عنوانهای مقالهای که جذبم میکنند، فرستادم و از اون موقع همهاش دارم ایمیلم رو دوباره میخونم. هی فکر میکنم چقدر بزرگ شدم :))) یعنی میدونی، من واقعا انگلیسی رو دوست دارم. مخصوصا در زمینههای غیرادبی. مثلا رسمی و صحبتهای معمولی و دوستانه و اینجور چیزها. جملاتش برخلاف جملات معمول فارسی، باوقار و در عین حال صادقانه است. مثلا من خوشم نمیاد بگم «قربون شما» چون راستش احتمالا من واقعا دوست ندارم قربان شما بشم. وقتی هم دوست ندارم، دیگه دلیلی نداره که بگم. ایمیلم هم به انگلیسیه، و خوشم میاد از روونیش و همه چی.
به Gentleman Jack اشاره کردم؟ بذارید دلیل اصلی علاقهام رو شرح بدم. من تصویری از آیندهی خودم به اون شکل ندارم. یعنی میدونم که دوست دارم ازدواج کنم و خانوادهای داشته باشم و میدونم که دوست دارم خونهی روشنی داشته باشم. ولی نمیدونم دوست دارم چه شکلی باشم. بهترین حالت اینه که یک آدم موفق علمی باشم، که جالبه. و راستش، واقعا خیلی این تصویر خوشحالم نمیکنه. دنیا پره از آدمهای موفق علمی و جالب. تا حالا کسی رو پیدا نکردم که دوست داشته باشم جاش زندگی کنم. افراد زیادی هستند که دوستشون داشته باشم، خوشم بیاد ازشون، و برام واقعا جالب باشند، ولی هیچوقت کسی نبوده که بگم «هی! من دوست دارم همچین زندگیای داشته باشم.»
شخصیت اصلی سریال، آن لیستر، من رو واقعا به هیجان میاره. یعنی تصور این که میتونی همچین زندگی محشری داشته باشی، باعث میشه بازم امیدوار بشم. یعنی دیدنش، دیدن قدم زدن مصممش، شجاعتش (که من متوجه شدم توی بزرگسالی هی کمتر میشه.) و شوقش، واقعا شفابخشه برای من.
غلبه به دنیای بزرگسالی و حفظ تعادل سختتر از چیزیه که فکر میکردم. راستش چندان به خودم اطمینان ندارم. ولی امیدوارم حواسم باشه به این که چی واقعا مهمه.