It's cold, but love I got no worries, I know we are going to see this trough

از ته قلبم دوست دارم بنویسم. و نمی‌دونم درباره‌ی چی.

 

بهمن قراره برم تهران، و حداقل الان توی ذهنم هست که این دفعه ازش استفاده کنم. دوست دارم کلی راه برم. دوست دارم کلی چیزهای خوشمزه بخورم و ساعت‌های متمادی با مریم و زهرا حرف بزنم. دلم برای دانشگاه یک ذره شده. و دوست دارم واقعا حرف بزنم. واقعا با دیگران حرف بزنم. تلاش نکنم خوشایند باشم. 

امروز که داشتم توی عکس‌های سوران جونز می‌گشتم، به یک عکسش با کت و شلوار رسیدم. و فکر کردم چقدررر دوست دارم کت و شلوار داشته باشم. یعنی یک چیزی بود که در اون لحظات شدت خواستنش قلبم رو به درد می‌آورد. همچنان هم البته به درد میاره.  می‌فهمی چی می‌گی عزیزم؟ من واقعا به یک شخصیت نیاز دارم. به این که بدونم از چی خوشم میاد، از چی نه، و چه لباسی می‌پوشم معمولا. و این در حالیه که من چیزهای زیادی از این دنیا رو تجربه نکردم. و کت و شلوار خوش‌دوخت هم چیزی نیست که در هر گوشه‌ی این شهر پیدا بشه.

و در عین حال، نمی‌تونم کاریش کنم. مجبورم صبر کنم و خودم رو در معرض چیزهای مختلف قرار بدم تا آخر بهم الهام بشه. نه تنها باید این تعلیق رو تحمل کنم، که باید دوستش هم داشته باشم. بعضی اوقات دوستش هم دارم. امروز که قلبم پر از ذوق و خوشحالی بود، دوستش داشتم. ولی امشب که همه چیز به نظرم پیچیده است، نه.

امروز که داشتم توی پینترست می‌گشتم، همچین چیزی پیدا کردم که الان پیدا نمی‌کنم، ولی خلاصه‌ی حرفش این بود که می‌گفت «ما توی یک قایق نیستیم، توی یک طوفانیم.» و فکر کردم اگر من حافظه نداشتم، قطعا فکر می‌کردم من همچین چیزی گفتم. چون کم‌تر فردی مثل خودم دیدم که بشینه به مثال‌های کتاب دینی این‌قدر عمیق فکر کنه. و می‌دونی، یکم خوشحال شدم. یعنی من نمی‌دونم نویسنده‌اش کی بود، ولی فکر می‌کنم احتمالا می‌تونستم باهاش راجع به خیلی چیزها حرف بزنم.

فردا امتحان پدیده‌ها دارم که مکانیک سیالات در لباس مبدله و این‌جا نشستم و به همچین چیزهایی فکر می‌کنم. راستش از دست خودم عصبانی نیستم. شاید فردا صبح عصبانی بشم.

۶
سایه ..
۳۰ دی ۰۱:۲۱

من این وبلاگ رو شاید نزدیک به سه سال پیش میخوندم، وقتی از وبلاگ خودم کوچ کردم و رفت، دیگه نشونی از وبلاگ های قبلبی نداشتم، و الان خیلی خوشحال شدم که دیدم هنوز هم پا بر جاست :}

پاسخ :

آه، باید تغییر زیادی کرده باشم :)))
مائده ‌‌‌‌‌‌‌
۳۰ دی ۱۲:۱۵

سارا منم بهمن دارم میرم تهران :")

پاسخ :

مائده! قطعا باید بریم بیرون. کی می‌ری؟ بیا بهت دانشگاه رو نشون بدم :))))
نورا
۳۰ دی ۲۰:۲۰

آممم قرار بود من دانشگاه رو نشون مائده بدم :((

پاسخ :

خب با هم بریم :((
مائده ‌‌‌‌‌‌‌
۰۱ بهمن ۰۱:۲۵

وااای حتماااا *_*

یه برنامه‌ای داره دانشگاه از طرف مراد(مرکز رشد استعدادهای فلان) که قراره خبر بدن تاریخ دقیقشو. اصلا من سه‌شنبه این هفته داشتم می‌رفتم ولی یهو کنسل کردنش. 

تو حدودا کی میری سارا؟

+زهرا بریم زیرج سه تایی *_*

پاسخ :

تو که تا آخرش رفتی، کاملش می‌کردی دیگه :)))
من هشت بهمن این‌ها می‌رم احتمالا.
بریممممم :))))
جوزفین مارچ
۰۱ بهمن ۰۱:۴۷

بیا :( آخر هم من رو به خاطر زیرج می‌خواد :(

دیگه به درد نمی‌خوره این دنیا اصلا :)))

پاسخ :

زهرا، آدم با هر کسی که نمی‌ره زیرج. با مقربانش می‌ره.
مائده ‌‌‌‌‌‌‌
۰۱ بهمن ۱۸:۳۴

آخه اینا همش میگن مراد، بعد ما اینطوری‌ایم که "اصلا چی هست؟"، می‌خواستم بگم این، اونه درواقع  :دی

ایوول، من ۶ بهمن یه امتحان دارم، احتمال زیاد بتونم بیام اون تایم ^_^

+ زهرا من تورو برای اون چیپس و ماستی که میخوای به مریم بدی و منم قراره چتر شم میخوام :))))

[می‌رود وصیت‌نامه‌اش را بنویسد :دی]

پاسخ :

منم تا حالا اسمش رو نشنیده بودم :))) 

+ آه، منم از چیپس و ماست و نشستن روی زمین شدیدا استقبال می‌کنم. (ترجیحا فرانسوی)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان