چه میدونم عزیزم، شاید یه روزی بالاخره تونستم بفهمم که این مهم نیست که سریالی که داری میبینی، در روزهای خاصی و در ساعات خاصی ببینی (وقتی از وسواسهای مسخرهام حرف میزنم، دقیقا از چه کوفتی حرف میزنم) و این مهمه که فقط اگه دوس داری ببینیشون و خودت رو مجبور نکنی. و مهم نیست اگه از غلطگیر استفاده کنی و شش ساعت دور اشتباه نوشتاریت مستطیل نکشی و رنگش کنی، و مهم نیست اگه توی گودریدزت ریویوهایی داشته باشی که ازشون خوشت نمیاد، همه ریویوهایی دارند که ازش خوششون نمیاد، مهم نیست اگه همه کتابهای زندگیت رو با دقت نخوندی، و مهم نیست که سریالهای نصفه زیادی داری. مهم نیست اگه خط کسر صاف نیست یا حلقه بنزن کاملا شیش ضلعی نیست و خطهاش خمیده است.
ولی متاسفانه، اصلا فک نمیکنم چنین روزی نزدیک باشه حتی.
فک کنم توی ذهنم همچین سوالیه که پس چی مهمه. خب، در حال حاضر به نظرم این مهمه که کنار افرادی که برات مهمند و براشون مهمی، بمونی. در هر شرایطی. نترسی از هیچی، و وقتی میخوان بعد از خوردن زنگ کلاس برن آب بخورن و یه زن نعرهکشان و جیغزنان جلوی دره، باهاشون بری. به طور ناگهانی در اواخر هیجده سالگیم همچین چیزی رو فهمیدم.