Lionheart

چیزی که در مورد بزرگسالی گاهی اوقات عمیقا اذیتم می‌کنه، اینه که حتی حس نمی‌کنی مهمی. و احتمالا منظورم رو درست نرسوندم.

یعنی، پیش‌دانشگاهی بهشت من بود دقیقا. دائما از هوشم تعریف می‌کردند (which seems weird now). نتیجه‌ی آزمون‌های کانونم احتمالا از طرف خیلی‌ها چک می‌شد. وقتی سوالی مطرح می‌شد، از من توقع می‌رفت که جواب بدم. بهم امیدوار بودند، تحسینم می‌کردند و مورد توجه بودم. توی اون نقطه‌ی کوچک از دنیا، که اون موقع کل دنیای من محسوب می‌شد، مهم بودم. می‌دونم که واقعا مهم نبودم، چه اون موقع و چه الان. ولی چیزی که در مورد خودم فهمیدم، اینه که اون فضا، برای من بهترین فضای ممکن بود. افرادی هستند که از مورد توجه واقع شدن خوششون نمیاد، افرادی هستند که براشون مهم نیست، و افرادی هستند که تحت چنین شرایطی استرس می‌گیرند. ولی برای من، در تمام زندگی‌م، این طوری بوده که وقتی کسی بهم باور داشت، دقیقا از پس هر کاری برمی‌اومدم. ادعای بزرگی به نظر میاد، ولی خب، واقعا این‌طوری‌ام. عوضش اگه کسی بهم باور نداشته باشه (نه این که مثلا ازم متنفر باشند یا هر چی، صرفا فکر کنه عادی‌ام.) فرقی نداره چی کار کنم، در نهایت فقط خوبم.

امروز داشتم Ballerina رو می‌دیدم، و احمقانه است، ولی وقتی توجه اون مربی، به شاگردش رو می‌دیدم، فکر کردم که خدایا، چند وقته که کسی این‌طوری متوجه من نشده؟ یعنی در بهترین حالت، من یک دانشجوی خیلی خوبم که قراره به جای خوبی برسم. که واقعا هم خوبه، ولی من حقیقتا حسرت بزرگی رو توی قلبم حس می‌کنم.

من خیلی دوست داشتم خودم رو بشناسم. نه عمیق حتی، همین چیزهای ساده. و دارم خودم رو می‌شناسم. مثلا می‌دونم من از لباس‌های هیپ‌هاپ‌گونه (که نمی‌دونم صفت درستیه، یا نه) خوشم نمیاد. ولی از کت جدیدم که تیره و ساده است، خوشم میاد. نمی‌دونم چرا، ولی می‌دونم زیست‌شناسی رو دوست دارم و درک خوبی ازش دارم. امروز فکر کردم که فرقی نداره چی کار کنم؛ در نهایت انگار نمی‌تونم با ریاضی و فیزیک ارتباط برقرار کنم. و این قسمت از شناختن لذت‌بخش نیست. و نمی‌دونم، قرار نبود شکست بخورم. برای منی که به خاطر ریاضی و فیزیک خوبم این‌جائم، این وضعیت غم‌انگیزه. یک حسرت بزرگ می‌شه. و من ابدا نمی‌تونم با حسرت داشتن کنار بیام.

به خاطر همینه که تنبیه یا انگیزه دادن تنبیهی روی من جواب نمی‌ده. توی همون سال کنکور، معلم زیستی داشتیم که مثل بقیه بهم توجه نمی‌کرد. و من به طرز واقعا عجیبی، و فقط سر کلاس اون نمی‌تونستم به سوال‌هاش جواب بدم. از این بدم میاد. دوست دارم از این شخصیت‌هایی باشم که وقتی هیچ‌کس بهشون باور نداره، شبانه کار می‌کنند و عرق می‌ریزند و آخرش به جایی می‌رسند.

اینم از اون پست‌هاییه که براش پایان روشنی ندارم. امیدوارم بعدا پایان روشنش پیدا بشه. می‌گردم و پایان روشنش رو پیدا می‌کنم.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان