Fire

ولی الان که این‌جا نشستم و قرار بود درس بخونم و نخوندم، و قرار بود زبان بخونم و نخوندم، و همه چیز به‌هم‌ریخته است و آسیب‌دیده‌ام و اکثر اوقات خودم هم دوست ندارم به خودم کمک کنم، خیلی احساس بیست سالگی می‌کنم. ولی خدایا، دارم کی رو دست میندازم؟ من قراره تلاش کنم، و قراره خوب بشم. انگار ذاتم خلاصه شده توی همین تلاش بی‌وقفه. همین امید.

دیشب داشتم یک ویدئو می‌دیدم راجع به اشخاصی که اختلال NPD دارند (بیان ساده‌تر، narcissist یا خودشیفته.) و خیلی هی یاد افراد مختلف توی زندگی خودم افتادم. یعنی نه افراد نزدیک؛ بیش‌تر یاد هم‌کلاسی‌های راهنمایی و دبیرستانم افتادم مثلا. نه این که اون‌ها واقعا مشکلی داشتند، ولی اعتماد به نفسشون و حس مغلوبیتی که من موقع دیدن این ویدئو داشتم و احساسی که موقع دیدن اون افراد داشتم، شبیه بود.

برای اول راهنمایی، از یک مدرسه‌ای که توش بدون کوچک‌ترین تلاشی اول بودم، رفتم به یک مدرسه‌ی خیلی سطح بالاتر، و ترم اول سال اول، معدلم بین بیست و نه نفر، بیست و هفتم شد و من حتی تلاش کرده بودم. واقعا از راهنمایی‌م بدم میاد، و به ندرت بهش فکر می‌کنم، ولی به هر حال، در نهایت، بین همه‌ی اون افرادی که سال اول آرزو می‌کردم بینشون فقط متوسط باشم، جزو افراد برتر کل مدرسه شدم. و برای دبیرستان، دوباره تقریبا همین وضعیت تکرار شد. ادعا می‌کنم که اعتماد به نفس خوبی دارم، ولی بازم وقتی می‌رم توی یک جمعی که طوری رفتار می‌کنند که انگار بهترند، من هم بدون کوچک‌ترین مقاومتی، توی ذهنم تکرار می‌کنم که «بله، شما بهترید، و من دیگه کارم تمومه.» انگارم که مغزم دقیقا چارلز بویل باشه.

از لحاظ منطقی می‌دونم که خوبم. می‌دونم که اگه بقیه باهوش‌اند و دارند تلاش می‌کنند، منم باهوشم و دارم تلاش می‌کنم و دلیلی نداره نتونم. ولی نه‌خیر، در مقابل کسی که حتی برتری‌ای هم از خودش نشون نداده، و فقط رفتارش حاکی از اینه که بهتره، در لحظه خودم رو می‌بازم. داشتم با زهرا راجع به یک نفر حرف می‌زدم. و در واقعا حرف نبود، فقط زهرا گفت ازش بدش میاد و منم گفتم که من هم بدم میاد و دیگه ادامه ندادیم چندان. و به هر حال، دلیلم این بود که من همیشه فکر می‌کردم این فرد باید یک نخبه در زمینه‌ی فلسفه‌ی علم باشه و حتما باید خیلی بدونه و نقطه نظرات درخشانی داشته باشه. ولی در جریان دو هفته‌ی قبل که خیلی حرف‌هاش رو شنیدم، فهمیدم که حقیقتا فرد چندان بزرگ و درخشانی نیست. یعنی راستش نمی‌دونم نظر بقیه چیه، ولی نظر خودم توی این مورد برام اولویت داره. و اعصابم خرد شد که گذاشتم یک نفر بازم بدون هیچ شواهدی توی ذهنم بزرگ بشه. 

و نمی‌دونم، برای من که این‌قدر دارم راه عجیب‌غریبی می‌رم و عقاید شک‌برانگیزی دارم و دوست ندارم نظر بقیه برام مهم باشه، ولی هست و قطعا نظر بقیه مبنی بر باور به راه من نیست، حداقل نیاز اینه که خودم حداقل هشتاد درصد به خودم اطمینان داشته باشم. ولی خب، در هر صورت با وجود تمام نقص‌هام و شک‌هام، می‌دونم که از همه‌ی این‌ها زنده، سالم و درخشان درمیام. اینم ابرقدرت منه. فقط باید به خودم اطمینان کنم، چون می‌دونم که قراره بعدا (احتمالا با ملایمت و نه‌چندان جدی) خودِ الانم رو سرزنش کنم که چرا آخه به خودم اعتماد نکردم، نه چون خیلی اشتباه بزرگی بود، فقط احمقانه بود.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان