تو روز بینهایت سختی رو گذروندی، ولی من به خاطر این که در نهایت مامان و صبا با هم قهر نیستند و به خاطر این که با مهرسا قایم موشک بازی کردم و رفتم دنبالش و دیدم خودم رو روی تخت انداخته و چشماش رو محکم بسته و این که یه آهنگ بینهایت زیبا و یه تصویر از آیندهمون پیدا کردم، خوشحالم.
و در نهایت من میدونم که ما از اینا گذر میکنیم. چون به طرز واقعا احمقانهای باور دارم که زیبام و با زیبایی من عمرا چیزی وجود نداره که ما نتونیم از پسش بر بیایم. حتی گفتنش هم احمقانهاس. ولی این حسیه که من ساعت دوی بامداد یه روز تابستونی با گرمای کشنده دارم.
با وجود زیبایی و فرهیختگی فعلیم، باز هم نمیدونم دقیقا، که چرا زندگی اینطوریه. که چرا باید تلاش کنی و به جایی نرسی. واقعا ایدهای ندارم. حدسم اینه که تو خیلی زیباتر و قویتر از چیزی هستی که هر دومون تصور میکنیم.
و همهی اینا یه روز تموم میشه. من توی دبیرستان بهت گفتم توی دانشگاه یه دوست صمیمی به اسم پگاه دارم. حالا درسته که هزاران شخصیت دیگه رو پیشبینی کردم و احمقانهتر اینه که وجود یه دوسپسر خیالی رو هم پیشبینی کردم که الان عجیب به نظر میرسه. ولی فقط به وجود پگاه دقت کن. و با توجه به همون، باید ایمان داشته باشی که من یه روز واقعا به خاطر این که میبینم لیلی هیچ علاقهای به نجوم نداره، هیچ علاقهای به اسطورهشناسی هم، و طبعا زیست هم نه و چه بدونم، به مسائلی مثه باستانشناسی علاقه داره، گریه میکنم. به خاطر این که اون همه اسطورهشناسی خوندم که برای دخترم توی تختش قصههای زیبا و باشکوه بگم و در نهایت، دخترم واقعا در جهان دیگهای سیر میکنه. الان که بهش فک کردم ناراحت شدم واقعا. عزیزم، شاید نباید با هم باشیم اصلا.