And today I just stopped and I said, 'What if I don't wanna be a shoe?'

من به قدری کم‌حرف بودم توی بچگی‌م، که بقیه حیرت می‌کردند وقتی بالاخره حرف می‌زدم. احتمالا به خاطر این که خیلی خجالتی بودم؛ نمی‌دونم، من دیگه خیلی وقته کودکی‌م رو درک نمی‌کنم.

از وقتی که اومدم دانشگاه، و ترسم ریخت و یکم ماهر شدم توی حرف زدن، کم‌کم دیگه خوشم اومد از حرف زدن با انسان‌ها، یعنی توی دبیرستان هم خیلی حرف می‌زدم، ولی فقط با دوست‌هام. و نمی‌دونم، همیشه هم یکم انکار می‌کردم که واقعا خوشم میاد. فکر می‌کردم همچنان طرفدار تنهایی و بودن با افراد معدودم، و انسان‌های ناآشنا اعصابم رو به هم می‌ریزند. ولی تحمل می‌کنم و حرف می‌زنم و توش خوبم.

یک خونه‌ی دو طبقه‌ی بزرگی هست که بالاش یکی از فامیل‌هامون زندگی می‌کنه، و پایینش هم یکی‌شون و زیرزمینش هم مامان‌بزرگم. که من از نظر خانوادگی به همه‌شون هم خییلی نزدیکم. الان هم پیششون زندگی می‌کنم. این روزها دائما دارم با یکی‌شون حرف می‌زنم. نه حرف زدن عادی و همین‌طوری از سر تعارف و بی‌محتوا. حرف زدنی که خوشاینده. با خاله‌ام راجع به شباهتش به مامانم حرف می‌زنم، با محمد Need for Speed بازی می‌کنم، و دقیقا ماشین رو به هر جایی که پیدا می‌کنم می‌زنم، و خیلی زیاد می‌خندم. محمد کل مدت با تاسف برخورد می‌کنه، بعدش راجع به رشته‌اش و مقایسه‌ی فیلیمو و نماوا حرف می‌زنیم، راجع به خاطرات ترم اولش. با مریم راجع به فیلم‌ها حرف زدیم کلی. سواد سینمایی تقریبا مشابهی داریم و می‌تونیم یک ارتباطی برقرار کنیم. یا مثلا راجع به اوتیسم حرف می‌زنیم، از بیماری‌های روانی. 

من برای صحبت کردن با افراد عالی‌ام تقریبا. خیلی شنونده‌ی خوبی‌ام، وسط حرف کسی نمی‌پرم و تازگی‌ها هی تلاش می‌کنم سوال بپرسم و همه چی رو سریع تموم و فرار نکنم. خانواده‌ی خاله‌ام دقیقا عین خانواده‌ی خودم‌اند. همه وسط حرف هم می‌پرند، جواب دادن خیلی محتمل نیست و اتفاقا خیلی هم با این کنار میان. ولی به نظر می‌رسه وجود فردی که کنارش امنیت برای حرف زدن داری، براشون جالب و تازه باشه.

این شکلی نیست که صرفا خوب شده باشم توی حرف زدن، واقعا حرف زدن رو دوست دارم. مناسب زندگی اجتماعی‌ام. یعنی یک مدتی تنها بودن -که هنوز دستم نیومده چقدر- برام دقیقا ضروری‌ترین چیزه، ولی به غیر از اون، این زندگی رو دوست دارم. 

به خاطر این می‌خواستم انکارش کنم، که نصف کودکی من به خوندن کتاب‌هایی گذشت که توش حرف زدن واقعا کار قبیحی بود، و انسان کم‌حرف، مخلوق کامل محسوب می‌شد. نمی‌دونم درسته یا نه، ولی به هر حال، تاثیرش توی من مونده همچنان. یا مثلا من یک مدت زیادی از این خوشم نمی‌اومد که خوش‌اخلاقم، چون اکثر افراد خوش‌اخلاقی که دیده بودم، خیلی بعد از یک مدت یک ویژگی فوق نامطلوب از خودشون نشون می‌دادند. یا نمی‌دونم، من از کمک کردن به بقیه خوشم میاد. اگه کمکی از دستم بربیاد، خیلی مواقع انجام می‌دم. مخصوصا موقعی که کسی از نظر روحی بهم نیاز داره، امکانش کمه که رهاش کنم. و همیشه می‌ترسم فکر کنند که من همچین کاری می‌کنم که به خودم احساس بهتری داشته باشم یا مثلا حساب نگه می‌دارم.

و فکر نکنم هیچ‌کدوم از این‌ها باشم. فکر نکنم سطحی باشم. فکر نکنم در درون آدم پستی باشم که فقط در ظاهر خوش‌اخلاقه. و فکر نمی‌کنم کمک کردنم عمل خیلی خالصی محسوب بشه، صرفا کمک می‌کنم، چون کار بهتریه. چرا وقتی می‌تونی یک چیزی رو حل کنی، حل نکنی؟

و دلیل دیگه‌اش هم اینه که هنوز به خودم، این‌طوری، عادت نکردم. یعنی بقیه هم عادت ندارند، چون خیلی همیشه akward بودم، ولی الان آروم و مسلطم. ولی خیلی برام جالب و خوشاینده که کم‌کم می‌فهمم کی‌ام. جزئیات جدایی راجع به خودم می‌فهمم که البته هنوز تصویر کاملی نساختند و حتی حدسی هم از تصویر کامل ندارم. ولی خب، همین‌طوری که برم جلو، شاید به چیزی برسم.

۲

شرح حال

من در حالت عادی تمرکز ندارم، هیچی، الان قشنگ در قله‌های بی‌تمرکزی حتی نسبت به حالت عادی‌مم. بیش‌تر از پنج دقیقه نمی‌تونم به کاری بپردازم. حتی گشتن توی یوتیوب. از دست خودم هم‌زمان عصبانی‌ام و خنده‌ام می‌گیره. چون هر روز می‌گم «سارا، فردا دیگه بشین درس بخون.» و چون هم‌زمان تمرکز و حافظه ندارم، روز بعد یادم نمی‌مونه همچین قراری داشتم، با این که واقعا هم دوست دارم بخونم.

بیست روز خالی دارم که توش می‌تونم کلی بخونم. می‌تونم دو سه تا مبحث رو خیلی خوب و کامل و درست بخونم، ولی با این تمرکز، نمی‌دونم. حالا شاید بپرسید چرا من دارم به شما از این چیزها می‌گم (شایدم عادت کرده باشید که من از چیزهای کاملا بی‌ربط این‌جا بنویسم.) چون می‌رم برای خودم بنویسم، بعد وسطش یادم می‌ره که می‌خواستم بنویسم. گوشی رو یک چک می‌کنم و می‌ذارم کنار. بعدش می‌شینم با خودم فکر می‌کنم، بعد از چند دقیقه فکر می‌کنم چرا من این‌قدر بیکارم، بعدش دوباره به جریان تمرکز فکر می‌کنم، بعدش می‌رم بنویسم، بعد باز یادم می‌ره.

سجاد امروز رفته بود آزمایشگاه، من قراره فردا برم. توی این مدت این‌قدر استرس داشتم که کلا حواسم نبود بالاخره قراره برم آزمایشگاه و بالاخره دست بزنم به یک پیپتی چیزی :)))) واقعا هیجان‌انگیزه. تازه، من که چیزی از حریم شخصی نمی‌فهمم، بذارید بهتون بگم که آزمایشگاهم نزدیک سفارت آمریکاست :)))) یا نزدیک به یک کلیساست. مثل این که جای قشنگیه. کاش روزهای قشنگی باشه. کاش ایمنی و ژنتیک بخونم و کلی عکس بگیرم. بیا، همین الانم تمرکز یادم رفت.

۰

ترم پنج

این چند روز دو تا چیز دیگه هم یادم اومد که دوست دارم تعریفشون کنم. یعنی خاطره‌های عادی‌اند، ولی نمی‌دونم، توی ذهنم موندند و دوست دارم بنویسم‌شون.

یک باری بود که من با سینا بلیط قطار گرفته بودم، و اتوبوسی بود و سیزده ساعته بود و حرص و طمع برای دو کتاب احتمالی‌ای که می‌تونم با تفاوت قیمت بلیط این قطار و بلیطی که معمولا می‌گیرم، بخرم، من رو به این کار کشونده بود. و سینا نیومد. اوایلش که من سوار قطار شده بودم، کنارم خالی مونده بود، و یک پیرمرد و پیرزنی، ردیف جلومون بودند. یعنی ببین، قطار اتوبوسی دو نوع صندلی داره؛ کنار پنجره و داخلی و منم کنار پنجره نشسته بودم طبیعتا. پیرزن و پیرمرد اما هر دوشون روی صندلی‌های داخلی بودند. کنار هم بودند، ولی به هم نچسبیده بودند. پیرمرد به من گفت که آیا می‌شه من برم جای یکی از اون‌ها بشینم، و من گفتم نه. پیرمرد خیلی ازم بدش اومد و مامور قطار رو آورد. مامور قطار هم طبعا طرف من رو گرفت. 

من در حالت عادی انسان نه‌گویی نیستم اصلا. یعنی شما هر کاری از من بخواید، با کم‌ترین مخالفت از سمتم مواجه می‌شید. نمی‌دونمم چرا. راستش هنوز نمی‌دونم کار غلطی کردم یا نه. به نظر خودم کار غلطی نبود. و خدا می‌دونه که از سر لجبازی هم نبود. اون پنجره تقریبا تنها تفریح من در طول مسیر بود و من عاشق اینم که از پنجره به بیرون نگاه کنم. مخصوصا وقتی قراره سیزده ساعت بدون اینترنت به حال خودم رها بشم. جدا از درست یا غلط بودن کارم، من از این خاطره خیلی خوشم میاد. نمی‌دونم، جرات و آرامشی که موقع مخالفت داشتم. چیزی نیست که برای من خیلی پیش بیاد.

یک چیز دیگه هم هست. این ترم من اخلاق اسلامی داشتم. راستش کلاس بی‌دردسری بود. بازش می‌کردم و به کارهای خودم می‌رسیدم و یک تکلیف می‌داد که من دقیقا توی گوگل سرچ می‌کردم و مطالب اولین لینک می‌شدند تکلیفم. (منبع هم می‌ذاشتم، ولی خب، کلا کسی اهمیت نمی‌داد.) تا این که رسید به ارائه‌ام. چون باید یک مقاله می‌دادم و یک ارائه. عنوانی که من انتخاب کرده بودم «عوامل موثر در موفقیت تحصیلی دانشجویان» بود. و ارائه‌های قبل از من همه‌شون راجع به فطرت و خداپرستی و نماز و همچین چیزهایی بود. من دقیقا حس خوبی نداشتم که بیام راجع به چیزهایی تحقیق کنم که هیچ اهمیتی برام ندارند و هیچ اعتقادی بهشون ندارم، به خاطر همین از استادمون پرسیدم که آیا می‌شه من بیام راجع به تکنیک‌ها و روش‌های درس خوندن حرف بزنم، و گفت اتفاقا خیلی هم عالیه.

پس یک ارائه دادم راجع به روش‌های خواندن فعال و چیزهایی مثل نظریه‌ی چهار شعله و سم‌زدایی دوپامین که خودم دوست داشتم راجع بهشون بخونم. و استادمون عاشق ارائه‌ام شد :)))) یعنی اگه من توی خوابم می‌دیدم که یک استاد عمومی توی دانشگاه یکم از من تعریف کنه :))) بعد از اون، ارائه‌ها خیلی کاربردی‌تر شدند به نظرم. راستش نمی‌تونم مطمئن باشم، من اون‌قدر دقیق گوش نمی‌دادم ولی این‌طوری به نظر می‌رسید.

از این خاطره‌ام خوشم میاد. چیز ساده‌ایه. استاد اخلاقمون احتمالا تا الان یادش رفته. ولی از خودم خوشم اومد که یک چیز اون‌قدر بیهوده رو به همچین چیزی تبدیل کردم. این چیزیه که دوست دارم باشم. تمام این مثال ساده، چیزیه که من با تمام وجودم برای زندگی‌م دوستش دارم. 

پی‌نوشت: یک چیز دیگه‌ای که از این ترم عایدم شد، این بود که فهمیدم من واقعا استعداد تدریس دارم. یعنی من همیشه خیلی دقت می‌کنم به این که اگه قراره چیزی رو ارائه بدم، بقیه حتما بفهمند و براشون یک سودی داشته باشه. نه این که خیلی به اخلاقیات کاری داشته باشم، فقط واقعا از کارهای بیهوده خوشم نمیاد. چند وقت پیش سجاد گفت که بین ارائه‌های ژنتیک کلاس، ارائه‌ی من قابل فهم بود. قلب من سرشار از خوشی شد.

۰

But there is nothing wrong with not knowing where you are going

نمی‌دونم، زندگی خیلی پیچیده است.

 

این روزها هی یاد یک خاطره‌ای میفتم. خوابگاه که بودم، سه نفر بودیم توی اتاق، که یکی هم اوایل ترم رفت دانمارک. و یک فردی این وسط اومد که بهش خوابگاه نمی‌دادند، ولی خیلی نیاز داشت به خوابگاه. اواخر دکترا بود. اگه ما رضایت می‌دادیم، می‌تونست بیاد توی اتاقمون. ولی من و نرگس جفتمون تصور بدی داشتیم ازش، و ترجیح می‌دادیم صلحمون به خطر نیفته. به هر حال، خوشبختانه عقل جفتمون کار کرد، و رضایت دادیم. اسمش زهرا بود، و مثل اکثر افراد توی اون ساختمون، از من حداقل ده سال بزرگ‌تر بود. و واقعا هم خوش‌رفتار بود و ذره‌ای مزاحمت ایجاد نکرد. این شکلی نیست که به خودم افتخار کنم، چون واقعا دیگه افتخار نداره، ولی خوشحالم که یکم تونستم فراتر از خودم فکر کنم.

 

یک ویدئویی توی یوتیوب هست، که درباره‌ی bisexualityئه، و من هم اگه خدا یاریم کنه، شاید بتونم تا انتهای نوشتن این پست، انرژی لازم برای لینک کردنش رو پیدا کنم. خود ویدئو طنزه، و چیزی نداره، ولی کامنت‌هاش دقیقا منم. یعنی هر وقت حس می‌کنم چقدر غیرطبیعی‌ام، می‌رم همون کامنت‌ها رو می‌خونم؛ کامنت‌هایی که چند هزار تا لایک دارند. توی یکی از دفعات کامنت خوندنم، دیدم که یکی گفته که از برچسب زدن خوشش نمیاد و دیگه هر چی شد، شد. و من کلی خوشم اومد ازش و بعد از چند ثانیه به خودم گفتم «دیوانه، تو خودتم که همین رو می‌گفتی.» یعنی فکر کن چه ضایعه‌ی بزرگیه برای یک فرد خودشیفته که کل زندگی‌ش رو فقط براساس نظرات خودش ساخته، که یهو اعتمادبه‌نفس‌ش از بین بره و سر کوچک‌ترین چیزها به خودش شک کنه. بعدش منتظر باشه ببینه آیا بقیه نظراتش رو تایید می‌کنند. آیا بقیه کلا بودنش رو تایید می‌کنند، یا اصلا بهتره نباشه؟

 

بالاخره مشخص شد قراره خونه‌ی دایی‌م بمونم در یک ماه آینده. راستش خوشحالم. امیدوارم بتونم با پسردایی‌م دوست بشم. و با سطحی بودن دایی‌م کنار بیام. واقعا بابت این ناراحتم که این‌قدر از دایی‌م دورم، چون خیلی مهربونه و من رو هم دوست داره. مامانم هی می‌گه که باید با فامیل‌هامون خوب و مهربون باشم، چون کارم بهشون گیر می‌کنه یک روز. من مشکلی ندارم با خوب و مهربون بودم؛ در حقیقت جزو کارهاییه که توش استعداد ذاتی دارم، ولی واقعا دوست ندارم شرافت اندکم رو با خوب بودن با دیگران به خاطر کار خودم، به خطر بندازم.

 

چند روز پیش سر یک چیزی خیلی ناراحت و عصبانی بودم. فکر کردم که امکان نداره فراموش کنم یا ببخشم. امروز حالم خوب بود، و فکر کردم شاید در شرایط مناسب، هم ببخشم هم فراموش کنم. بعدش فکر کردم که نه، این یک جور نادیده گرفتن خواسته‌ی خود عصبانی‌مه. الی یک پستی داشت که می‌گفت هر چی بیش‌تر تلاش می‌کنی، توی درس خوندن مثلا، و هر چی بیش‌تر پیش می‌ری، بیش‌تر خودت رو می‌شناسی. و من این رو دقیقا متوجه می‌شم.

یعنی قبلا مثلا می‌گفتم که من قراره شب امتحان برای اولین بار بشینم و درست و آروم و عمیق کل شب بخونم. بنابراین اشکالی نداره اگه الان خیلی نخونم. الان می‌دونم که امکانش، شاید کم‌تر از یک دهم درصد باشه که من ذره‌ای و فقط ذره‌ای تمرکز داشته باشم شب امتحان. می‌دونم که اگه گوشی‌م رو وقتی سی درصده و کاری باهاش ندارم، به شارژ نزنم، قراره وقتی پونزده درصد می‌شه و من باهاش کار دارم، خودم رو لعنت کنم.

جریان عصبانی شدن هم همینه. فکر می‌کنم آدم باید با در نظر گرفتن همه‌ی جنبه‌های خودش یک تصمیم رو بگیره. چه اون جنبه‌ای که مثل یک خرس عصبانی و با ضریب هوشی پایینه، چه اونی که بخشنده، منطقی و عاقله. در نهایت همه‌ی اون جنبه‌ها قراره تصمیمی که گرفتی، پیش ببرند.

 

یک چیزی می‌گم و لطفا باهام مهربون باشید. من Soul رو دیدم، و دوستش نداشتم. که واقعا عجیبه. و واقعا دردناک. چون من گذاشته بودمش برای وقتی که حالم خیلی بده و دیگه هیچ راهی برام نمونده، که فکر کن حالت این طوری باشه، بعد بیای انیمیشنی ببینی که اون‌قدر بهش امید داشتی، بعد این‌طوری. دلیل دوست نداشتنم به نظر خودم منطقی بود. انیمیشنش دقیقا راجع به چیزی بود که من توش مشکل داشتم. و من یک جواب می‌خواستم. و دعا می‌کردم که کلیشه تحویل نگیرم، که گرفتم. من عاشق وجود داشتنم. من عاشق اینم که می‌تونم بنویسم، می‌تونم فکر کنم، و همه چی. من درباره‌ی سیستم رونویسی از DNA خوندم؛ آدم نمی‌تونه راجع به همچین چیزهایی بخونه، و شگفت‌زده، و شاید خوشحال نشه. ولی به چیزی نیاز دارم که بودنم رو توجیه کنه. تلاش کردم که فکر کنم به همه‌ی کارهایی که در آینده می‌تونم بکنم. مثلا می‌تونم واکسن بسازم و کلی کودک توی مناطق فقیر رو نجات بدم. و واقعا تصویر خوبیه، ولی چیزی نیست که روی ضربان قلبم تاثیری داشته باشه. باید چیزی باشه که من شب‌ها بهش فکر کنم و قلبم گرم بشه.

 

این ترم میکروبیولوژی پزشکی داشتم که پس‌فردا امتحانشه. و خییییلی دوره‌ی جالبی بود. یعنی استادم فرد عجیبی بود که با وجود این که ما هیچ‌وقت هیچی نمی‌گفتیم، از قول ما با خودش دعوا می‌کرد. ولی به هر حال، خوب درس می‌داد و برخلاف استادها دیگه، کل وجودش بر مبنای اسلایدها نبود. راجع به طاعون خوندیم مثلا. به قدری طاعون مال گذشته است در ذهن من، که گاهی اوقات حس می‌کردم ساختگی و افسانه است. ولی نه، همین الانم توی هند و آمریکا مردم به طاعون مبتلا می‌شند. با توجه به این که تهران جمعیت موش زیادی داره، امکان اپیدمی توی تهران هم هست حتی. من مطمئن نیستم درست باشه که از این‌ها حرف بزنم، ولی خلاصه، روحیه‌ی تراژدی‌دوست من سر این درس تغذیه می‌شد. ولی چیز اصلی‌ای که می‌خواستم ازش حرف بزنم، جلسه‌ای بود که راجع به جذام بهمون درس داد. یک عکس از یک فرد مبتلا به جذام بهمون نشون داد، و در ادامه‌اش گفت که این عکس خیلی عکس خوبیه، چون جدا از این که علائم رو خوب نشون می‌ده، وضعیت معیشتی این افراد هم مشخص می‌کنه. عکس از یک زن بود که توی یک خونه‌ی خالی و نیمه‌مخروبه، نشسته بود. توی ایران دیگه ابتلا به جذام نداریم، ولی آسایشگاه‌های دورافتاده‌ای هستند برای افراد مبتلا به جذام. که خب، وضعیت خوبی ندارند. یعنی جدا از خود بیماری، این افراد هم باید با ترس مردم کنار می‌اومدند، هم فقر.

یک جای دیگه هم داشت راجع به باکتری هلیکوباکتر پیلوری حرف می‌زد. این باکتری باعث زخم معده می‌شه. دانشمندی که این باکتری و این ارتباط رو کشف کرد، تلاش کرد این رو به بقیه اثبات کنه، ولی کسی باور نکرد. در نتیجه، این دانشمند، یک حجمی از این باکتری رو خورد. و وقتی علائم زخم معده توش مشخص شد، خودش رو با آنتی‌بیوتیک درمان کرد. استادمون نیم‌ساعت فقط به ستایش این حرکت پرداخت، و گفت که امیدواره ما هم در تحقیقاتمون همین‌قدر مصمم باشیم. من فکر کردم که از این انسان خوشم میاد. از اون دسته افرادیه که رشته‌اش رو می‌پرسته، و از این خوشم میومد که همه‌اش با دید ماشینی نگاه نمی‌کرد. یکم دید انسانی داشت. 

۲

Though your eyes will need some time to adjust to the overwhelming light surrounding us

امروز داشتم توی یادداشت‌های letterboxd کشتن مرغ مینا می‌گشتم که یک جا دیدم که یک نفر گفته توی نه سالگی برای اولین بار دیدتش. و یاد این افتادم که خودم وقتی شش هفت سالم بود، خانوادگی نشستیم بر باد رفته دیدیم و یادمه که من خیلی دوستش داشتم. یعنی اصلا الان نمی‌فهمم چرا دوستش داشتم؛ فکر کنم از شخصیت اسکارلت یا حداقل لباس‌هاشون خوشم می‌اومد مثلا. ولی به هر حال، خوش می‌گذشت. واقعا ذوق داشتم براش.

این‌قدر اعصابم خرد می‌شه وقتی می‌بینم بقیه فیلم‌ها، سریال‌ها یا کتاب‌های بی‌معنا می‌بینند یا می‌خونند. واقعا نمی‌تونم باهاش کنار بیام. یعنی کل خانواده‌ی ما هر ثانیه از سریال‌های ایرانی رو مسخره می‌کنند و باز هم کاملا با تمام وجود دنبالش می‌کنند. می‌دونی، یعنی نه این که همه باید ادبیات کلاسیک روسیه رو بخونند یا هر چی. از یک طیف فرهیختگی حرف نمی‌زنم. از یک طبقه‌بندی دو تایی «معنادار» و «بی‌معنا» حرف می‌زنم. واقعا خوشحالم که موقعی که من کوچک بودم سریال‌های ترکی هنوز توی خونه‌مون نبودند.

شاید من دارم بیش از حد جدی‌ش می‌گیرم، ولی حداقل برای من، مخصوصا سریال‌هایی که می‌بینم، خیلی روی زندگی‌م و نحوه‌ی نگاهم تاثیر می‌ذاره. همین‌طوریش هم آدم هیچ کاری نکنه، تاریکی توش انباشته می‌شه، چه برسه به این که یک سریال ببینه در مدح روابط کاملا ناسالم و انسان‌های روانی ظاهرا سالم.

 

فکر کردم که اگر من یک روز خانواده داشتم، باهاشون کازابلانکا می‌دیدم، اطرافشون رو پر از زیبایی می‌کردم.

۰

Twilight

نمی‌دونم شما چه حسی دارید، ولی من از خوندن این‌جا خوشم میاد. احتمالا چون وقت‌هایی که به یک چیزی می‌رسم این‌جا می‌نویسم و امیدوارم. ولی از خوندن یادداشت‌هایی که برای خودم می‌نویسم خوشم نمیاد. نمی‌دونم، خیلی ساده‌اند. خیلی توشون معمولی و خسته‌کننده‌ام. به قول زهرا، انگار دونستن این که تماشاچی دارم، و فردی هست که من رو می‌بینه، بهترم می‌کنه.

دیشب و امروز صبح حالم خوب نبود. وقتی امتحان دارم، اشتها ندارم. از اون طرف هم هی کاپوچینو یا نسکافه می‌خورم، و استرس به شدت عذاب‌آوری دارم قبل از هر امتحانی. نتیجه‌اش این بود که نمی‌تونستم نفس بکشم، حالت تهوع شدید داشتم، و قلبم درد می‌کرد. امتحانم شفاهی بود و با توجه به این که هم استادش رو خیلی دوست دارم، و هم به نظر مساعدش نیاز جدی دارم، واقعا نمره‌اش یک چیزی فراتر از یک امتحان عادی بود. و امتحان خوبی بود. تا چند ساعت بعدش هی به همه می‌گفتم که چقدر خوشحالم.

تحت تاثیر دیدن Gentleman Jack، داشتم فکر می‌کردم شاید نوشتن خاطرات روزانه بد نباشه. یعنی قبلا گفتم؛ من واقعا حتی موقع نوشتن برای خودم خوابم می‌گیره، چه برسه به خوندنشون. ولی یک وبلاگ دارم که دسترسی بهش از هر جایی قطعه و تقریبا فقط خودمم توش. اون‌جا راجع به درس‌هام توضیح می‌دم. راجع به مسیری که دارم می‌رم. صرفا برای این که یک جا رسم بشه. از چیزهای جزئی می‌نویسم، این که مثلا توی فلان درس چی کار کردم یا مثلا چه مباحثی باید بخونم، و همچین چیزهایی؛ راستش از بودنش خوشم میاد. داشتم فکر می‌کردم آهنگ‌های دبیرستانم رو توی اسپاتیفای یک پلی‌لیست کنم، یا کلا، آهنگ‌هام رو مرتب کنم. موضوع اینه که من از آرشیوهای مخصوصا بی‌روح و ماشینی خوشم میاد. سریال‌هایی که می‌بینم، توی یک ورد وارد می‌کنم، و صرفا اسمشونه، با تاریخ دیدنشون، و یک عکسی که ازشون دوست دارم. این جور نظم بهم احساس خوشایندی می‌ده. مخصوصا این که حافظه هم ندارم.

به هر حال، علاقه‌ام به آرشیو کردن، باعث نشده تحملم برای خوندن نوشته‌های خودم بالاتر بره. دیشب که حالم خوب نبود. جدا از استرس امتحان، از نتیجه‌ی یکی دیگه از امتحان‌هام هم راضی نبودم و یکی از اون زمان‌هایی بود که حس می‌کردم عقبم. کسی هم نبود که بهش پناه ببرم. فکر‌ کردم که باید یاد بگیرم غمم رو خودم پردازش کنم. بنابراین یک گوشه‌ای پیدا کردم و وویس گرفتم از خودم. حالا نصفشم داشتم نفس عمیق می‌کشیدم یا گریه می‌کردم. ولی به هر حال، با توجه به علاقه‌ام به صدای خودم، واقعا وویس گرفتن راه حل طلایی‌ایه به نظرم. 

بعدش حالم بهتر شد. یعنی گفتن بلند بلند تمام چیزهایی که توی ذهنم بود، باعث شد حس کنم یکم سبک‌تر شدم. بعدش به یک چیزی فکر کردم؛ یکی از چیزهایی که من توی کنکور بهش دقت کردم، اینه که چیزی که از هوش و امکانات و تلاش فرد حتی شاید موثرتر باشه، نحوه‌ی برخوردشه. یا نگرشش. بعدش به خودم نگاه کردم که داشتم تلاش می‌کردم توی اون شرایط، برخورد درستی داشته باشم. بتونم غمم رو بپذیرم و باهاش منطقی برخورد کنم، و فکر کردم که اگه من چنین فردی رو می‌دیدم، ابدا به آینده‌اش شکی نداشتم. حالا هدفش هر چی هم باشه، من می‌دونستم که قراره بهش برسه.

عنوانی که باید روش کار کنم، Epigenetic Drug Development for Autoimmune Diseasesئه. گفته بودم که نمی‌دونم قراره چی کار کنم؟ خب، این عنوان، باعث می‌شه ضربان قلب من تندتر بشه. هر بار که بهش فکر می‌کنم، لبخند می‌زنم. فقط این نیست عزیزم. هر روز دارم چیزهای جدیدی کشف می‌کنم که قبلا نمی‌دونستم، نه این‌قدر شفاف. 

یک جایی از ایمنی بود، که می‌گفت فلان سلول‌ها توی فلان جاها بیش‌ترند. چرا؟ چون فلان جاها فلان موادی ترشح می‌کنند (شاید فکر کنید من دارم مطلب رو برای شما ساده می‌کنم، ولی نه، خودم یادم نمیاد.) که این سلول‌ها براشون گیرنده دارند. در نتیجه این سلول‌ها به این موقعیت‌ها میان و عملکرد سیستم ایمنی بهتر می‌شه. به خاطر همینه که من الان این‌قدر خوشحال می‌شم از پیدا کردن علایق جدیدم. فکر می‌کنم این طوری یک راهی برام پیدا می‌شه که به جایی که باید، برسم. 

 

بعدانوشت: چون سرچ کرده بودید، بذارید توضیح بدم که عنوانی که نوشتم یعنی چی. Autoimmune diseases بیماری‌های خودایمنی‌اند که توشون دستگاه ایمنی علیه خود بدن فعالیت می‌کنه. مثلا MS، یا لوپوس و خیلی موارد دیگه. Epigenetic یک شاخه‌ای از علم ژنتیکه. فکر می‌کنم می‌تونم این طوری توضیحش بدم که DNA یک جور بسته‌بندی داره. چون به هر حال خیلی حجیمه. و این بسته‌بندی روی فعالیت DNA تاثیر می‌ذاره منطقا. حالا من باید درباره‌ی این تحقیق کنم که ما چی کار می‌تونیم بکنیم که این بسته‌بندی در جهت درمان بیماری‌های خودایمنی عوض بشه.

دلیلی که این موضوع برای من جالبه، اینه که خانواده‌مون منبع بیماری‌های خودایمنیه. همه‌شون هم ریاضی‌اند و مطلقا ایده‌ای از این چیزها ندارند. چند روز پیش سپید و حمید ازم پرسیدند که راهی نیست بتونند بروز بیماری‌های خودایمنی رو توی بچه‌شون تشخیص بدن و من در جواب مجبور شدم کلی توضیح بدم که بیماری خودایمنی اصلا از کجا میاد و ... می‌دونی، خیلی خوش گذشت بهم. واقعا فکر می‌کنم تدریس خیلی برام مناسب باشه.

۱

It's cold, but love I got no worries, I know we are going to see this trough

از ته قلبم دوست دارم بنویسم. و نمی‌دونم درباره‌ی چی.

 

بهمن قراره برم تهران، و حداقل الان توی ذهنم هست که این دفعه ازش استفاده کنم. دوست دارم کلی راه برم. دوست دارم کلی چیزهای خوشمزه بخورم و ساعت‌های متمادی با مریم و زهرا حرف بزنم. دلم برای دانشگاه یک ذره شده. و دوست دارم واقعا حرف بزنم. واقعا با دیگران حرف بزنم. تلاش نکنم خوشایند باشم. 

امروز که داشتم توی عکس‌های سوران جونز می‌گشتم، به یک عکسش با کت و شلوار رسیدم. و فکر کردم چقدررر دوست دارم کت و شلوار داشته باشم. یعنی یک چیزی بود که در اون لحظات شدت خواستنش قلبم رو به درد می‌آورد. همچنان هم البته به درد میاره.  می‌فهمی چی می‌گی عزیزم؟ من واقعا به یک شخصیت نیاز دارم. به این که بدونم از چی خوشم میاد، از چی نه، و چه لباسی می‌پوشم معمولا. و این در حالیه که من چیزهای زیادی از این دنیا رو تجربه نکردم. و کت و شلوار خوش‌دوخت هم چیزی نیست که در هر گوشه‌ی این شهر پیدا بشه.

و در عین حال، نمی‌تونم کاریش کنم. مجبورم صبر کنم و خودم رو در معرض چیزهای مختلف قرار بدم تا آخر بهم الهام بشه. نه تنها باید این تعلیق رو تحمل کنم، که باید دوستش هم داشته باشم. بعضی اوقات دوستش هم دارم. امروز که قلبم پر از ذوق و خوشحالی بود، دوستش داشتم. ولی امشب که همه چیز به نظرم پیچیده است، نه.

امروز که داشتم توی پینترست می‌گشتم، همچین چیزی پیدا کردم که الان پیدا نمی‌کنم، ولی خلاصه‌ی حرفش این بود که می‌گفت «ما توی یک قایق نیستیم، توی یک طوفانیم.» و فکر کردم اگر من حافظه نداشتم، قطعا فکر می‌کردم من همچین چیزی گفتم. چون کم‌تر فردی مثل خودم دیدم که بشینه به مثال‌های کتاب دینی این‌قدر عمیق فکر کنه. و می‌دونی، یکم خوشحال شدم. یعنی من نمی‌دونم نویسنده‌اش کی بود، ولی فکر می‌کنم احتمالا می‌تونستم باهاش راجع به خیلی چیزها حرف بزنم.

فردا امتحان پدیده‌ها دارم که مکانیک سیالات در لباس مبدله و این‌جا نشستم و به همچین چیزهایی فکر می‌کنم. راستش از دست خودم عصبانی نیستم. شاید فردا صبح عصبانی بشم.

۶

She’s ever so fine, but she won’t toe the line

عنوان‌های مقاله‌ای که جذبم می‌کنند، فرستادم و از اون موقع همه‌اش دارم ایمیلم رو دوباره می‌خونم. هی فکر می‌کنم چقدر بزرگ شدم :))) یعنی می‌دونی، من واقعا انگلیسی رو دوست دارم. مخصوصا در زمینه‌های غیرادبی. مثلا رسمی و صحبت‌های معمولی و دوستانه و این‌جور چیزها. جملاتش برخلاف جملات معمول فارسی، باوقار و در عین حال صادقانه است. مثلا من خوشم نمیاد بگم «قربون شما» چون راستش احتمالا من واقعا دوست ندارم قربان شما بشم. وقتی هم دوست ندارم، دیگه دلیلی نداره که بگم. ایمیلم هم به انگلیسیه، و خوشم میاد از روونی‌ش و همه چی. 

به Gentleman Jack اشاره کردم؟ بذارید دلیل اصلی علاقه‌ام رو شرح بدم. من تصویری از آینده‌ی خودم به اون شکل ندارم. یعنی می‌دونم که دوست دارم ازدواج کنم و خانواده‌ای داشته باشم و می‌دونم که دوست دارم خونه‌ی روشنی داشته باشم. ولی نمی‌دونم دوست دارم چه شکلی باشم. بهترین حالت اینه که یک آدم موفق علمی باشم، که جالبه. و راستش، واقعا خیلی این تصویر خوشحالم نمی‌کنه. دنیا پره از آدم‌های موفق علمی و جالب. تا حالا کسی رو پیدا نکردم که دوست داشته باشم جاش زندگی کنم. افراد زیادی هستند که دوستشون داشته باشم، خوشم بیاد ازشون، و برام واقعا جالب باشند، ولی هیچ‌وقت کسی نبوده که بگم «هی! من دوست دارم همچین زندگی‌ای داشته باشم.» 

شخصیت اصلی سریال، آن لیستر، من رو واقعا به هیجان میاره. یعنی تصور این که می‌تونی همچین زندگی محشری داشته باشی، باعث می‌شه بازم امیدوار بشم. یعنی دیدنش، دیدن قدم زدن مصممش، شجاعتش (که من متوجه شدم توی بزرگسالی هی کم‌تر می‌شه.) و شوقش، واقعا شفابخشه برای من. 

غلبه به دنیای بزرگسالی و حفظ تعادل سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم. راستش چندان به خودم اطمینان ندارم. ولی امیدوارم حواسم باشه به این که چی واقعا مهمه.

۱

If you face the fear that keeps you frozen, chase the sky into the ocean, that's when something wild calls you home

تازگی‌ها تصمیم گرفتم که قبل از خوابم، زیر نور شمع کتاب بخونم. یعنی قبلا هم کتاب می‌خوندم، ولی زیر نور لوستر. چون واقعا دیگه خسته شدم از تلاش برای تنظیم خوابم. و جالبه که حداقل تا الان، به نظر می‌رسه که داره کار می‌کنه. ولی بحثم سر این نیست. واکنش اولیه‌ی من به پیشنهاد شمع روشن کردن، «وا.» بود. بعدش گفتم جهنم و ضرر، و شمع روشن کردم. و خب، خوش گذشت راستش. تازگی‌ها دارم یک سریال توی فضای قرن نوزدهم می‌بینم و این دو تا با هم ترکیب جالبی‌اند.

سریالی که شروع کردم هم خیلی دوست دارم. پیشنهادش نمی‌کنم، چون به نظر میاد من باهاش ارتباط خیلی شخصی‌ای برقرار کردم و بقیه خوششون نمیاد چندان. نمی‌دونم دقیقا چرا این‌قدر دوستش دارم، ولی به هر حال، چیزیه که می‌تونم درباره‌اش بگم «اگر چهار ساعت مکانیک سیالات بخونم، بعدش می‌تونم یک اپیزود Gentleman Jack ببینم.» و واقعا شروع کنم به خوندن مکانیک سیالات.

یک کانال توی یوتیوب پیدا کردم (بله، من توی دوران امتحاناتم هستم و به اینم می‌رسیم.) به اسم Geography Now که درباره‌ی کشورها توضیح می‌ده و بامزه است. به عنوان یک فرد مشتاق به یاد گرفتن درباره‌ی کشورهای دیگه، من نشستم و اپیزود راجع به ایران رو دیدم. و واقعا زیباست که ویدئوی نروژ به نظرم آشناتر بود :)) این یکم اغراقه ولی کلا، من عادت کرده بودم به تصویر خودم از ایران. یعنی دنیا نه تنها پره از چیزهایی که من ندیدم، که حتی چیزهایی هم که دیدم و بیست سال توشون زندگی کردم هم، فقط از یک نگاه دیدم.

همچنان تعریف جامعی برای ترکیب mood swingام. در روز یک وقت‌هایی از گریه نفس کم میارم، و یک وقت‌هایی حس می‌کنم دارم بهترین و عمیق‌ترین احساسات ممکن رو تجربه می‌کنم. ولی به نظرم تو درست می‌گی، من نباید این‌قدر به این فکر بچسبم که هر چی بوده تجربه کردم. نباید این‌قدر محکم و ناخودآگاه به گذشته بچسبم. بهترین فایده‌ی این چند وقت این بود که یکم بهتر فهمیدم با خودِ غمگین و لجبازم چی کار کنم. مثلا می‌دونم گشتن توی پینترست ممکنه باعث بشه بهتر فکر کنم.  مثلا این رو پیدا کردم:

برای خودم توی اسپاتیفای یک پلی‌لیست درست کردم به اسم Hope از آهنگ‌هایی که خوشحالم می‌کنند. امروز یهو ذهنم کشید به Something Wild که توی سوم دبیرستان از وبلاگ آرمینا پیدا کردم و بهش گوش می‌دادم. و مشخصا عاشقش بودم. امروز بعد از مدت‌ها بهش گوش کردم. به نظرم همین‌ها مهمه. این که هی به خودم یادآوری کنم که نباید مثل مامان و بابام خودم رو محدود کنم به همین‌جایی که هستم. که آخرش یک روز حیرت‌زده بشم از زیبایی چیزهایی که یک قدمی‌م بودند.

مثلا دیروز فهمیدم چقدر از آهنگ‌های ویوالدی خوشم میاد. من همیشه‌ی خدا در حال حسودی به افرادی‌ام که هنر رو می‌شناسند، چون حس نمی‌کنم خودم هیچ‌وقت به اون مرحله حتی نزدیک بشم. و خیلی عجیبه که آدم زندگی کنه و در نهایت هم هنر رو نشناسه. به هر حال، دیروز فکر کردم که خوبه که من حرفه‌ای نیستم. خوبه که یک دنیایی دارم برای کشف کردن. 

آموزش مجازی احساسات متناقضی توم ایجاد می‌کنه. از یک طرف مشکلات و حسرت‌هاش، و از یک طرف، من می‌تونم موقع امتحان دادن، آهنگ گوش کنم که واقعا هیجان‌انگیز و زیباست. ضمن این که مثل قبل استرس ندارم، و نمی‌ترسم از این که یهو چیزی یادم نیاد. و این با کمک ساعت خوابِ به تازگی تنظیم شده‌ام، باعث شده من بتونم این‌جا بشینم و مثل یک انسان نرمال و سالم از زندگی بنویسم. 

بعضی اوقات که دارم تلاش می‌کنم خودم رو نجات بدم، فکر می‌کنم که یک روز از همه‌ی این‌ها برای دخترم تعریف می‌کنم. دوست دارم از نظر دخترم قوی باشم.

۰

636

من نسبت به دیگران، بیش‌تر به خودم مطمئنم. ولی فکر می‌کنم دارم توی این قضیه‌ی دگرگونی شخصیتی گند می‌زنم. واقعا موضوع پیچیده‌ایه برام و همیشه هم توش مشکل داشتم. یکی از چیزهایی که توی این موقعیت آرومم می‌کنه، اینه که به لحظات و چیزهایی فکر کنم که بهم احساس زنده بودن می‌دن.  آهنگ‌های Of Monsters and Men بهم احساس زنده بودن می‌دن. فکر کردن به وقت‌هایی که توی کلاسمون بودم و یک نفر یک چیز احمقانه‌ای می‌گفت، بهم احساس زنده بودن می‌ده. اون شبی که مهرسا چند ماهش بود و از خواب بیدار شده بود و جبغ می‌زد و وقتی بغلش کردم آروم شد و دیگه ولم نمی‌کرد، بهم احساس زنده بودن می‌ده. فیلم‌های کلاسیکی که می‌بینیم بهم احساس زنده بودن می‌دن. دامن آفریقایی‌ای که داشتم و عید سوم دبیرستان گرفته بودم و الان خوابگاه مونده، بهم احساس زنده بودن می‌ده.

خیلی چیزها هم بهم احساس زنده بودن نمی‌دن. آدم‌ها، خیلی از آهنگ‌هام، هیچ کتاب یا فیلمی. 

شاید هیچ معنایی نداشته باشه، شایدم یک راهنما باشه.

 

خیلی ممنونم که وقت گذاشتید برای پست قبل و چیزهای قشنگی برام نوشتید. هدفم حضور و غیاب نبود :)) و می‌خواستم بدونم چه تاثیری دارم. من احتمالا بهشون جواب ندم، ولی باید بدونید که چند بار خوندمشون، درباره‌ی اینم که «این‌جا»، «این جا» یا «اینجا» هم باید به اطلاعتون برسونم که به جایی نرسیدیم.

۰

Say something

می‌شه اگه این‌جا رو می‌خونید، برای من بنویسید که چرا؟ (و می‌شه اگه می‌دونید، بهم بگید «این‌جا» یا «این جا»؟

۰

633

حس می‌کنم شخصیت اصلی یک سریالم، توی اون جایی که همه چیز داره خراب می‌شه و شخصیت اصلی هم هی اشتباه می‌کنه. پشت سر هم. و تو هی نگران‌تر می‌شی با دیدنش. وقت‌هایی که می‌تونم خودم رو تشویق کنم، به اون لحظه‌ی آسایشی فکر می‌کنم که با دیدن بالاخره کار درست شخصیت اصلی بهم دست می‌ده.

632

وقتی راهنمایی بودم، یک تعطیلات نوروز بود که مامان و بابام رفتند تهران و من و صبا خونه موندیم. صبحی که می‌خواستند برن، ساعت پنج منم بیدار شدم، و دیگه خوابم نبرد. و اون موقع خوراکی مورد علاقه‌ام چیپس ماست و ریحون بود و یک بسته ازش داشتیم. Inside Out تازه اومده بود و من و صبا شیفته‌اش بودیم کاملا. همون حوالی ساعت پنج که مامان و بابام رفتند و هنوز هوا تاریک بود و ما تنها موندیم، چیپس رو باز کردیم و توی پتو پیچیدیم و توی تلویزیون Inside Out دیدیم.

یک بار علی بهم می‌گفت که اگه کسی ازش درباره‌ی بهترین لحظات زندگی‌ش بپرسه، مثلا به کارهای خفنش فکر نمی‌کنه. بیش‌تر به یک سری لحظاتی فکر می‌کنه که توشون در ظاهر هیچ اتفاقی نمی‌افتاد ولی حس خوبی داشت. اگه کسی از من راجع به بهترین لحظات زندگی‌م بپرسه، این قطعا توش هست. طوری که کم‌سن و آروم بودم و خوشحال، نه خیلی خوشحال، ولی نوع خوشحالی‌ش خیلی با حالت معمول فرق داشت.

الان از ته قلبم به همچین لحظاتی نیاز دارم.

۳

Fuel to Fire

ولی می‌دونی، من واقعا یک چیزی دارم. رزومه‌ام خالیه، ولی به خودم که نگاه می‌کنم، واقعا معمولی و قابل چشم‌پوشی نیستم. می‌تونم فکر کنم، بااراده‌ام، به برنامه‌هام می‌چسبم، باهوشم، شجاعم و برای علم بیش‌ترین شوق ممکن رو دارم. دیدم واضحه و درآمدم اهمیت خاصی برام نداره. تازه برای خروج از ایران هر کاری می‌کنم :)) به اطرافم نگاه می‌کنم و همچین ترکیبی خیلی فراوان نیست. می‌دونم که برای اهدافشون خیلی مناسب نیستم؛ کارآفرین یا همچین چیزی از توی من درنمیاد. ولی واقعا می‌تونم فردی بشم که یک فرقی ایجاد می‌کنه.

یک کارآموزی پیدا شده که (می‌خواستم بگم روحم رو براش معامله می‌کنم، بعد یاد «تصویر دوریان گری» افتادم و بی‌خیالش شدم.*) ... خیلی دوست دارم قبول بشم توش. یعنی شدت شوق و علاقه‌ام حتی در بیان نمی‌گنجه. و داشتم با فرزانه حرف می‌زدم و در نهایت، فکر کردم که شاید بهتر باشه هدفم «پذیرفته شدن توی کارآموزی مذکور» نباشه، صرفا هدفم این باشه که «برای پذیرفته شدن توی کارآموزی، همه‌ی تلاشم رو بکنم.» یا می‌دونی، در مورد همه چی، این که این‌قدر به نتیجه فکر نکنم. حداقل نتیجه‌ای که به هزاران عامل مستقل از من بستگی داره. فقط تلاشم رو می‌کنم و تهش خیالم راحته حداقل.

من واقعا دوست دارم از شدت وحشت گریه کنم. ولی موضوع اینه که کل این‌ها خیلی خیلی برام حس خیلی عجیب و ... محشری دارند. از این دنیای جدیدی که دارم بهش وارد می‌شم خوشم میاد راستش. پهناور و عجیب و غیر قابل فهم و زیباست. دیشب داشتم فکر می‌کردم که من هیچ‌وقت بی‌نقص نبودم، ولی همیشه به هدفم رسیدم. پس چرا این دفعه نشه؟ دوست دارم راجع بهش گستاخ باشم. عکس کارولینسکا رو گذاشتم برای پیش‌زمینه‌ی مرورگرم. همچنان به قانون جذب اعتقادی پیدا نکردم. فقط می‌خواستم نشون بدم که من بهش فکر می‌کنم و نمی‌ترسم.

 

* نقد حرفه‌ایم راجع به تصویر دوران گری یادتونه؟ من فهمیدم حتی منتقدها هم اولین و مهم‌ترین نکته به همین اشاره می‌کنند :))))) این‌قدر خوشحال و امیدوار شدم که اون‌قدر هم پرت نیستم :))))

 

۰

630

ازشون خوشم نمیاد. در واقع نه از خودشون، فقط از روندی که دارند طی می‌کنند. از این که این‌قدر دنبال انتشار مقاله‌اند، این‌قدر همه چیز براشون عدد شده، این‌قدر که انگار اصلا نمی‌دونند دارند چی کار می‌کنند.

داریم با فارغ‌التحصیل‌هامون مصاحبه می‌کنیم. چند تا از سوال‌هامون راجع به اینه که نقطه‌ی عطف کارشون کجا بود، یا اصلا سوال اساسی‌شون چیه. واقعا برای چی دارند این همه کار می‌کنند و خب، نمی‌تونم تعمیم بدم چون کم پیش رفتیم هنوز، ولی حس می‌کنم خیلی‌هاشون دقیقا ندونند دارند چی کار می‌کنند؛ از یک مقاله به مقاله‌ای دیگه می‌پرند فقط. از یک سمت به سمت بالاتر.

فکر نکنم نقص اون‌ها باشه خیلی، صرفا سیستم در نهایت همچین فردی می‌سازه که فقط عددها براش مهمند. و من واقعا دوست ندارم این طوری بشم. واقعا. دوست دارم وقتی ازم می‌پرسند چی کار کردم و دارم چی کار می‌کنم و در نهایت، دوست دارم به چی برسم، بتونم روشن، واضح و مختصر جواب بدم. بدون استفاده از اسم دیگران، دانشگاه یا عددی.

تصویری از آینده ندارم، ولی یک سری کلیدواژه هست. Biomedicine، سوئد، این که مسلط باشم، این که در نهایت یک کار واقعی بکنم. راستش الان حس نمی‌کنم از پس هیچ‌کدومشون بربیام، ولی به هر حال، امتحان کردنش ضرری نداره.

۲

629

من قبلا اصلا درک نمی‌کردم ملت چرا مست می‌کنند. یعنی دقیقا چرا، چه کیفی می‌تونه توش باشه که نتونی فکر کنی. این مدت، دقیقا درک کردم. یعنی یک لحظه، نشستم فکر کردم که آیا این، طوریه که بقیه‌ی انسان‌ها زندگی می‌کنند؟ همین‌طوری که انگار فقط مجبوری که زندگی کنی؟ مجبوری هر لحظه درد بکشی و نتونی دقیقا هیچ کاری براش کنی؟ 

نمی‌دونم چرا این طوری‌ام، ولی خوشحالم که یک چشمه‌ی درونی شوق دارم. خوشحالم که سر فهمیدن جزئیات طاعون ذوق‌زده می‌شم. خوشحالم که می‌تونم قربون صدقه‌ی جسی برم. خوشحالم که انواع مختلفی از نورپردازی‌های زیبا توی این دنیا هستند و یکی‌شون ساعت یازده صبح کنار منه. خوشحالم که بالاخره دارم «تصویر دوریان گری» رو می‌خونم؛ هر چند که سر هر صفحه‌اش به هر شخصیت می‌گم "You are gay" و این یکم باعث می‌شه بیش‌تر به درک ادبی‌م شک کنم، ولی خب، فرقی نداره. تا وقتی که به چیزهایی اهمیت بدم، چیزهایی رو دوست داشته باشم، و چیزهایی ذوق‌زده‌ام کنند. مطمئنم که یک روز قراره به اندازه‌ی قبل شوق داشته باشم برای زندگی کردن.

I'll still have me

این روزها که زیاد سریال دیدم، و در واقع زیاد سریال‌هایی دیدم که افرادی از یک گوشه به گوشه‌ای دیگه می‌دوند، و در لحظه هزاران کار می‌کنند، هی فکر می‌کنم که چقدررر دوست ندارم سرم شلوغ باشه. یعنی شبیه یک جور فریب دادن به نظر میاد. یک جور از سر باز کردن. می‌دونی، انگار متوجه نمی‌شی که واقعا داری یک کاری می‌کنی، یا فقط داری از فکر کردن به زندگی‌ت فرار می‌کنی. 

خوشم میاد از این که کم‌کم می‌فهمم دوست دارم چطوری باشم. واقعا همون‌طوری که میم (کراش جدید مشترکم با زهرا) گفت «من روحیه‌ی جنگندگی ندارم.» (ما روی همچین آدم‌هایی کراش می‌زنیم عزیزانم.) نه این که نتونم. می‌تونم، ولی واقعا فایده‌ای نمی‌بینم توی این که در اثبات سازندگی و فواید بودنم، در لحظه به هزاران کار مشغول باشم. دوست دارم آروم زندگی کنم و یک گوشه از دنیا، یک کار واقعی، هر چند کوچک انجام بدم. دقیقا منظورم این نیست که تحمل ندارم برای درس و کار وقت زیاد بذارم. فقط دوست ندارم همیشه پای تلفن باشم. همیشه تلاش کنم کامل باشم و نصف زندگی‌م در حال مجبور کردن خودم به کار کردن باشم. واقعا نمی‌دونم. فکر نکنم افراد زیادی باهام موافق باشند. همه این طوری‌اند که یک سال کار کن تا یک لحظه فلان. حتی هفتاد سال کار کردن هم به نظرم بد نیست، ولی می‌دونم که من آدمِ عذاب دائمی نیستم. می‌دونم که بعدا قرار نیست از خودم بابتش قدردانی کنم. خوشبختانه مجبور هم نیستم. 

بین همیشه خوش بودن و در برخی لحظات ناامید بودن از خود، و همیشه عذاب کشیدن و لحظات معدود از امید و رضایت از خود، هر دوشون به یک اندازه ترسناک‌اند. یک خط باریکی هست، که من توش قراره به این ساعات زیادی از درس خوندن، تلاش کردن، آروم بودن، و فکر کردن ادامه بدم. دقیقا بندبازیه، ولی من از پسش برمیام.

می‌دونی، یک ماه گذشت. به اندازه‌ی کافی خودم رو رها گذاشتم و به اندازه‌ی کافی به خودم فرصت دادم برای ویرون کردنم. حالا فکر می‌کنم موقعشه که دیگه از خودم محافظت کنم. آتش رو دوباره روشن کنم و به حرکت کردن ادامه بدم.

 

اگر خدایی بود، من ازش از صمیم قلبم تشکر می‌کردم که گذاشته من طوری زندگی کنم، که توش اجباری روم نیست. که گذاشت علاقه و زندگی‌م هم‌جهت باشه.

۱

Even if it's tears that clear your eyes

همین‌جا نشستم، کنار بابام که وبینار داره و من هم به عنوان مسئول فنی کار، نباید از جام تکون بخورم. واقعا مسن بودن و ترسیدن از چیزهای ساده‌ی جدید باید سخت باشه. دقیقا فقط به این دلیل دارم می‌نویسم که نمی‌دونستم قراره این طوری گرفتار بشم و جز گوشی‌م چیزی ندارم، و کی مظلوم‌تر از شما؟

پلی‌لیستم برای زمستون رو شروع کردم. Things I Do هم بهش اضافه کردم. بیش‌تر به خاطر این که یک نفر هی بهم بگه که "But girl, you deserve better, so go on and be brave". قراره دی برای جمع‌بندی ژنتیک پزشکی، ایمنی‌شناسی و میکروبیولوژی پزشکی باشه. و خوشم میاد از این طوری بهش نگاه کردن. این طوری که آخر دی، من پایه‌ی محکمی از ایمنی‌شناسی دارم. و این‌جای دانشم محکمه و می‌تونم برم سراغ درس‌های بعدی.

بعدش نمی‌دونم چی می‌شه. احتمال زیبایی وجود داره که بتونم توی آزمایشگاه آموزش ببینم. توی تهران. امروز فکر کردم که اندازه‌ی نیم‌ساعت در روز وقت دارم برای چیزهای غیر درسی، و می‌تونم بذارمش برای ادامه دادن نجوم، یا یاد گرفتن موسیقی. فکرش خوشاینده.

دوست دارم زمستون جادویی باشه. دوست دارم نوزده سالگی‌م جادویی باشه. دوست دارم برم ارمنستان، یا گرجستان. دوست دارم نصفه‌شب توی خیابون باشم. دوست دارم توی یک جمع باشم. دوست دارم آهنگ‌های جدید محشری پیدا کنم. دوست دارم خودم رو رها کنم. دوست دارم برم شمال و همکارانم رو بغل کنم و با هم کارهای اعجاب‌انگیزی بکنیم. دوست دارم ادبیات کلاسیک روسی بخونم.

من تازگی‌ها فهمیدم که خیلی دنبال تایید بقیه‌ام. یعنی همیشه می‌دونستم یک چیزی هست، ولی نمی‌دونستم تا این حد. یعنی امروز یک لحظه دقت کردم که من همیشه وقتی وارد سایتی می‌شم، حتی اگه گزینه‌ی معقول‌تری هم باشه، می‌زنم که هر چی cookie دوست داره، برداره :)) چون دوست داشتم تاثیر خوبی داشته باشم :)))) یعنی جدی می‌گم، این توی ذهنمه همیشه. یا مثلا بزرگ‌ترین نگرانی من در ارتباط با دیگران، اینه که مزاحم باشم. متنفرم از این تصویر که با ذوق با یک نفر حرف بزنم و فرد مقابل دوست نداشته باشه که حرف بزنه. همیشه توی این زمینه به کوچک‌ترین نشونه‌ها دقت می‌کنم. و تازگی‌ها دیگه تلاش می‌کنم اهمیتی ندم که بقیه راجع بهم چه فکری می‌کنند و از یک ارتباط، در هر سطحی، فقط به سمت خودم دقت می‌کنم. و این موضوع خیلی خوشحالم می‌کنه. چون اولا خیلی آسوده‌ام کرده و به خودم حس بهتری دارم، و دوما، شبیه همون رها شدنه.

من آماده‌ام برای جادو. برای نوزده ساله بودن.

بعدانوشت: ببین من چقدر نوزده سالگی نکردم که حتی حواسم نبود بیست سالمه در واقع.

۳

Hoping for a future, hoping it'd be bright

و این شکلی نیست که خیلی ناراحت باشم. صرفا حسی ندارم و چیزهای زیادی خوشحالم نمی‌کنند. دلم واقعا برای پر از انگیزه و شوق بودن تنگ شده.  من خوشم می‌اومد از سرمای مشهد. یا کلا سرما. چون دوست داشتم بی‌حس باشم. الان ولی مدت نسبتا زیادی توی سرما بودم.

چارلی حدودا یک سال پیش یک پست گذاشته بود و آخرش آهنگ The Last Light از Lily Kershaw رو گذاشته بود. اون موقع من خوابگاه بودم و طبقه‌ی سوم بودیم و زیرزمین ساختمون‌مون یک سوپر مارکت بزرگی بود که انواع خوراکی‌ها رو داشت. نرگس یک بار بهم گفت که من برای زندگی خوابگاهی ساخته شدم و الان که به اون موقع فکر می‌کنم، کاملا تاییدش می‌کنم. می‌تونستم تنها باشم و خوش بگذرونم. به هر حال، من احتمالا یک روز کامل یا یک هفته، به این آهنگ گوش دادم. با شنیدنش دقیقا صحنه‌ای یادم میاد که از در پشتی ساختمون‌مون می‌اومدم بیرون تا برم به سوپر مارکت و احتمالا چیزهای خوشمزه بخرم و هوا روشن بود. آفتابی نه، روشن. سفید. ذره‌ای گرما نداشت، ولی پاک بود. خیلی به آهنگش می‌اومد.

امروز داشتم به آهنگ‌های Lily Kershaw گوش می‌دادم و یک آهنگ جدید پیدا کردم که ازش خوشم اومد. اسمش Unrecruited Nightئه. این شکلی نیست که بگم شبیه این روزهاست. این روزها آهنگی ندارند. سکوت‌اند. ولی مخلوط این آهنگ با این روزها باعث می‌شه چیزی حس کنم و به خاطر همین هم احتمالا تا الان بیش‌تر از بیست بار بهش گوش کردم.

به نظرت بعدا که به این روزها نگاه کنم، چه حسی دارم؟ 

حس می‌کنم توی تاریکی مطلقم و اصلا ایده‌ای ندارم که چه اتفاقی داره میفته یا چه اتفاقی قراره بیفته. نمی‌دونم تا کی می‌تونم تحملش کنم، فرو نپاشم و به عقب برنگردم، تنها چیزی که برام مهمه اینه که ازش فرار نکنم. کنجکاوم که بدونم بعدش چیه. کنجکاوم که بدونم وقتی توی این راه از کنار همه‌ی چیزهایی که هدفم بودند گذشتم و راه همچنان از کنارشون گذشته بود، پس قراره به چی برسه.

625

نمی‌دونم، کلش عجیبه. می‌نویسم که پردازش کنم.

دو هفته پیش با فرزانه Tenet رو دیدم. و دیدنش برام لذت‌بخش بود. مردم از این حرف می‌زنند که فیلم‌نامه‌اش ضعیف بود و این‌ها که خب، من متوجهش نشدم، چون از خیلی وقت پیش دیگه حتی تلاش نمی‌کنم بفهمم چه خبره توی فیلم‌هاش. به خاطر همین نقص فیلم‌نامه برام معنایی نداره دقیقا. بیش‌تر، نمی‌دونم، روابطشون و دیالوگ‌ها برام زیبا بود. الانم از فکر کردن بهش خوشم میاد. یک چیزی بود که شبیه بهش ندیده بودم.

مهشاد خیلی فیلم می‌بینه و هر چی هم می‌بینه و تعریف می‌کنه، من می‌رم دنبالش، با این که حتی می‌دونم احتمالش وجود داره که سلیقه‌ی من نباشه. چون می‌دونی، انگار فیلم‌هاش کلا از یک دنیای متفاوته. من تقریبا هیچ‌کدومشون رو نمی‌شناسم و با این حال خیلی‌هاشون هم واقعا ناشناخته نیستند. 

توی Modern Family، یک قسمتی بود که الکس می‌خواست برای قبول شدن توی Caltech مصاحبه بده و اتفاقی مکالمه‌ی مصاحبه‌کننده با دوستش رو شنید که می‌گفت تمام افرادی که باهاشون مصاحبه می‌کنه مثلا هزاران افتخار درسی دارند و یک جور شوخی می‌کنند و یک مدل رفتار می‌کنند و پیانو یا ویولون می‌زنند و همچین چیزی و ازشون خسته است.

می‌دونی، نه مدل این که «در دنیایی که همه فلانند، تو بیسار باش.» فقط این که از متفاوت بودن نترسی. خدا می‌دونه چقدر از وضعیتم بدم میاد. از هر نظر نگاه کنی، جزو هیچ دسته‌ی مشخصی نیستم. و اکثر اوقات هم حس می‌کنم واقعا قدرت این رو ندارم که یک دسته‌ی مجزا تشکیل بدم. صرفا قراره محو بشم و این گاهی اوقات اذیتم می‌کنه.

چون می‌دونی، به نظرم این طبقه‌بندی‌ها باعث می‌شه تکلیفت با خودت و با بقیه روشن‌تر باشه. مثلا اگه من با پگاه که نماز و قرآن می‌خونه، دوست نبودم، محدثه هم احتمالا ازم نمی‌پرسید که کفاره‌ی روزه‌های نگرفته‌ام رو چطوری می‌دم. (سرگرم‌کننده است اگر به واکنش من و پگاه فکر کنید. پگاه غش کرد قشنگ.) و نه این که خودم مذهبی بودن یا نبودن مهم باشه، صرفا دسته‌بندی‌ایه که هست و زودتر به چشم بقیه میاد.

یک جورهایی مثل مقایسه یک باکتری تنها با یک باکتری توی بیوفیلمه (بیوفیلم یک جورهایی مجتمعی از باکتری‌هاست که خیلی مقاوم می‌تونه باشه.) که باکتری تنها می‌تونه یک جوری نابود بشه که انگار هیچ‌وقت وجود نداشته. ولی باکتری‌ای که توی یک بیوفیلم باشه یک اثری از خودش به جا می‌ذاره. اثر بیوفیلم فقط مربوط به یک باکتری نیست، ولی حداقل این باکتری جزء کوچکی از یک اثر محسوس داشته در مقایسه با دقیقا هیچ اثری.

۴
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان