نمیدونم، زندگی خیلی پیچیده است.
این روزها هی یاد یک خاطرهای میفتم. خوابگاه که بودم، سه نفر بودیم توی اتاق، که یکی هم اوایل ترم رفت دانمارک. و یک فردی این وسط اومد که بهش خوابگاه نمیدادند، ولی خیلی نیاز داشت به خوابگاه. اواخر دکترا بود. اگه ما رضایت میدادیم، میتونست بیاد توی اتاقمون. ولی من و نرگس جفتمون تصور بدی داشتیم ازش، و ترجیح میدادیم صلحمون به خطر نیفته. به هر حال، خوشبختانه عقل جفتمون کار کرد، و رضایت دادیم. اسمش زهرا بود، و مثل اکثر افراد توی اون ساختمون، از من حداقل ده سال بزرگتر بود. و واقعا هم خوشرفتار بود و ذرهای مزاحمت ایجاد نکرد. این شکلی نیست که به خودم افتخار کنم، چون واقعا دیگه افتخار نداره، ولی خوشحالم که یکم تونستم فراتر از خودم فکر کنم.
یک ویدئویی توی یوتیوب هست، که دربارهی bisexualityئه، و من هم اگه خدا یاریم کنه، شاید بتونم تا انتهای نوشتن این پست، انرژی لازم برای لینک کردنش رو پیدا کنم. خود ویدئو طنزه، و چیزی نداره، ولی کامنتهاش دقیقا منم. یعنی هر وقت حس میکنم چقدر غیرطبیعیام، میرم همون کامنتها رو میخونم؛ کامنتهایی که چند هزار تا لایک دارند. توی یکی از دفعات کامنت خوندنم، دیدم که یکی گفته که از برچسب زدن خوشش نمیاد و دیگه هر چی شد، شد. و من کلی خوشم اومد ازش و بعد از چند ثانیه به خودم گفتم «دیوانه، تو خودتم که همین رو میگفتی.» یعنی فکر کن چه ضایعهی بزرگیه برای یک فرد خودشیفته که کل زندگیش رو فقط براساس نظرات خودش ساخته، که یهو اعتمادبهنفسش از بین بره و سر کوچکترین چیزها به خودش شک کنه. بعدش منتظر باشه ببینه آیا بقیه نظراتش رو تایید میکنند. آیا بقیه کلا بودنش رو تایید میکنند، یا اصلا بهتره نباشه؟
بالاخره مشخص شد قراره خونهی داییم بمونم در یک ماه آینده. راستش خوشحالم. امیدوارم بتونم با پسرداییم دوست بشم. و با سطحی بودن داییم کنار بیام. واقعا بابت این ناراحتم که اینقدر از داییم دورم، چون خیلی مهربونه و من رو هم دوست داره. مامانم هی میگه که باید با فامیلهامون خوب و مهربون باشم، چون کارم بهشون گیر میکنه یک روز. من مشکلی ندارم با خوب و مهربون بودم؛ در حقیقت جزو کارهاییه که توش استعداد ذاتی دارم، ولی واقعا دوست ندارم شرافت اندکم رو با خوب بودن با دیگران به خاطر کار خودم، به خطر بندازم.
چند روز پیش سر یک چیزی خیلی ناراحت و عصبانی بودم. فکر کردم که امکان نداره فراموش کنم یا ببخشم. امروز حالم خوب بود، و فکر کردم شاید در شرایط مناسب، هم ببخشم هم فراموش کنم. بعدش فکر کردم که نه، این یک جور نادیده گرفتن خواستهی خود عصبانیمه. الی یک پستی داشت که میگفت هر چی بیشتر تلاش میکنی، توی درس خوندن مثلا، و هر چی بیشتر پیش میری، بیشتر خودت رو میشناسی. و من این رو دقیقا متوجه میشم.
یعنی قبلا مثلا میگفتم که من قراره شب امتحان برای اولین بار بشینم و درست و آروم و عمیق کل شب بخونم. بنابراین اشکالی نداره اگه الان خیلی نخونم. الان میدونم که امکانش، شاید کمتر از یک دهم درصد باشه که من ذرهای و فقط ذرهای تمرکز داشته باشم شب امتحان. میدونم که اگه گوشیم رو وقتی سی درصده و کاری باهاش ندارم، به شارژ نزنم، قراره وقتی پونزده درصد میشه و من باهاش کار دارم، خودم رو لعنت کنم.
جریان عصبانی شدن هم همینه. فکر میکنم آدم باید با در نظر گرفتن همهی جنبههای خودش یک تصمیم رو بگیره. چه اون جنبهای که مثل یک خرس عصبانی و با ضریب هوشی پایینه، چه اونی که بخشنده، منطقی و عاقله. در نهایت همهی اون جنبهها قراره تصمیمی که گرفتی، پیش ببرند.
یک چیزی میگم و لطفا باهام مهربون باشید. من Soul رو دیدم، و دوستش نداشتم. که واقعا عجیبه. و واقعا دردناک. چون من گذاشته بودمش برای وقتی که حالم خیلی بده و دیگه هیچ راهی برام نمونده، که فکر کن حالت این طوری باشه، بعد بیای انیمیشنی ببینی که اونقدر بهش امید داشتی، بعد اینطوری. دلیل دوست نداشتنم به نظر خودم منطقی بود. انیمیشنش دقیقا راجع به چیزی بود که من توش مشکل داشتم. و من یک جواب میخواستم. و دعا میکردم که کلیشه تحویل نگیرم، که گرفتم. من عاشق وجود داشتنم. من عاشق اینم که میتونم بنویسم، میتونم فکر کنم، و همه چی. من دربارهی سیستم رونویسی از DNA خوندم؛ آدم نمیتونه راجع به همچین چیزهایی بخونه، و شگفتزده، و شاید خوشحال نشه. ولی به چیزی نیاز دارم که بودنم رو توجیه کنه. تلاش کردم که فکر کنم به همهی کارهایی که در آینده میتونم بکنم. مثلا میتونم واکسن بسازم و کلی کودک توی مناطق فقیر رو نجات بدم. و واقعا تصویر خوبیه، ولی چیزی نیست که روی ضربان قلبم تاثیری داشته باشه. باید چیزی باشه که من شبها بهش فکر کنم و قلبم گرم بشه.
این ترم میکروبیولوژی پزشکی داشتم که پسفردا امتحانشه. و خییییلی دورهی جالبی بود. یعنی استادم فرد عجیبی بود که با وجود این که ما هیچوقت هیچی نمیگفتیم، از قول ما با خودش دعوا میکرد. ولی به هر حال، خوب درس میداد و برخلاف استادها دیگه، کل وجودش بر مبنای اسلایدها نبود. راجع به طاعون خوندیم مثلا. به قدری طاعون مال گذشته است در ذهن من، که گاهی اوقات حس میکردم ساختگی و افسانه است. ولی نه، همین الانم توی هند و آمریکا مردم به طاعون مبتلا میشند. با توجه به این که تهران جمعیت موش زیادی داره، امکان اپیدمی توی تهران هم هست حتی. من مطمئن نیستم درست باشه که از اینها حرف بزنم، ولی خلاصه، روحیهی تراژدیدوست من سر این درس تغذیه میشد. ولی چیز اصلیای که میخواستم ازش حرف بزنم، جلسهای بود که راجع به جذام بهمون درس داد. یک عکس از یک فرد مبتلا به جذام بهمون نشون داد، و در ادامهاش گفت که این عکس خیلی عکس خوبیه، چون جدا از این که علائم رو خوب نشون میده، وضعیت معیشتی این افراد هم مشخص میکنه. عکس از یک زن بود که توی یک خونهی خالی و نیمهمخروبه، نشسته بود. توی ایران دیگه ابتلا به جذام نداریم، ولی آسایشگاههای دورافتادهای هستند برای افراد مبتلا به جذام. که خب، وضعیت خوبی ندارند. یعنی جدا از خود بیماری، این افراد هم باید با ترس مردم کنار میاومدند، هم فقر.
یک جای دیگه هم داشت راجع به باکتری هلیکوباکتر پیلوری حرف میزد. این باکتری باعث زخم معده میشه. دانشمندی که این باکتری و این ارتباط رو کشف کرد، تلاش کرد این رو به بقیه اثبات کنه، ولی کسی باور نکرد. در نتیجه، این دانشمند، یک حجمی از این باکتری رو خورد. و وقتی علائم زخم معده توش مشخص شد، خودش رو با آنتیبیوتیک درمان کرد. استادمون نیمساعت فقط به ستایش این حرکت پرداخت، و گفت که امیدواره ما هم در تحقیقاتمون همینقدر مصمم باشیم. من فکر کردم که از این انسان خوشم میاد. از اون دسته افرادیه که رشتهاش رو میپرسته، و از این خوشم میومد که همهاش با دید ماشینی نگاه نمیکرد. یکم دید انسانی داشت.