نمیدونم که چه حسی دارم، نمیدونم چی میخوام، و نمیدونم که قراره چی کار کنم. با اطمینان میتونم بگم از درون انسانی رندوم در آمریکای جنوبی بیشتر خبر دارم تا از درون خودم.
بابت تقریبا همه چی استرس دارم و نگرانم. بابت ریاضی عمومی یک و دو، فیزیک عمومی یک و دو، که با وجود استادهای شگفتانگیز و مریخی دانشکدههای ریاضی و فیزیک، دقیقا هیچ تفاوتی در میزان دانش من به وجود نیاوردند. و الان تازه دارم میفهمم که چقدر نیاز دارم. که دوست دارم دانشمند شگفتانگیزی بشم و قرار نیست دقیقا زیستشناس بشم و هی باید این رو تکرار کنم با خودم.
این که دقیقا در ریزجزییات روزم هم نمیتونم تصمیم بگیرم که دوست دارم چی کار کنم. توی سوپر شیش ساعت فک میکنم که آیا الان بعد از این همه میتونم کیک بخورم یا نه (هر چند امروز بالاخره تصمیم گرفتم که هیچوقت کیک نخورم، کیک نخوردن سخته، ولی شیش ساعت توی سوپر به این فک کردن، هزار برابر سختتر)، این که امروز به قدری حساس بودم که با خطکش داشتم هایلایت میکردم :))، بهش فک میکنم برای خودم هم عجیبه.
این که با این حجم درسهای بیربط واقعا دقیقا نمیفهمم چه خبره. لذت میبرم، ولی برای من که باید همه چیز رو برنامهریزی کنم، واقعا میتونه ترسناک باشه.
این که نمیتونم بنویسم عزیزم، این که My mind feels like a foreign land. و این که دارم با هماتاقیم دوست میشم. این که از این خوابگاه خوشم میاد. این که خوشحالم. و برای تولدم یک بلیط تئاتر هدیه گرفتم. این که در یه لحظه اعصابم خورد میشه از بینظمی و بعد به سختی میتونم خوب باشم. این که صبحها انگیزهای ندارم که بلند شم و از این بیشتر از همه چی میترسم. دوست دارم امیدوار باشم. و صبحها بتونم سر خودم غر بزنم که بلند شم. نه این که حتی نتونم خودم رو سرزنش کنم که چرا یک ساعت دیرتر بلند شدم.