عزیزم، چند ساعت دیگه نوزده سالم میشه، و همچنان نمیتونم باور کنم.
علی رغم این که هیجده سالگی سخت بود، و آثارش هم اینجا هست، ازش خوشم اومد. تصویرم ازش، اون پستیه که توی بهار نوشتم، گفتم که خوشحال بودم. و واقعا بینهایت خوشحال بودم. شایدم بینهایت خوشحال نبودم، ولی واقعا خوشحال بودم.
و این روزهایی که توش هستم دوست دارم. با وجود این که نمیتونم بنویسم و بین دوتا هماتاقیم، اونی که کمتر نمیفهممش رفته آلمان و اونی که اصلا نمیفهممش و دقیقا از دو سیاره متفاوتیم، همچنان پیشمه. یه بار ازم پرسید که چند نفرین (میتونم قسم بخورم به تعداد موهای سرم این سوال و سوال بعدیش رو که «چندتا دخترین؟»، جواب دادم) و گفتم ده تاییم کلا، و سه تا دختر، و واکنش همه افرادی که تا حالا بهشون این رو گفتم، بهت و حیرت بوده، ولی هماتاقیم گفت که با توجه به این که قراره سالهای متمادی رو با هم بگذرونیم، احتمالا با هم ازدواج میکنیم. میدونی، کلاسمون از چنین جوی مایلها فاصله داره و ما تازه از نفرت متقابل داریم به احترام در حین نفرت متقابل میرسیم، در نتیجه، از این دید نگاه کردن، برای من کاملا نو و بیگانه بود (و قطعا عذابآور). و میدونی، مهمتر از همه این که فک کنم از بس همهجا گفتم هماتاقی، جدا کسی جز خودم (فک کنم حتی به فرزانه هم نگفتم) نمیدونه اسمشون چیه. در نتیجه من خیلی از این وجه از زندگیم راضی نیستم. ولی خب، نمیتونم هیچوقت انکار کنم که مهربونند و هماتاقیهای واقعا خوبی محسوب میشن. ولی چارده سال فاصله سنی به هر حال یه جایی خودش رو نشون میده.
و دیشب طی یه سری از اتفاقات، با یکی از بچههای ورودی قبل از ما، که توی ساختمون منه، توی محوطه نشستم. و متوجه جای معرکهای شدم که شامل یه سری سکو و ایناس که روبهروش منظره شهره. و حتی خیلی معرکهتر از این، متوجه فردی که باهاش نشسته بودم، که قبل از این زیاد نمیشناختمش، ولی مشخص شد از سری افرادیه که من میتونم باهاش راحت حرف بزنم و قبل از هر حرف فک نکنم که آیا میشه این رو گفت. و عزیزم، دوستی مورد علاقه من، دوستیایه که توش زیاد بخندی. و من دیشب به اندازه یه ماه قبلش خندیدم و دیشب هم شیش ساعت داشتم برای فرزانه تعریف میکردم که چایی خوردن و روی اون سکوها نشستن و به شهر نگاه کردن و حرف زدن با اون فرد و خود اون فرد بینهایت زیبا بود و انقدر زیبا بود که نمیتونستم الان هم بهش اشاره نکنم.
و در ادامه این، باید بگم که به قدری من شانس زیبایی دارم که با وجود ورودیهای ده نفره این حدودای ما و ناپدید بودن وبلاگنویسی در ایران، یکی از بلاگرای اینجا الان جزو ورودیمونه و از این به بعد، برنامههای ما تمجید از دانشکده و اینا میشه، که یه وقت اون پنیکهایی که من توی سال اولم داشتم، در فرد دیگهای تکرار نشه.
میدونی، من سال اول فک میکردم من به روز از دانشگاه خوشم میاد، ولی هیچوقت دلم براش تنگ نمیشه. توی این چند روز لحظات کوچکی هست که فک میکنم شاید اگه خودم راه رو باز بذارم، بتونم واقعا اینجا خوب باشم. که یه روز دلم برای اینجا تنگ بشه.