دیدم. از تفریحات محبوبشون اینه که گوشی من رو بردارند و از خودشون عکس‌های احمقانه بگیرند. من هم مدام باید بشینم عکس‌هاشون رو توی تهران ببینم و غمگین بشم.

عزیزم، توی یکی از روزهای آبان سال دوم دانشگاهم دلم می‌خواست که پیش خواهرم باشم. و واقعا به ندرت اتفاق میفته که من از سر دلتنگی برای کسی گریه کنم.

۰

494

خوابگاه کارشناسی رو از این لحاظ خیلی دوست داشتم که ساعت چهار صبح و سرشار از نفرت به خود که چرا وقتی صبح ساعت هشت کلاس دارم، تا الان بیدار موندم، می‌رفتی که مسواک بزنی و بخوابی، می‌دیدی ده بیست نفر هم تازه اومدند که مسواک بزنند. مطمئنم ساعت دوی ظهر هم اگه از خواب پامی‌شدی و می‌خواستی مسواک بزنی، بازم یه سری بودند که با صورت نشسته مشغول مسواک زدن باشند.

۱

Do you remember all the things that you thought you could be

فک می‌کنم مشکل اصلی اینه که نمی‌تونم به خودم اعتماد کنم.

الان می‌خواستم دوره پایتون رو ثبت‌نام کنم. دلم می‌خواد برم یوگا، داشتم جاهای دیدنی تهران رو یادداشت می‌کردم که هر هفته دو جا برم.

عزیزم، هیچ‌وقت انقدر شوق زندگی نداشتم تا جایی که یادم میاد. خیلی اوقات خوشحال بودم، از خنده گریه‌ام گرفته، یا از ته دل احساس خوشبختی کردم ولی هیچ‌وقت انقدر نخواستم که زندگی کنم. و نمی‌دونم که آیا قراره این حسم ادامه پیدا کنه یا نه.

که قراره ادامه بدم و جاهایی که دوست دارم ببینم، کتاب‌های زیبایی که پیدا کردم، بخونم، سه صفحه برای یک معادله دیفرانسیل نیم‌خطی جواب بنویسم، یا قراره همه‌ی اینا فقط یه هفته ادامه پیدا کنه و بعدش دوست داشته باشم توی تختم باشم و سریال ببینم، یا گزارش کار بنویسم؟ و موضوع این نیست که من الان طرفدار توی تخت دراز کشبدن و سریال دیدن نیستم، من همیشه هستم. ولی نمی‌خوام این اشتیاق رو از دست بدم. این زندگی جدید ناگهانی.

دیشب برای اولین بار رفتم تئاتر. تقریبا هیچی نفهمیدم، و کل مدت مبهوت بودم، و کاملا محو در صحنه. تمام اون فریاد کشیدن‌ها و حرکات عجیب و انسان‌های عجیب‌تر، برام نو بودند، و فک می‌کنم گرم بودم. نوع خاصی از خوشحال بودم، و خیلی نمی‌ترسیدم.

نمی‌تونم خودم رو سرزنش کنم. موضوع سر حوصله داشتن یا نداشتنه و من به تازگی تصمیم گرفتم تا جایی که می‌شه خودم رو مجبور نکنم کاری که حوصله‌اش رو ندارم و به نظرم وقتش نیست، انجام بدم. و دوست دارم بتونم به خودم اعتماد کنم، به این روزها.

۰

When we were young and full of life and full of love

داشتم به علی می‌گفتم که دلم نمی‌خواد هی خیلی خوشحال و خیلی ناراحت باشم، سیستم قله و دره رو نمی‌خوام. همون طوری که این‌جا گفتم.

و بعد، توی یه لحظه فک کردم که زندگی‌ای که همه‌اش یکنواخت باشه، واقعا چقدر می‌تونه کسل‌کننده باشه؟

چند روز پیش سجاد داشت وسط خیابون واسم یه سوتی بی‌نهایت بامزه (که اگه این پست جدی نبود قطعا واستون تعریف می‌کردم) که جلوی استاد بیوشیمی‌مون داده بود، تعریف می‌کرد، و من داشتم از خنده گریه می‌کردم، و بعدش حس کردم که خوشحالم. که می‌تونم لذت ببرم، و می‌تونم این طوری بخندم. و این چند روز هی می‌ترسیدم از این که انقدر خوشحالم. دانشگاه برام لذت‌بخشه، کلاس‌ها همین‌طور، احساسم به همکلاسیام با پارسال قابل مقایسه نیست، و تونستم خیلی چیزا رو، که قبلا واقعا آزارم می‌داد (مثه این که مسئولین خوابگاه ذاتا بی‌درکند و کلاس‌های ساختمونمون ذاتا نامرتبه و من نباید هی همه‌شون رو درست کنم، چون در نهایت، من سرایدار نیستم)، بپذیرم. با هم‌اتاقی‌م که فک می‌کنم می‌تونیم از این به بعد بهش بگیم مریم، حرف می‌زنم. و اگه دقیق‌تر بخوام بگم، حرف نمی‌زنم، بلکه کل مدت گوش می‌دم، چون به حرف‌های من گوش نمی‌کنه کلا و من کاملا با این اوکی‌ام. دقیقا به هر سطحی از ارتباط راضی بودم. می‌تونم با بقیه حرف بزنم، و راحت حرف بزنم، و دوسشون داشته باشم و درکشون کنم، و خدا می‌دونه که این از سر شخصیت متعالی‌م نیست، صرفا یه نعمته. (و از نظر اون دختره توی طبقه‌مون که در جواب سوال یک کلمه‌ایش حدودا یه ربع حرف زدم، کاملا شکنجه‌اس)

برای تولدم اون باکس موسیقی la vie en Rose رو گرفتم که مدت‌های مدیدی بود می‌خواستم، و با افرادی که دلم براشون تنگ شده بود، حرف زدم. حرف‌های خوبی شنیدم و تا جایی که می‌تونستم شجاع بودم.

و عزیزم، واقعا می‌ترسم، چون بی‌نهایت خوشحال بودم و من در نتیجه نوزده سال و یک هفته این حدودا زندگی، کلا به خوشحالی خوشبین نیستم. مثه اون شب که خوشحال بودم، عمیقا خوشحال بودم، و یهو دیدم که انگشترم نیست. فرزانه گفت که در هر صورت که اون غم میاد، چه الان بترسم و چه لذت ببرم و به تظرم کاملا منطقی بود، به غیر از این که از مقدار اون غم می‌ترسم. که هر چقدر بیش‌تر خوشحال می‌شم، فک می‌کنم که قراره به مقدار خیلی بیش‌تری غمگین بشم. و من دقیقا نمی‌خوام غمگین باشم عزیزم.

دلم نمی‌خواد غمگین باشم و دلم نمی‌خواد نوشتن انقدر برام سخت باشه. 

و در واقع دلم به هزار سمت کشیده می‌شه. در این حد که روی تختم توی تاریکی دراز کشیده بودم تا گوشی‌م شارژ شه و بیام بنویسم، که یه لحظه فک کردم من که فردا کلاس ندارم، چرا تنهایی نرم تهران رو بگردم؟ برم تجریش، بعدش برم یه جای دیگه، بعدش هم یه جای دیگه (دانش عمیقی که از تهران کسب نکردم این‌جا خودش رو نشون می‌ده)، به هر حال منصرف شدم، چون دقیقا نمی‌دونم تنهایی چی کار قراره بکنم و می‌ترسم هم یکم، ولی همین که این ایده اومد توی ذهنم و به زمان حدودا یک دقیقه بهش به صورت جدی فک کردم، اشتیاق عمیقم رو داره کاملا نشون می‌ده. دلم می‌خواد برم قدم بزنم، حرف بزنم، و عزیزم، نمی‌تونم، چون هر لحظه حس می‌کنم که باید درس بخونم. عزیزم، من نمی‌فهمم، به نظرت وقتایی که آدم حس می‌کنه که الان باید یکم به بقیه زندگی‌ش بپردازه و مقدار اندکی ماجراجویی کنه (من گفتم کل تهران، ولی مطمئنم تا ایستگاه تجریش می‌رم و برمی‌گردم) باید بره ماجراجویی کنه، یا این صرفا تله‌ایه که ذهنش گذاشته؟

سال دوم دانشگاهم، و حتی به عنوان تنها فرد دانشجو در ایران و خاورمیانه از همکلاسیام هم حتی خوشم میاد (این دیگه اوج پذیرش دانشگاهه در نظر من)، ولی هنوز نمی‌فهمم این چیزا رو. امیدوارم با این که این سه روز علافی کردم (ولی خوش گذشت) در نهایت دانشمند بشم. آمین.

۱

490

نمی‌دونم که چه حسی دارم، نمی‌دونم چی می‌خوام، و نمی‌دونم که قراره چی کار کنم. با اطمینان می‌تونم بگم از درون انسانی رندوم در آمریکای جنوبی بیش‌تر خبر دارم تا از درون خودم.

بابت تقریبا همه چی استرس دارم و نگرانم. بابت ریاضی عمومی یک و دو، فیزیک عمومی یک و دو، که با وجود استادهای شگفت‌انگیز و مریخی دانشکده‌های ریاضی و فیزیک، دقیقا هیچ تفاوتی در میزان دانش من به وجود نیاوردند. و الان تازه دارم می‌فهمم که چقدر نیاز دارم. که دوست دارم دانشمند شگفت‌انگیزی بشم و قرار نیست دقیقا زیست‌شناس بشم و هی باید این رو تکرار کنم با خودم.

این که دقیقا در ریزجزییات روزم هم نمی‌تونم تصمیم بگیرم که دوست دارم چی کار کنم. توی سوپر شیش ساعت فک می‌کنم که آیا الان بعد از این همه می‌تونم کیک بخورم یا نه (هر چند امروز بالاخره تصمیم گرفتم که هیچ‌وقت کیک نخورم، کیک نخوردن سخته، ولی شیش ساعت توی سوپر به این فک کردن، هزار برابر سخت‌تر)، این که امروز به قدری حساس بودم که با خط‌کش داشتم هایلایت می‌کردم :))، بهش فک می‌کنم برای خودم هم عجیبه.

این که با این حجم درس‌های بی‌ربط واقعا دقیقا نمی‌فهمم چه خبره. لذت می‌برم، ولی برای من که باید همه چیز رو برنامه‌ریزی کنم، واقعا می‌تونه ترسناک باشه.

این که نمی‌تونم بنویسم عزیزم، این که My mind feels like a foreign land. و این که دارم با هم‌اتاقی‌م دوست می‌شم. این که از این خوابگاه خوشم میاد. این که خوشحالم. و برای تولدم یک بلیط تئاتر هدیه گرفتم. این که در یه لحظه اعصابم خورد می‌شه از بی‌نظمی و بعد به سختی می‌تونم خوب باشم. این که صبح‌ها انگیزه‌ای ندارم که بلند شم و از این بیش‌تر از همه چی می‌ترسم.  دوست دارم امیدوار باشم. و صبح‌ها بتونم سر خودم غر بزنم که بلند شم. نه این که حتی نتونم خودم رو سرزنش کنم که چرا یک ساعت دیرتر بلند شدم.

۰

و تولدمه، و من می‌تونم بدون توجه به پراکنده بودن بنویسم :)

عزیزم، چند ساعت دیگه نوزده سالم می‌شه، و همچنان نمی‌تونم باور کنم.

علی رغم این که هیجده سالگی سخت بود، و آثارش هم این‌جا هست، ازش خوشم اومد. تصویرم ازش، اون پستیه که توی بهار نوشتم، گفتم که خوشحال بودم. و واقعا بی‌نهایت خوشحال بودم. شایدم بی‌نهایت خوشحال نبودم، ولی واقعا خوشحال بودم.

