واقعا دل توی دلم نیست که بزرگ بشم، و برم هر جایی جز اینجا، و بچهدار بشم و یه روز که بچهام دوازده سالهاش بود و میخواستم کاملا تحت تاثیر قرارش بدم از زندگی پرفرازونشیبم، تعریف کنم که «یه زمانی، وقتی من نوزده سالم بود، و اینترنت کل دنیا و آدمها رو به هم وصل میکرد، یه حکومت لیترالی عجیبی داشتیم که قیمت بنزین رو سهبرابر کرد، و برای حفظ امنیت و آرامش، اینترنت رو هم قطع کرد.» بعدم احتمالا فک کنم که من هنوز باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده، که یک کشور اینترنت نداشتند. نکنه همه اینا فقط خواب بوده؟
پ.ن: انقدر حوصلهام سر رفته و نیاز به ارتباط با بقیه دارم، که ممکنه واسه هفتهزارمین بار به مامانم زنگ بزنم و بگم «خب، دیگه چه خبر؟»