خب عزیزم، خدا و همه مخلوقاتش میدونند که من چقدر خوشم میاد که ازم تعریف بشه. و خدا و همه مخلوقاتش منهای اون همکلاسی مذکر عجیب غیر سلامکن من میدونند که چقدر بدم میاد که یک نفر در وصفم بگه که «دختر خوبیه» (همکلاسی مذکور طی ویدیویی که برای توصیف صفات هر فرد از نظر همکلاسیاش در جشن ورودیمون ساخته شده بود، در وصف من، مریم و فریبا به ترتیب گفته بود «دختر خوبیه» «دختر خوبیه» «دختر خوبیه») و خب، فقط خودم میدونم که تنها کسی که تعریفهاش رو تمام و کمال باور میکنم و میپذیرم، تویی.
اون متنی که توی دفتر آبی نوشته بودم، توی روزی که سوگل و زهرا اخراج شدند؟ من هنوز هم دارم لذت میبرم از این که انقدر تحت تاثیر قرارت دادم. و وقتی بهت گفتم دلم میخواد یه پست خیلی خیلی زیبا بنویسم، پیش خودم منظورم پستی بود که بازم تو رو تحت تاثیر قرار بدم. متاسفانه با وجود این مقدمه قرار نیست پست شاهکاری تحویل جامعه بدم. ولی نصفهشب به نظرم رسید که قطعا خوشحال میشی اگه من تلاش کنم و فک کنم و مشخص کنم که چی میخوام. و انقدر پنیک نکنم و توی خونه راه نرم، و از شدت اضطراب گریه نکنم (من هنوز باورم نمیشه بلدم همچین کاری کنم، و اینا معجزات چی میتونه باشه جز دانشگاه؟)
میدونی، داشتم فک میکردم من میخواستم توی تابستون هم بطالت کنم، هم تحقیق کنم، هم آشپزی یاد بگیرم، هم فیلم زیاد ببینم، هم فانتزی زیاد بخونم، هم تاریخ بخونم و هم نجوم بخونم. بحث سر اهداف زیاد و نرسیدن بهشون نیست. نکته اصلی اینه که ببینی واقعا چقدر دوران دانشگاه رفتن به نظرم بیهودهاس که همه این کارها رو برای تابستون گذاشتم. توی نه ماه مربوط به دانشگاه، من هر روز به طور متوسط تا سه دانشگاهم، تا پنج باید استراحت کنم، بعدش باید تمیز کنم، توی خوابگاه انسان نمیتونه روابط اجتماعی نداشته باشه و به هر حال با وجود پگاه عمرا نمیشه. من خوشحال میشدم اگه بالاخره امیر میمرد یا ازدواج میکرد، یا هر چی که محدثه دست از سرش برداره و من هم وقتم سر فردی که هیچ سودی به من نمیرسونه، نره، بعدش شام بود، بعدش دو ساعت درس خوندن، اگه شانس میاوردم و بعدش هم باید باهات حرف میزدم. واقعا نمیدونم چرا توی خوابگاه اینطوریه. کلا چرا توی دانشگاه این طوریه. همه کارها به عهده خودته و در مورد من، کارای اتاق هم همینطور (واقعا اگه الان جلوم گرفته نشه، این پست کاملا مربوط به خوابگاه میشه، انقدر من دوست دارم یه گوش شنوا گیر بیارم و نق بزنم) چون خب، کسی با دیدن میز کثیف اذیت نمیشه، و در نتیجه تو همهاش مجبوری میز رو تمیز کنی، قفسهها رو پاک کنی، تراس رو بشوری و تمیز کنی (هنوز نمیفهمم چطوری بین ده نفر صاحب اون تراس در طول کل سال من همهاش اونجا رو تمیز کردم).
و عزیزم، در عین حال که خوشحالم که برام مشخص شده که میخوام برم گرایش پزشکی، واقعا از حجم درسهایی که توی چارت درسیمون نیست، و باید خودم بخونم، و همچنین درسهای اختیاریای که فک کنم باید داشته باشم و نمیدونم که میتونم یا نه، و دروس اجباریای که واقعا نمیفهمم چرا باید داشته باشم (واقعا شیمی فیزیک؟!) اعصابم خورد میشه. نمیدونم که میتونم حتی اصول پایه رو یاد بگیرم. برای الان میدونم که باید فیزیولوژی بخونم. صرفا همین و باید براش برنامه داشته باشم و امیدوارم یادم نره عزیزم.
و بهت گفتم که میتونم برای یه دانشمند واقعی شدن حتی بچهای هم نداشته باشم. و فک میکنم که کاملا چرند گفتم. فک نمیکنم بتونم از بقیه زندگیم بگذرم. چون میدونم که خوشحال نخواهم بود و واقعا نمیدونم چطور انقدر به همه چیز علاقه دارم. واقعا باید ورزش کنم، بینهایت دوست دارم که شنا یاد بگیرم و خودت میدونی که چقدر دوست دارم نقاشی کنم (نه حرفهای) و چقدر بیشتر دوست دارم یه روز یاد بگیرم که پیانو بزنم، فک کنم هر انسانی که دور و برم باشه و باهاش نسبتا راحت باشم و بدونم که بهم نمیگه «از حالا به چه چیزایی فک میکنی» میدونه که چقدر دوست دارم یه روز بچه داشته باشم، حتی محتاط نباشم و بگم داشته باشیم. این که من نمیتونم مثه اون دانشمندای شلختهتون باشم و متاسفانه واسهام مهمه که شب ظرف کثیفی نمونه. خونه همیشه مرتب باشه، و فرد همیشه نسبتا تمیز و آراسته باشه.
عزیزم، جدا حق دارم از اضطراب گریه کنم. حقیقتا ایدهای ندارم که چطوری قراره از پس همه اینا بربیام. حتی بربیایم. و میدونی، من دارم میگم اینا حتی برای یه فرد بااراده و کوشا سخته. جرات ندارم به این اشاره کنم که چقدر بطالتخواه و تنبل میتونم باشم من.
و عزیزم در نهایت، من میدونم که از پس همه اینا برمیایم. ولی خب، در حال حاضر ایدهای ندارم که چطوری.