و این روزهایی که توش هستم دوست دارم. با وجود این که نمی‌تونم بنویسم و بین دوتا هم‌اتاقیم، اونی که کم‌تر نمی‌فهممش رفته آلمان و اونی که اصلا نمی‌فهممش و دقیقا از دو سیاره متفاوتیم، همچنان پیشمه. یه بار ازم پرسید که چند نفرین (می‌تونم قسم بخورم به تعداد موهای سرم این سوال و سوال بعدیش رو که «چندتا دخترین؟»، جواب دادم) و گفتم ده تاییم کلا، و سه تا دختر، و واکنش همه افرادی که تا حالا بهشون این رو گفتم، بهت و حیرت بوده، ولی هم‌اتاقی‌م گفت که با توجه به این که قراره سال‌های متمادی رو با هم بگذرونیم، احتمالا با هم ازدواج می‌کنیم. می‌دونی، کلاسمون از چنین جوی مایل‌ها فاصله داره و ما تازه از نفرت متقابل داریم به احترام در حین نفرت متقابل می‌رسیم، در نتیجه، از این دید نگاه کردن، برای من کاملا نو و بیگانه بود (و قطعا عذاب‌آور). و می‌دونی، مهم‌تر از همه این که فک کنم از بس همه‌جا گفتم هم‌اتاقی، جدا کسی جز خودم (فک کنم حتی به فرزانه هم نگفتم) نمی‌دونه اسمشون چیه. در نتیجه من خیلی از این وجه از زندگی‌م راضی نیستم. ولی خب، نمی‌تونم هیچ‌وقت انکار کنم که مهربونند و هم‌اتاقی‌های واقعا خوبی محسوب می‌شن. ولی چارده سال فاصله سنی به هر حال یه جایی خودش رو نشون می‌ده.

و دیشب طی یه سری از اتفاقات، با یکی از بچه‌های ورودی قبل از ما، که توی ساختمون منه، توی محوطه نشستم. و متوجه جای معرکه‌ای شدم که شامل یه سری سکو و ایناس که روبه‌روش منظره شهره. و حتی خیلی معرکه‌تر از این، متوجه فردی که باهاش نشسته بودم، که قبل از این زیاد نمی‌شناختمش، ولی مشخص شد از سری افرادیه که من می‌تونم باهاش راحت حرف بزنم و قبل از هر حرف فک نکنم که آیا می‌شه این رو گفت. و عزیزم، دوستی مورد علاقه من، دوستی‌ایه که توش زیاد بخندی. و من دیشب به اندازه یه ماه قبلش خندیدم و دیشب هم شیش ساعت داشتم برای فرزانه تعریف می‌کردم که چایی خوردن و روی اون سکوها نشستن و به شهر نگاه کردن و حرف زدن با اون فرد و خود اون فرد بی‌نهایت زیبا بود و انقدر زیبا بود که نمی‌تونستم الان هم بهش اشاره نکنم.

و در ادامه این، باید بگم که به قدری من شانس زیبایی دارم که با وجود ورودی‌های ده نفره این حدودای ما و ناپدید بودن وبلاگ‌نویسی در ایران، یکی از بلاگرای این‌جا الان جزو ورودیمونه و از این به بعد، برنامه‌های ما تمجید از دانشکده و اینا می‌شه، که یه وقت اون پنیک‌هایی که من توی سال اولم داشتم، در فرد دیگه‌ای تکرار نشه.

می‌دونی، من سال اول فک می‌کردم من به روز از دانشگاه خوشم میاد، ولی هیچ‌وقت دلم براش تنگ نمی‌شه. توی این چند روز لحظات کوچکی هست که فک می‌کنم شاید اگه خودم راه رو باز بذارم، بتونم واقعا این‌جا خوب باشم. که یه روز دلم برای این‌جا تنگ بشه. 

۶

کلاس اندیشه اسلامی.

یکی از چیزایی که باعث می‌شه عمیقا به عقل کسی شک کنم، وقتیه که بدون این که ایده‌ای داشته باشه که اصلا میتوکندری چیه، یا کلا کوچک ‌ترین دانشی درباره مباحث مقدماتی زیست داشته باشه، میاد و می‌گه "داروین که کاملا چرت گفته" یا  "تکامل که کلا مزخرفه".

۴

مهر

عزیزم، دقیقا دوست ندارم توی خوابگاه دکتراها باشم. اتاق دو سه نفره خوب و زیباست و هم‌اتاقی‌های مهربون واقعا نعمتند. ولی دلم نمی‌خواد همه‌ی افراد دور و برم حداقل شیش سال (در واقع یکی از هم‌اتاقی‌هام سیزده سال، و یکی دیگه پونزده سال ازم بزرگتره) ازم بزرگتر باشند. امروز دلم می‌خواست توی همون اتاق پنج نفره کتری برقی رو روشن کنیم و چایی کیسه‌ای بذاریم و درباره این این که پسرای دانشکده زینب چه طوری شلوار می‌پوشند و تمام اون دراماهای عجیب افراد دانشکده‌های دیگه که به نظر میاد به کلی توی پردیس علوم وجود نداره، حرف بزنیم. 

۰

482

باید بگم که به نظرم خیلی خیلی مسخره‌اس که جای وبلاگ با کانال تلگرام عوض شد.

منظورم اینه که چند نفر هستند که من واقعا نوشتنشون رو دوست دارم و واقعا می‌خوام که بخونمشون، و به خاطر همین، مجبورم که کانالشون رو داشته باشم. و موضوع اینه که گاهی اوقات هست که من صرفا توی مود اون چیزی نیستم که نوشته شده. گاهی اوقات سطحی‌ام، و صرفا دارم همین‌طوری سریع تلگرامم رو چک می‌کنم، و می‌بینم که متنی هست که نباید سطحی خونده بشه و واقعا متن عمیق و زیباییه و در عین حال با توجه به وسواسم نمی‌تونم بذارم نخونده باقی بمونه،  و یا صرفا حوصله ندارم که فعلا چیزی بخونم، کلا به نظرم برای هر کسی هزاران موقعیت هست که نمی‌تونه توش درست توجه کنه. وبلاگ به نظرم برای نوشتن هزار برابر مناسب‌تره. کانال تلگرام شاید صرفا برای عکس‌ها، یا نوشته‌های کوتاه خوب باشه. و می‌دونم که برای همه اینا توی تلگرام راه حل وجود داره، ولی همچنان به نظرم عجیبه جای به این مناسبی رو ول کنی، بری اون‌جا بنویسی.

۸

یا تو رو خدا کتاب‌های چرند به من هدیه ندین.

اگه هر کس می‌تونست با خودش یه اعلامیه حمل کنه و توش فقط یه نکته کوچک خیلی مهم ارائه بده از خودش، مال من می‌شد این که «تو رو خدا به من پیکسل «من مهرماهی هستم» هدیه ندین، با توجه به میزان کاربردش (دقیقا صفر) حتی یکی‌ش هم برای من زیاد و اتلاف مطلق وقت و هزینه‌اس و کاملا نشون می‌ده که واقعا چه اطلاعات عمیقی از من دارین.» و من الان دقیقا یه کلکسیون دارم جمع می‌کنم ازش با این اطرافیان کاملا نزدیکم.

۵

جرات هم ندارم به این اشاره کنم که من واقعا ترجیح می‌دم دوتا بچه داشته باشم، نه یکی

خب عزیزم، خدا و همه مخلوقاتش می‌دونند که من چقدر خوشم میاد که ازم تعریف بشه. و خدا و همه مخلوقاتش منهای اون همکلاسی مذکر عجیب غیر سلام‌کن من می‌دونند که چقدر بدم میاد که یک نفر در وصفم بگه که «دختر خوبیه» (همکلاسی مذکور طی ویدیویی که برای توصیف صفات هر فرد از نظر همکلاسیاش در جشن ورودی‌مون ساخته شده بود، در وصف من، مریم و فریبا به ترتیب گفته بود «دختر خوبیه» «دختر خوبیه» «دختر خوبیه») و خب، فقط خودم می‌دونم که تنها کسی که تعریف‌هاش رو تمام و کمال باور می‌کنم و می‌پذیرم، تویی.

اون متنی که توی دفتر آبی نوشته بودم، توی روزی که سوگل و زهرا اخراج شدند؟ من هنوز هم دارم لذت می‌برم از این که انقدر تحت تاثیر قرارت دادم. و وقتی بهت گفتم دلم می‌خواد یه پست خیلی خیلی زیبا بنویسم، پیش خودم منظورم پستی بود که بازم تو رو تحت تاثیر قرار بدم. متاسفانه با وجود این مقدمه قرار نیست پست شاهکاری تحویل جامعه بدم. ولی نصفه‌شب به نظرم رسید که قطعا خوشحال می‌شی اگه من تلاش کنم و فک کنم و مشخص کنم که چی می‌خوام. و انقدر پنیک نکنم و توی خونه راه نرم، و از شدت اضطراب گریه نکنم (من هنوز باورم نمی‌شه بلدم همچین کاری کنم، و اینا معجزات چی می‌تونه باشه جز دانشگاه؟)

می‌دونی، داشتم فک می‌کردم من می‌خواستم توی تابستون هم بطالت کنم، هم تحقیق کنم، هم آشپزی یاد بگیرم، هم فیلم زیاد ببینم، هم فانتزی زیاد بخونم، هم تاریخ بخونم و هم نجوم بخونم. بحث سر اهداف زیاد و نرسیدن بهشون نیست. نکته اصلی اینه که ببینی واقعا چقدر دوران دانشگاه رفتن به نظرم بیهوده‌اس که همه این کارها رو برای تابستون گذاشتم. توی نه ماه مربوط به دانشگاه، من هر روز به طور متوسط تا سه دانشگاهم، تا پنج باید استراحت کنم، بعدش باید تمیز کنم، توی خوابگاه انسان نمی‌تونه روابط اجتماعی نداشته باشه و به هر حال با وجود پگاه عمرا نمی‌شه. من خوشحال می‌شدم اگه بالاخره امیر می‌مرد یا ازدواج می‌کرد، یا هر چی که محدثه دست از سرش برداره و من هم وقتم سر فردی که هیچ سودی به من نمی‌رسونه، نره، بعدش شام بود، بعدش دو ساعت درس خوندن، اگه شانس میاوردم و بعدش هم باید باهات حرف می‌زدم. واقعا نمی‌دونم چرا توی خوابگاه این‌طوریه. کلا چرا توی دانشگاه این طوریه. همه کارها به عهده خودته و در مورد من، کارای اتاق هم همین‌طور (واقعا اگه الان جلوم گرفته نشه، این پست کاملا مربوط به خوابگاه می‌شه، انقدر من دوست دارم یه گوش شنوا گیر بیارم و نق بزنم) چون خب، کسی با دیدن میز کثیف اذیت نمی‌شه، و در نتیجه تو همه‌اش مجبوری میز رو تمیز کنی، قفسه‌ها رو پاک کنی، تراس رو بشوری و تمیز کنی (هنوز نمی‌فهمم چطوری بین ده نفر صاحب اون تراس در طول کل سال من همه‌اش اون‌جا رو تمیز کردم). 

و عزیزم، در عین حال که خوشحالم که برام مشخص شده که می‌خوام برم گرایش پزشکی، واقعا از حجم درس‌هایی که توی چارت درسی‌مون نیست، و باید خودم بخونم، و همچنین درس‌های اختیاری‌ای که فک کنم باید داشته باشم و نمی‌دونم که می‌تونم یا نه، و دروس اجباری‌ای که واقعا نمی‌فهمم چرا باید داشته باشم (واقعا شیمی فیزیک؟!) اعصابم خورد می‌شه. نمی‌دونم که می‌تونم حتی اصول پایه رو یاد بگیرم. برای الان می‌دونم که باید فیزیولوژی بخونم. صرفا همین و باید براش برنامه داشته باشم و امیدوارم یادم نره عزیزم. 

و بهت گفتم که می‌تونم برای یه دانشمند واقعی شدن حتی بچه‌ای هم نداشته باشم. و فک می‌کنم که کاملا چرند گفتم. فک نمی‌کنم بتونم از بقیه زندگی‌م بگذرم. چون می‌دونم که خوشحال نخواهم بود و واقعا نمی‌دونم چطور انقدر به همه چیز علاقه دارم. واقعا باید ورزش کنم، بی‌نهایت دوست دارم که شنا یاد بگیرم و خودت می‌دونی که چقدر دوست دارم نقاشی کنم (نه حرفه‌ای) و چقدر بیش‌تر دوست دارم یه روز یاد بگیرم که پیانو بزنم، فک کنم هر انسانی که دور و برم باشه و باهاش نسبتا راحت باشم و بدونم که بهم نمی‌گه «از حالا به چه چیزایی فک می‌کنی» می‌دونه که چقدر دوست دارم یه روز بچه داشته باشم، حتی محتاط نباشم و بگم داشته باشیم. این که من نمی‌تونم مثه اون دانشمندای شلخته‌تون باشم و متاسفانه واسه‌ام مهمه که شب ظرف کثیفی نمونه. خونه همیشه مرتب باشه، و فرد همیشه نسبتا تمیز و آراسته باشه.

عزیزم، جدا حق دارم از اضطراب گریه کنم. حقیقتا ایده‌ای ندارم که چطوری قراره از پس همه اینا بربیام. حتی بربیایم. و می‌دونی، من دارم می‌گم اینا حتی برای یه فرد بااراده و کوشا سخته. جرات ندارم به این اشاره کنم که چقدر بطالت‌خواه و تنبل می‌تونم باشم من.

و عزیزم در نهایت، من می‌دونم که از پس همه اینا برمیایم. ولی خب، در حال حاضر ایده‌ای ندارم که چطوری. 

۲

18.91 سالگی

عزیز دلم، من نمی‌خوام خوب باشم، نمی‌خوام خیلی خوب باشم، و حتی نمی‌خوام خیییییییییلی خوب باشم. من می‌خوام، و باید، درخشان باشم. نمی‌خوام همه معیارها رو داشته باشم، دلم می‌خواد معیارهای جدیدی رو بسازم.

۳

شهریور یا «چطور به صورت حرفه‌ای پست کاملا بی در و پیکر و بی‌ربطی بنویسیم»

چه می‌دونم عزیزم، شاید یه روزی بالاخره تونستم بفهمم که این مهم نیست که سریالی که داری می‌بینی، در روزهای خاصی و در ساعات خاصی ببینی (وقتی از وسواس‌های مسخره‌ام حرف می‌زنم، دقیقا از چه کوفتی حرف می‌زنم) و این مهمه که فقط اگه دوس داری ببینی‌شون و خودت رو مجبور نکنی. و مهم نیست اگه از غلط‌گیر استفاده کنی و شش ساعت دور اشتباه نوشتاری‌ت مستطیل نکشی و رنگش کنی، و مهم نیست اگه توی گودریدزت ریویوهایی داشته باشی که ازشون خوشت نمیاد، همه ریویوهایی دارند که ازش خوششون نمیاد، مهم نیست اگه همه کتاب‌های زندگی‌ت رو با دقت نخوندی، و مهم نیست که سریال‌های نصفه زیادی داری. مهم نیست اگه خط کسر صاف نیست یا حلقه بنزن کاملا شیش ضلعی نیست و خط‌هاش خمیده است.

ولی متاسفانه، اصلا فک نمی‌کنم چنین روزی نزدیک باشه حتی.

فک کنم توی ذهنم همچین سوالیه که پس چی مهمه. خب، در حال حاضر به نظرم این مهمه که کنار افرادی که برات مهمند و براشون مهمی، بمونی. در هر شرایطی. نترسی از هیچی، و وقتی می‌خوان بعد از خوردن زنگ کلاس برن آب بخورن و یه زن نعره‌کشان و جیغ‌زنان جلوی دره، باهاشون بری. به طور ناگهانی در اواخر هیجده سالگی‌م همچین چیزی رو فهمیدم. 

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان