عزیزم نمیدونم واقعا چرا. ولی من از بچگی حس میکردم فرق دارم. انقدر بنیادی حس میکردم که حتی تا قبل از دبیرستانم دقیقا نمیدونستم همچین حسی دارم. فک نمیکردم باهوشترین فرد دنیام، زیباترین متنهای دنیا رو مینویسم، یا هر چی، و یا حتی نزدیک به اینها. صرفا حس میکردم فرق دارم، و اون حس برام خوشایند بود. مثه حسی که بعد از مدتها سر کلاس پایتون هقته قبلم داشتم. باهوش بودم و میتونستم بدون تلاش خاصی از کدهای جدید سر دربیارم و با استادم و اون پسره که اعتقاد داشت اگه به جای elif از if استفاده کنیم، فرقی نمیکنه، بحث کنم و بحث رو ببرم.
و صرفا از شروع دانشگاهها به بعد، دیگه واقعا به ندرت پیش میومد که حس کنم با بقیه فرقی دارم. به نظر میرسید اگه اتفاقی بیفته و من دیگه نباشم، واقعا فرق خاصی نمیکنه. منظورم اینه که اکثریت افرادی رو دارند که دوسشون داشته باشند، و اگه یهو نباشند یا دور باشند، افرادی دلتنگشون میشند، ولی به غیر از این چی؟
فک نمیکنم واقعا و دقیقا فرق داشته باشم، نه بیشتر اون که در حالت معمول آدما با هم فرق دارند، ولی دلم برای اون حس خوشایند که میذاشت که حس کنم خودمم، تنگ شده.
الان که نه تنها حس میکنم فرقی ندارم، که گاهی اوقات حس میکنم میون این همه انسانهای شگفتانگیز کاملا گم شدم.
دوست دارم با خودم کنار بیام یه روزی.