من به قدری کمحرف بودم توی بچگیم، که بقیه حیرت میکردند وقتی بالاخره حرف میزدم. احتمالا به خاطر این که خیلی خجالتی بودم؛ نمیدونم، من دیگه خیلی وقته کودکیم رو درک نمیکنم.
از وقتی که اومدم دانشگاه، و ترسم ریخت و یکم ماهر شدم توی حرف زدن، کمکم دیگه خوشم اومد از حرف زدن با انسانها، یعنی توی دبیرستان هم خیلی حرف میزدم، ولی فقط با دوستهام. و نمیدونم، همیشه هم یکم انکار میکردم که واقعا خوشم میاد. فکر میکردم همچنان طرفدار تنهایی و بودن با افراد معدودم، و انسانهای ناآشنا اعصابم رو به هم میریزند. ولی تحمل میکنم و حرف میزنم و توش خوبم.
یک خونهی دو طبقهی بزرگی هست که بالاش یکی از فامیلهامون زندگی میکنه، و پایینش هم یکیشون و زیرزمینش هم مامانبزرگم. که من از نظر خانوادگی به همهشون هم خییلی نزدیکم. الان هم پیششون زندگی میکنم. این روزها دائما دارم با یکیشون حرف میزنم. نه حرف زدن عادی و همینطوری از سر تعارف و بیمحتوا. حرف زدنی که خوشاینده. با خالهام راجع به شباهتش به مامانم حرف میزنم، با محمد Need for Speed بازی میکنم، و دقیقا ماشین رو به هر جایی که پیدا میکنم میزنم، و خیلی زیاد میخندم. محمد کل مدت با تاسف برخورد میکنه، بعدش راجع به رشتهاش و مقایسهی فیلیمو و نماوا حرف میزنیم، راجع به خاطرات ترم اولش. با مریم راجع به فیلمها حرف زدیم کلی. سواد سینمایی تقریبا مشابهی داریم و میتونیم یک ارتباطی برقرار کنیم. یا مثلا راجع به اوتیسم حرف میزنیم، از بیماریهای روانی.
من برای صحبت کردن با افراد عالیام تقریبا. خیلی شنوندهی خوبیام، وسط حرف کسی نمیپرم و تازگیها هی تلاش میکنم سوال بپرسم و همه چی رو سریع تموم و فرار نکنم. خانوادهی خالهام دقیقا عین خانوادهی خودماند. همه وسط حرف هم میپرند، جواب دادن خیلی محتمل نیست و اتفاقا خیلی هم با این کنار میان. ولی به نظر میرسه وجود فردی که کنارش امنیت برای حرف زدن داری، براشون جالب و تازه باشه.
این شکلی نیست که صرفا خوب شده باشم توی حرف زدن، واقعا حرف زدن رو دوست دارم. مناسب زندگی اجتماعیام. یعنی یک مدتی تنها بودن -که هنوز دستم نیومده چقدر- برام دقیقا ضروریترین چیزه، ولی به غیر از اون، این زندگی رو دوست دارم.
به خاطر این میخواستم انکارش کنم، که نصف کودکی من به خوندن کتابهایی گذشت که توش حرف زدن واقعا کار قبیحی بود، و انسان کمحرف، مخلوق کامل محسوب میشد. نمیدونم درسته یا نه، ولی به هر حال، تاثیرش توی من مونده همچنان. یا مثلا من یک مدت زیادی از این خوشم نمیاومد که خوشاخلاقم، چون اکثر افراد خوشاخلاقی که دیده بودم، خیلی بعد از یک مدت یک ویژگی فوق نامطلوب از خودشون نشون میدادند. یا نمیدونم، من از کمک کردن به بقیه خوشم میاد. اگه کمکی از دستم بربیاد، خیلی مواقع انجام میدم. مخصوصا موقعی که کسی از نظر روحی بهم نیاز داره، امکانش کمه که رهاش کنم. و همیشه میترسم فکر کنند که من همچین کاری میکنم که به خودم احساس بهتری داشته باشم یا مثلا حساب نگه میدارم.
و فکر نکنم هیچکدوم از اینها باشم. فکر نکنم سطحی باشم. فکر نکنم در درون آدم پستی باشم که فقط در ظاهر خوشاخلاقه. و فکر نمیکنم کمک کردنم عمل خیلی خالصی محسوب بشه، صرفا کمک میکنم، چون کار بهتریه. چرا وقتی میتونی یک چیزی رو حل کنی، حل نکنی؟
و دلیل دیگهاش هم اینه که هنوز به خودم، اینطوری، عادت نکردم. یعنی بقیه هم عادت ندارند، چون خیلی همیشه akward بودم، ولی الان آروم و مسلطم. ولی خیلی برام جالب و خوشاینده که کمکم میفهمم کیام. جزئیات جدایی راجع به خودم میفهمم که البته هنوز تصویر کاملی نساختند و حتی حدسی هم از تصویر کامل ندارم. ولی خب، همینطوری که برم جلو، شاید به چیزی برسم.