میترسم که اگه ازش حرف بزنم، فرو بپاشه، ولی خیلی خوشحالم. اتفاق خاصی نیفتاده، ولی از خواب که بیدار میشم، خوشحالم، توی خیابون که راه میرم خوشحالم، با بقیه که حرف میزنم خوشحالم. انگار توی قلبم از اون روزهای تهران بهاری باشه که میخواستم بشینم و از زیباییش گریه کنم. میدونم که قراره بگذره، میدونم که همه چیز میگذره، ولی من خیلی وقته که منتظر این روزها بودم و دقیقا به همون خوبیاند که فکر میکردم.
توی دبیرستان این امکان توی ذهنم مطرح بود که شاید به نظر بقیه دوستداشتنی باشم. توی دانشگاه از بس همه با نفرت با هم برخورد میکردند و منم همه چیز رو شخصی میکردم، این امکان کلا از ذهنم محو شد و فقط تلاش میکردم کسی ازم متنفر نباشه. قابل تحمل باشم فقط. تازگیها سر چند تا اتفاق، دوباره این امکان به ذهنم برگشته. حالا، من میدونم آدم باید در هر حال خودش باشه حتی اگه کل دنیا ازش متنفر باشند. و من فکر میکنم میتونم در هر صورت خودم باشم، ولی این که بقیه وقتی هیچ تلاشی به این منظور نکردی، تو رو دوستداشتنی ببینند، حداقل برای من لذتبخشه. و یک جور چرخهی خودتنظیمی مثبت به وجود میاره، که اعتمادم به خودم بیشتر میشه، و این احتمالا مهمترین چیزیه که به چشم دیگران میاد.
Brooklyn Nine Nine رو که میبینم، هر لحظه بیشتر با ایمی سانتیاگو همذاتپنداری میکنم. برای من اونقدرها پیش نمیاد که با یک شخصیت سینمایی یا از کتابها همذاتپنداری کنم. ولی دیدن ایمی برام آرامشبخشه. تلاشی که برای مقبول واقع شدن میکنه، نظم و ترتیبش و این که با وجود اون همه تلاش، هنوز برترین اون اداره نیست. این جملات رو که میگم، شما که احتمالا اینم ندیدید و با تعریفهای منم نمیرید ببینید، احتمالا از ایمی خوشتون نمیاد، ولی خب، من که ایمی رو دیدم، دوستش دارم. احتمالا همه دوستش دارند. و این یکم همیشه خوشحالم میکنه.