میشه اگه اینجا رو میخونید، برای من بنویسید که چرا؟ (و میشه اگه میدونید، بهم بگید «اینجا» یا «این جا»؟
میشه اگه اینجا رو میخونید، برای من بنویسید که چرا؟ (و میشه اگه میدونید، بهم بگید «اینجا» یا «این جا»؟
حس میکنم شخصیت اصلی یک سریالم، توی اون جایی که همه چیز داره خراب میشه و شخصیت اصلی هم هی اشتباه میکنه. پشت سر هم. و تو هی نگرانتر میشی با دیدنش. وقتهایی که میتونم خودم رو تشویق کنم، به اون لحظهی آسایشی فکر میکنم که با دیدن بالاخره کار درست شخصیت اصلی بهم دست میده.
وقتی راهنمایی بودم، یک تعطیلات نوروز بود که مامان و بابام رفتند تهران و من و صبا خونه موندیم. صبحی که میخواستند برن، ساعت پنج منم بیدار شدم، و دیگه خوابم نبرد. و اون موقع خوراکی مورد علاقهام چیپس ماست و ریحون بود و یک بسته ازش داشتیم. Inside Out تازه اومده بود و من و صبا شیفتهاش بودیم کاملا. همون حوالی ساعت پنج که مامان و بابام رفتند و هنوز هوا تاریک بود و ما تنها موندیم، چیپس رو باز کردیم و توی پتو پیچیدیم و توی تلویزیون Inside Out دیدیم.
یک بار علی بهم میگفت که اگه کسی ازش دربارهی بهترین لحظات زندگیش بپرسه، مثلا به کارهای خفنش فکر نمیکنه. بیشتر به یک سری لحظاتی فکر میکنه که توشون در ظاهر هیچ اتفاقی نمیافتاد ولی حس خوبی داشت. اگه کسی از من راجع به بهترین لحظات زندگیم بپرسه، این قطعا توش هست. طوری که کمسن و آروم بودم و خوشحال، نه خیلی خوشحال، ولی نوع خوشحالیش خیلی با حالت معمول فرق داشت.
الان از ته قلبم به همچین لحظاتی نیاز دارم.
ولی میدونی، من واقعا یک چیزی دارم. رزومهام خالیه، ولی به خودم که نگاه میکنم، واقعا معمولی و قابل چشمپوشی نیستم. میتونم فکر کنم، باارادهام، به برنامههام میچسبم، باهوشم، شجاعم و برای علم بیشترین شوق ممکن رو دارم. دیدم واضحه و درآمدم اهمیت خاصی برام نداره. تازه برای خروج از ایران هر کاری میکنم :)) به اطرافم نگاه میکنم و همچین ترکیبی خیلی فراوان نیست. میدونم که برای اهدافشون خیلی مناسب نیستم؛ کارآفرین یا همچین چیزی از توی من درنمیاد. ولی واقعا میتونم فردی بشم که یک فرقی ایجاد میکنه.
یک کارآموزی پیدا شده که (میخواستم بگم روحم رو براش معامله میکنم، بعد یاد «تصویر دوریان گری» افتادم و بیخیالش شدم.*) ... خیلی دوست دارم قبول بشم توش. یعنی شدت شوق و علاقهام حتی در بیان نمیگنجه. و داشتم با فرزانه حرف میزدم و در نهایت، فکر کردم که شاید بهتر باشه هدفم «پذیرفته شدن توی کارآموزی مذکور» نباشه، صرفا هدفم این باشه که «برای پذیرفته شدن توی کارآموزی، همهی تلاشم رو بکنم.» یا میدونی، در مورد همه چی، این که اینقدر به نتیجه فکر نکنم. حداقل نتیجهای که به هزاران عامل مستقل از من بستگی داره. فقط تلاشم رو میکنم و تهش خیالم راحته حداقل.
من واقعا دوست دارم از شدت وحشت گریه کنم. ولی موضوع اینه که کل اینها خیلی خیلی برام حس خیلی عجیب و ... محشری دارند. از این دنیای جدیدی که دارم بهش وارد میشم خوشم میاد راستش. پهناور و عجیب و غیر قابل فهم و زیباست. دیشب داشتم فکر میکردم که من هیچوقت بینقص نبودم، ولی همیشه به هدفم رسیدم. پس چرا این دفعه نشه؟ دوست دارم راجع بهش گستاخ باشم. عکس کارولینسکا رو گذاشتم برای پیشزمینهی مرورگرم. همچنان به قانون جذب اعتقادی پیدا نکردم. فقط میخواستم نشون بدم که من بهش فکر میکنم و نمیترسم.
* نقد حرفهایم راجع به تصویر دوران گری یادتونه؟ من فهمیدم حتی منتقدها هم اولین و مهمترین نکته به همین اشاره میکنند :))))) اینقدر خوشحال و امیدوار شدم که اونقدر هم پرت نیستم :))))
ازشون خوشم نمیاد. در واقع نه از خودشون، فقط از روندی که دارند طی میکنند. از این که اینقدر دنبال انتشار مقالهاند، اینقدر همه چیز براشون عدد شده، اینقدر که انگار اصلا نمیدونند دارند چی کار میکنند.
داریم با فارغالتحصیلهامون مصاحبه میکنیم. چند تا از سوالهامون راجع به اینه که نقطهی عطف کارشون کجا بود، یا اصلا سوال اساسیشون چیه. واقعا برای چی دارند این همه کار میکنند و خب، نمیتونم تعمیم بدم چون کم پیش رفتیم هنوز، ولی حس میکنم خیلیهاشون دقیقا ندونند دارند چی کار میکنند؛ از یک مقاله به مقالهای دیگه میپرند فقط. از یک سمت به سمت بالاتر.
فکر نکنم نقص اونها باشه خیلی، صرفا سیستم در نهایت همچین فردی میسازه که فقط عددها براش مهمند. و من واقعا دوست ندارم این طوری بشم. واقعا. دوست دارم وقتی ازم میپرسند چی کار کردم و دارم چی کار میکنم و در نهایت، دوست دارم به چی برسم، بتونم روشن، واضح و مختصر جواب بدم. بدون استفاده از اسم دیگران، دانشگاه یا عددی.
تصویری از آینده ندارم، ولی یک سری کلیدواژه هست. Biomedicine، سوئد، این که مسلط باشم، این که در نهایت یک کار واقعی بکنم. راستش الان حس نمیکنم از پس هیچکدومشون بربیام، ولی به هر حال، امتحان کردنش ضرری نداره.
من قبلا اصلا درک نمیکردم ملت چرا مست میکنند. یعنی دقیقا چرا، چه کیفی میتونه توش باشه که نتونی فکر کنی. این مدت، دقیقا درک کردم. یعنی یک لحظه، نشستم فکر کردم که آیا این، طوریه که بقیهی انسانها زندگی میکنند؟ همینطوری که انگار فقط مجبوری که زندگی کنی؟ مجبوری هر لحظه درد بکشی و نتونی دقیقا هیچ کاری براش کنی؟
نمیدونم چرا این طوریام، ولی خوشحالم که یک چشمهی درونی شوق دارم. خوشحالم که سر فهمیدن جزئیات طاعون ذوقزده میشم. خوشحالم که میتونم قربون صدقهی جسی برم. خوشحالم که انواع مختلفی از نورپردازیهای زیبا توی این دنیا هستند و یکیشون ساعت یازده صبح کنار منه. خوشحالم که بالاخره دارم «تصویر دوریان گری» رو میخونم؛ هر چند که سر هر صفحهاش به هر شخصیت میگم "You are gay" و این یکم باعث میشه بیشتر به درک ادبیم شک کنم، ولی خب، فرقی نداره. تا وقتی که به چیزهایی اهمیت بدم، چیزهایی رو دوست داشته باشم، و چیزهایی ذوقزدهام کنند. مطمئنم که یک روز قراره به اندازهی قبل شوق داشته باشم برای زندگی کردن.
این روزها که زیاد سریال دیدم، و در واقع زیاد سریالهایی دیدم که افرادی از یک گوشه به گوشهای دیگه میدوند، و در لحظه هزاران کار میکنند، هی فکر میکنم که چقدررر دوست ندارم سرم شلوغ باشه. یعنی شبیه یک جور فریب دادن به نظر میاد. یک جور از سر باز کردن. میدونی، انگار متوجه نمیشی که واقعا داری یک کاری میکنی، یا فقط داری از فکر کردن به زندگیت فرار میکنی.
خوشم میاد از این که کمکم میفهمم دوست دارم چطوری باشم. واقعا همونطوری که میم (کراش جدید مشترکم با زهرا) گفت «من روحیهی جنگندگی ندارم.» (ما روی همچین آدمهایی کراش میزنیم عزیزانم.) نه این که نتونم. میتونم، ولی واقعا فایدهای نمیبینم توی این که در اثبات سازندگی و فواید بودنم، در لحظه به هزاران کار مشغول باشم. دوست دارم آروم زندگی کنم و یک گوشه از دنیا، یک کار واقعی، هر چند کوچک انجام بدم. دقیقا منظورم این نیست که تحمل ندارم برای درس و کار وقت زیاد بذارم. فقط دوست ندارم همیشه پای تلفن باشم. همیشه تلاش کنم کامل باشم و نصف زندگیم در حال مجبور کردن خودم به کار کردن باشم. واقعا نمیدونم. فکر نکنم افراد زیادی باهام موافق باشند. همه این طوریاند که یک سال کار کن تا یک لحظه فلان. حتی هفتاد سال کار کردن هم به نظرم بد نیست، ولی میدونم که من آدمِ عذاب دائمی نیستم. میدونم که بعدا قرار نیست از خودم بابتش قدردانی کنم. خوشبختانه مجبور هم نیستم.
بین همیشه خوش بودن و در برخی لحظات ناامید بودن از خود، و همیشه عذاب کشیدن و لحظات معدود از امید و رضایت از خود، هر دوشون به یک اندازه ترسناکاند. یک خط باریکی هست، که من توش قراره به این ساعات زیادی از درس خوندن، تلاش کردن، آروم بودن، و فکر کردن ادامه بدم. دقیقا بندبازیه، ولی من از پسش برمیام.
میدونی، یک ماه گذشت. به اندازهی کافی خودم رو رها گذاشتم و به اندازهی کافی به خودم فرصت دادم برای ویرون کردنم. حالا فکر میکنم موقعشه که دیگه از خودم محافظت کنم. آتش رو دوباره روشن کنم و به حرکت کردن ادامه بدم.
اگر خدایی بود، من ازش از صمیم قلبم تشکر میکردم که گذاشته من طوری زندگی کنم، که توش اجباری روم نیست. که گذاشت علاقه و زندگیم همجهت باشه.
همینجا نشستم، کنار بابام که وبینار داره و من هم به عنوان مسئول فنی کار، نباید از جام تکون بخورم. واقعا مسن بودن و ترسیدن از چیزهای سادهی جدید باید سخت باشه. دقیقا فقط به این دلیل دارم مینویسم که نمیدونستم قراره این طوری گرفتار بشم و جز گوشیم چیزی ندارم، و کی مظلومتر از شما؟
پلیلیستم برای زمستون رو شروع کردم. Things I Do هم بهش اضافه کردم. بیشتر به خاطر این که یک نفر هی بهم بگه که "But girl, you deserve better, so go on and be brave". قراره دی برای جمعبندی ژنتیک پزشکی، ایمنیشناسی و میکروبیولوژی پزشکی باشه. و خوشم میاد از این طوری بهش نگاه کردن. این طوری که آخر دی، من پایهی محکمی از ایمنیشناسی دارم. و اینجای دانشم محکمه و میتونم برم سراغ درسهای بعدی.
بعدش نمیدونم چی میشه. احتمال زیبایی وجود داره که بتونم توی آزمایشگاه آموزش ببینم. توی تهران. امروز فکر کردم که اندازهی نیمساعت در روز وقت دارم برای چیزهای غیر درسی، و میتونم بذارمش برای ادامه دادن نجوم، یا یاد گرفتن موسیقی. فکرش خوشاینده.
دوست دارم زمستون جادویی باشه. دوست دارم نوزده سالگیم جادویی باشه. دوست دارم برم ارمنستان، یا گرجستان. دوست دارم نصفهشب توی خیابون باشم. دوست دارم توی یک جمع باشم. دوست دارم آهنگهای جدید محشری پیدا کنم. دوست دارم خودم رو رها کنم. دوست دارم برم شمال و همکارانم رو بغل کنم و با هم کارهای اعجابانگیزی بکنیم. دوست دارم ادبیات کلاسیک روسی بخونم.
من تازگیها فهمیدم که خیلی دنبال تایید بقیهام. یعنی همیشه میدونستم یک چیزی هست، ولی نمیدونستم تا این حد. یعنی امروز یک لحظه دقت کردم که من همیشه وقتی وارد سایتی میشم، حتی اگه گزینهی معقولتری هم باشه، میزنم که هر چی cookie دوست داره، برداره :)) چون دوست داشتم تاثیر خوبی داشته باشم :)))) یعنی جدی میگم، این توی ذهنمه همیشه. یا مثلا بزرگترین نگرانی من در ارتباط با دیگران، اینه که مزاحم باشم. متنفرم از این تصویر که با ذوق با یک نفر حرف بزنم و فرد مقابل دوست نداشته باشه که حرف بزنه. همیشه توی این زمینه به کوچکترین نشونهها دقت میکنم. و تازگیها دیگه تلاش میکنم اهمیتی ندم که بقیه راجع بهم چه فکری میکنند و از یک ارتباط، در هر سطحی، فقط به سمت خودم دقت میکنم. و این موضوع خیلی خوشحالم میکنه. چون اولا خیلی آسودهام کرده و به خودم حس بهتری دارم، و دوما، شبیه همون رها شدنه.
من آمادهام برای جادو. برای نوزده ساله بودن.
بعدانوشت: ببین من چقدر نوزده سالگی نکردم که حتی حواسم نبود بیست سالمه در واقع.
و این شکلی نیست که خیلی ناراحت باشم. صرفا حسی ندارم و چیزهای زیادی خوشحالم نمیکنند. دلم واقعا برای پر از انگیزه و شوق بودن تنگ شده. من خوشم میاومد از سرمای مشهد. یا کلا سرما. چون دوست داشتم بیحس باشم. الان ولی مدت نسبتا زیادی توی سرما بودم.
چارلی حدودا یک سال پیش یک پست گذاشته بود و آخرش آهنگ The Last Light از Lily Kershaw رو گذاشته بود. اون موقع من خوابگاه بودم و طبقهی سوم بودیم و زیرزمین ساختمونمون یک سوپر مارکت بزرگی بود که انواع خوراکیها رو داشت. نرگس یک بار بهم گفت که من برای زندگی خوابگاهی ساخته شدم و الان که به اون موقع فکر میکنم، کاملا تاییدش میکنم. میتونستم تنها باشم و خوش بگذرونم. به هر حال، من احتمالا یک روز کامل یا یک هفته، به این آهنگ گوش دادم. با شنیدنش دقیقا صحنهای یادم میاد که از در پشتی ساختمونمون میاومدم بیرون تا برم به سوپر مارکت و احتمالا چیزهای خوشمزه بخرم و هوا روشن بود. آفتابی نه، روشن. سفید. ذرهای گرما نداشت، ولی پاک بود. خیلی به آهنگش میاومد.
امروز داشتم به آهنگهای Lily Kershaw گوش میدادم و یک آهنگ جدید پیدا کردم که ازش خوشم اومد. اسمش Unrecruited Nightئه. این شکلی نیست که بگم شبیه این روزهاست. این روزها آهنگی ندارند. سکوتاند. ولی مخلوط این آهنگ با این روزها باعث میشه چیزی حس کنم و به خاطر همین هم احتمالا تا الان بیشتر از بیست بار بهش گوش کردم.
به نظرت بعدا که به این روزها نگاه کنم، چه حسی دارم؟
حس میکنم توی تاریکی مطلقم و اصلا ایدهای ندارم که چه اتفاقی داره میفته یا چه اتفاقی قراره بیفته. نمیدونم تا کی میتونم تحملش کنم، فرو نپاشم و به عقب برنگردم، تنها چیزی که برام مهمه اینه که ازش فرار نکنم. کنجکاوم که بدونم بعدش چیه. کنجکاوم که بدونم وقتی توی این راه از کنار همهی چیزهایی که هدفم بودند گذشتم و راه همچنان از کنارشون گذشته بود، پس قراره به چی برسه.
نمیدونم، کلش عجیبه. مینویسم که پردازش کنم.
دو هفته پیش با فرزانه Tenet رو دیدم. و دیدنش برام لذتبخش بود. مردم از این حرف میزنند که فیلمنامهاش ضعیف بود و اینها که خب، من متوجهش نشدم، چون از خیلی وقت پیش دیگه حتی تلاش نمیکنم بفهمم چه خبره توی فیلمهاش. به خاطر همین نقص فیلمنامه برام معنایی نداره دقیقا. بیشتر، نمیدونم، روابطشون و دیالوگها برام زیبا بود. الانم از فکر کردن بهش خوشم میاد. یک چیزی بود که شبیه بهش ندیده بودم.
مهشاد خیلی فیلم میبینه و هر چی هم میبینه و تعریف میکنه، من میرم دنبالش، با این که حتی میدونم احتمالش وجود داره که سلیقهی من نباشه. چون میدونی، انگار فیلمهاش کلا از یک دنیای متفاوته. من تقریبا هیچکدومشون رو نمیشناسم و با این حال خیلیهاشون هم واقعا ناشناخته نیستند.
توی Modern Family، یک قسمتی بود که الکس میخواست برای قبول شدن توی Caltech مصاحبه بده و اتفاقی مکالمهی مصاحبهکننده با دوستش رو شنید که میگفت تمام افرادی که باهاشون مصاحبه میکنه مثلا هزاران افتخار درسی دارند و یک جور شوخی میکنند و یک مدل رفتار میکنند و پیانو یا ویولون میزنند و همچین چیزی و ازشون خسته است.
میدونی، نه مدل این که «در دنیایی که همه فلانند، تو بیسار باش.» فقط این که از متفاوت بودن نترسی. خدا میدونه چقدر از وضعیتم بدم میاد. از هر نظر نگاه کنی، جزو هیچ دستهی مشخصی نیستم. و اکثر اوقات هم حس میکنم واقعا قدرت این رو ندارم که یک دستهی مجزا تشکیل بدم. صرفا قراره محو بشم و این گاهی اوقات اذیتم میکنه.
چون میدونی، به نظرم این طبقهبندیها باعث میشه تکلیفت با خودت و با بقیه روشنتر باشه. مثلا اگه من با پگاه که نماز و قرآن میخونه، دوست نبودم، محدثه هم احتمالا ازم نمیپرسید که کفارهی روزههای نگرفتهام رو چطوری میدم. (سرگرمکننده است اگر به واکنش من و پگاه فکر کنید. پگاه غش کرد قشنگ.) و نه این که خودم مذهبی بودن یا نبودن مهم باشه، صرفا دستهبندیایه که هست و زودتر به چشم بقیه میاد.
یک جورهایی مثل مقایسه یک باکتری تنها با یک باکتری توی بیوفیلمه (بیوفیلم یک جورهایی مجتمعی از باکتریهاست که خیلی مقاوم میتونه باشه.) که باکتری تنها میتونه یک جوری نابود بشه که انگار هیچوقت وجود نداشته. ولی باکتریای که توی یک بیوفیلم باشه یک اثری از خودش به جا میذاره. اثر بیوفیلم فقط مربوط به یک باکتری نیست، ولی حداقل این باکتری جزء کوچکی از یک اثر محسوس داشته در مقایسه با دقیقا هیچ اثری.
حس میکنم توی یک گذارم. از یک مرحله به مرحلهی بعدی. یک چیز بزرگ. و اصلا ایدهای ندارم که مرحلهی بعد چیه. فکر میکنم برای این که به همچین چیزی رسمیت بدی، میتونی بری یک سفر طولانی، یک کشور جدید زندگی کن، یا حداقل وبلاگت رو ببندی.
که من نمیتونم برم سفر. و بینهایت دوست داشتم که این تغییر بزرگ دو سال دیگه بود که حداقل احتمالی وجود داشت که اینجا نباشم. و اینجا هم خیلی دوست دارم. در نتیجه، هیچی.
ضمن این که حتی نمیدونم مرحلهی بعد چیه. صرفا امیدوارم غیرعادیتر نشم. همین الانش به اندازهی کافی احساس تنهایی میکنم. میدونی، شبیه وقتی که رابین از آپارتمان تد رفت و تد نمیدونست با اتاق خالیش چی کار کنه. من طبق استاندارد جهانی با تنها فاصلهی زیادی دارم. ولی با توجه به این که عادت کردم از افکار عمیقم برای یک نفر بگم، الان که نمیتونم، خیلی حس سرما میکنم. تلاش میکنم گودالی که ساختم، با یک چیزی پر کنم، و صرفا نمیشه. دردناک نیست، فقط یکم گیجکننده.
دارم چیزهای جدید امتحان میکنم، و همهشون همچنان بیربطند. دوست دارم همهی اینها رو رها کنم. امروز داشتم به Saved Massagesام توی تلگرام نگاه میکردم که تقریبا همهاش آهنگه. ولی مثلا اگه به اندازهی کافی بری عقب، میرسی به اسلایدهای زیست گیاهی ترم دوم. و اگه خیلی عقبتر، میرسی به یک پیامی که نمونهی تست زیست کنکوره. خیلی چیز درهمریختهایه، ولی تاریخچهی کاملیه از چهار سال اخیره. و امروز واقعا دوست داشتم پاکش کنم. نه از سر نفرت یا هر چی. صرفا دوست دارم یک دفتر جدید باز کنم. دفتر قبلی محشر بود، ولی دیگه انگار برای من نیست.
دوست داشتم که برمیگشتم تهران. برای خودم خونه میگرفتم، کافههای جدیدی امتحان میکردم، بالاخره از ویکتوریا شواب میخوندم، این اکانت تلگرامم رو رها میکردم، و صبر میکردم برای این که بفهمم توی دفتر جدیدم قراره چی بنویسم. و نمیشه. از همهی این چیزها، فقط به قسمت صبرش میرسم، و خب، میتونم صبر کنم. امیدوار باشم که زندگی چیزهای محشری توی راهم میذاره.
دانشکدهی ما یکم جو مذهبی و بستهای داره و من حقیقتا برای ارتباط با پسرهای کلاسمون تلاش زیادی کردم و به هدفم هم رسیدم تا حدی. که دو تا بودند در واقع؛ از تعداد افرادی که به فامیل صدام میزنند تا حد امکان کم بشه و دو، این که بتونم باهاشون حرف بزنم و من رو به عنوان یک دختر نبینند. و خب، خوشحالم بابت این تلاشم. مخصوصا این روزها.
فرزانه امروز میگفت رابطهی من با سجاد عجیبه. باهاش موافقم. و رابطهی مهمی هم هست. این که با هم برنامه میریزیم و با هم جلو میریم، بهم کمک میکنه قدمهام محکمتر باشه. با هم زبان میخونیم، با هم دنبال استاد میگردیم و با هم پیش میریم کلا، و همهی اینها برای من که توی کار گروهی بهترم، واقعا کمککننده است.
ولی از همهی اینها مهمتر، اینه که تقریبا تمام حمایتی که توی این دوران میشم، از این رابطه منشاء میگیره. بعضی اوقات میترسم که همهی اینها توهم منه. که شاید یک اشتباهی وسطش کردم و این مسیر عجیبی که دارم میرم، قرار نیست به هیچجا برسه. و خب، واقعا نیاز دارم که بفهمم از نظر یک نفر دیگه هم، فکرهام منطقیاند. این راه اگر اشتباه نیست، حداقل کاملا پرت هم نیست.
من معمولا راجع به نقطه نظرات درخشانم به همکلاسیهام چیزی نمیگم. اکثرشون خیلی به علم اهمیت نمیدن و اونهایی هم که اهمیت میدن، دقیقا به روش من اهمیت نمیدن. ولی به هر حال، با سجاد نسبتا صمیمی بودم و زیاد حرف میزدیم و یک روز بهش گفتم که به نظرم توی دانشکدهی ما، از همون اول چنان سرمون رو با استارتآپ و کار کردن توی آزمایشگاه و فلان و بیسار پر میکنند که علم یادمون میره. و دیگر نظرات درخشانم. براش تعریف کردم که روزهای تعطیل، اول صبح یک ساعت The Cell میخونم و تا حالا هفت فصلش رو خوندم. و فکر نمیکردم متوجه بشه دارم دقیقا چی میگم ولی شد.
یعنی امروز داشتم باهاش حرف میزدم. و خسته بودم و ذهنم دقیقا پر بود. بعد بهم گفت از اون دفعهای که با هم راجع به این حرف زدیم، شارژ شده و کلی از ابوالعباس (کتاب مرجع ایمنیشناسی) خونده. یا مثلا یک جای دیگه داشتیم راجع به یک شرکتی حرف میزدیم، و گفت که حتما قبولمون میکنند ولی چیزی که من گفتم، منطقیتر بوده که توی کارشناسی، پروژهی پرکار برداشتن خیلی درست به نظر نمیاد، و تقویت پایهی علمیمون بهتره.
لزوما چیزی که سجاد میگه، درست نیست. ولی من عمیقا نیاز داشتم که یک نفر راهم رو بفهمه، و تاییدش کنه. نیاز داشتم بدونم که حداقل کاملا غیرمنطقی نیست.
میدونی، یکی از چیزهایی که دربارهی Modern Family ازش خوشم میاد، اینه که خیلی نامحسوس تبلیغ ورزش کردن میکنه، و کلا، شیوهی زندگی سالم. مثلا یک زوج میانسالی توی سریال هستند، که نسبتا به صورت مداومی، حرف از ورزش کردنشونه. و این موضوع هم قسمت برجستهای از زندگیشون نیست، صرفا همینطوری بحثش پیش میاد. یک بار تعریف کردم فکر کنم، که دورهای که توی خوابگاه بودم و باشگاه میرفتم، هی هماتاقیهام خیلی گنگ بهم نگاه میکردند و میپرسیدند که من که اضافه وزن ندارم، چرا ورزش میکنم؟ یعنی واقعا براشون سوال بود. میدونی، یعنی ورزش کردن و صبحانههای خوب خوردن و چیزهای این طوری، خیلی جنبهی تجملاتیای انگار پیدا کردند، در حالی که به نظر من جزو اصلیترین مهارتهای فردی یا همچین چیزیاند. من میتونم تصور کنم که یک نفر دوست داشته باشه زودتر بمیره، ولی واقعا احتمال زیادی نداره که کسی دوست داشته باشه زودتر دیابت بگیره.
و خب حالا، اصلا بحثم در واقع راجع به این نبود، فقط خواستم از فرصت استفاده کنم و به مناسبت رسیدن به اواخر Modern Family ازش تعریف کنم. موضوع اینه که من تصمیم گرفته بودم که توی این پاییز سر خودم رو شلوغ کنم، که خیلی خوب هم به هدفم رسیدم. و به شکل حیرتانگیزی، نسبتا خوب هم از پسش براومدم. یعنی نمیدونم، الان حس میکنم خیلی کمتر impulsive عمل میکنم، یا یکم فراتر از حد تحملم به یک کار میپردازم، و درست اولویتبندی میکنم. که واقعا هر کدومشون از من به شدت بعیدند. ولی، الان واقعا حس میکنم هیچ شوقی برای زندگی ندارم. یعنی نمیدونم، به نظر من خیلی مهمه که انسان بتونه وقتش و زندگیش رو مدیریت کنه، ولی واقعا هم از واژهی productive بدم میاد. شبیه یکی از همون دفعاتی میاد که مردم چیزها رو با هم اشتباه میگیرند؛ انگار که ارزش یک نفر به میزان productive بودنشه. انگار به دنیا اومدیم که productive باشیم.
نمیدونم، اون زمانی که تنپرور و impulsive بودم، نمیتونستم همیشه productive باشم، و این به هر حال باعث میشد زندگیم فقط درس نباشه. الان تقریبا نود و نه درصد اوقات میتونم درس بخونم، و به هر حال مجبورم که درس بخونم، در نتیجه دیگه وقت خاصی برای خودم نمونده. واقعا خوشحالم که اینقدر خوب تونستم این دو سه ماه رو بگذرونم، ولی واقعا دلم برای خوشحالیهای سطحی تنگ شده. از دقیقا اعماق قلبم دوست دارم برم مسافرت. دوست دارم با پگاه بریم کوروش و به فقیر و بیچیز بودن خودمون بخندیم. دوست دارم برم اون محوطهی پشت خوابگاه که فقط توش صدای ماشین میاومد.
فرزانه میگفت توی آینده درخشان و موفق میشم و به یک سبک لباس میرسم بالاخره. و خب، به این اشارهی زیادی نمیکنه، ولی مشخصه که قراره خستهکننده بشم. من ابایی از خستهکننده بودن برای بقیه ندارم، ولی واقعا غیرقابل تحمله که برای خودم هم خستهکننده باشم.
این طوری نیست که از خودم بدم بیاد یا هر چی. فقط از خودم خسته شدم. و حتی نمیدونم دوست دارم کی باشم.
دوست دارم کتابهای جدید بخونم. مثلا دربارهی فلسفه، یا تاریخ علم. رمانهای ژاپنی یا ادبیات روسیه. چون همیشه از همهشون میترسیدم. یک جورهایی حس میکنم بخشی از مغز که قراره به پردازش اینها بپردازه، توی من خیلی رشد نکرده. ولی مثلا این همون نگرشی بود که قبلا به فیلمهای کلاسیک داشتم، و الان که نسبتا زیاد فیلم کلاسیک دیدم، میبینم که ترس بیموردی بود. ضمن این که این اواخر علاقهی خاصی به کتابهای حوصلهسربر پیدا کردم، بنابراین خیلی هم نمیترسم.
امروز زبان میخوندم و از یک جایی از فیلم Batman vs Superman: Dawn of Justice نقل قول شده بود، و اسکرینشات گرفتم که یادم بمونه ببینمش. نه این که تا حالا اسمش رو نشنیده باشم، ولی فکر دیدنش به ذهنم خطور نکرده بود. یا اگه خطور کرده بود ازش به خوبی استقبال نشده بود. ولی این دفعه به نظرم فکر افتضاحی نبود. یا مثلا دوست دارم Mean Girls ببینم. دوست دارم فیلمهای اروپاییای که همیشه مطمئن بودم نمیفهمم، ببینم. میدونی، منظورم اینه که نمیمیرم به هر حال. Metropolis نتونست من رو بکشه. اینها که هیچند.
راستش فقط میترسم. دنیا قبلا جای بینهایتی به نظر میرسید، الان ولی جستجوهای گوگلم به نتایج زیادی نمیرسند و از اون کادرها برام نمیاد. همچنان حس میکنم بیسوادم. حس میکنم چیزهای لازم برای بزرگسالی رو ندارم. افراد معروف رو نمیشناسم. یا کارهای بانکی، یا نقشهی تهران یا مشهد، یا هیچی.
دوست دارم خوانندههای جدید پیدا کنم، آهنگهای زیبای جدید، آدمهای جدید. و اینجاست که 22 واحد خودش رو معلوم میکنه. مجبورم با همین حس خیلی ناقص بودن ادامه بدم. دوست دارم یک طرح برای خودم بریزم، که مثلا یک ماه باشه و توش هی چیزهای جدید از کشورهای مختلف رو امتحان کنم. دقیقا نمیدونم قراره چطوری آدمهای جدید پیدا کنم. ولی خب، به هر حال موجودیت همچین طرحی رو دوست دارم.
چند هفته پیش داشتیم حرف میزدیم و یاد سرویس اول راهنمایی من افتادیم. شاید اگه بهتر مینوشتم، تلاش میکردم که جمع افرادش رو توصیف کنم. اما مطمئنم فقط نویسندههای The Office از پسش برمیان. صحنههایی که من از دوران یادم میاد، بیشتر شبیه یک خوابه. افراد واقعا عجیبی بودند که بینهایت باهاشون فرق داشتم، و با هم فرق داشتند. و با همهی اینها من دقیقا هیچ مشکلی نداشتم توی این که باهاشون کنار بیام و دوست باشم. خوش میگذشت واقعا. حتی با این که اصرار خیلی زیادی داشتند که وقتی پنج نفری توی یک پیکان فشرده شدیم، مافیا بازی کنیم. راستش دوست دارم دوباره به همون حالت برگردم، ولی کنترلش دست من نیست.
فرزانه خیلی خودش رو بسته نگه میداشت و قرار بود من مجبورش کنم هر روز دربارهی یک چیز تحقیق کنه. مثلا این که چه ژانرهای کتابی داریم، یهودیها چه رسمهایی دارند، یا نمیدونم، همچین چیزهایی. الان حس میکنم باید برای خودم انجامش بدم. یکم به دنیا نگاه کنم و اینقدر همه چی رو درونی نکنم. دقیقا مطمئن نیستم، ولی فکر میکنم اگه وقتی اینقدر گیجی، به دنیا نگاه کنی، قلبت بالاخره تصمیم میگیره.
دوست دارم این رو بکوبم توی صورت دینی دبیرستان. بیست سال با خودت زندگی کردی و یک روز صبح پا میشی و فکر میکنی «مطمئنی از جاستین بیبر خوشت نمیاد؟».
میدونی، به نظرم تمام این مردهایی که دربارهی فمینیستها جوک میسازند، یا بدتر، افرادی که باور دارند «میخواستی توی سوریه نجنگند که الان اینجا جنگ باشه؟»، این افرادی که توی کشورهای پیشرفته زندگی میکنند و به نظرشون مهاجرها باید توی کشور خودشون میموندند، و خب، کلا از این دست، صرفا درکی ندارند از این که خودشون جدا نیستند از بقیه. این که مذکر باشی، باعث نمیشه که حقوق زنان و وضعیتشون روی زندگیت تاثیر نذاره.
یعنی من خیلی به فضیلتهای اخلاقی معتقد نیستم. هنوز دقیقا متوجه نیستم چرا فداکاری چیز خوبی محسوب میشه، و اکثر اوقات چیزهایی برام فضیلت محسوب میشه که بتونه یک سیستم بهتر بسازه. اگه با بقیه خوشاخلاق باشی، کمتر انرژی هدر میره مثلا. همچین چیزی. برای همینم نمیتونم بیام بگم که مثلا این افراد خودخواه یا پستاند. دلیل منطقیش برام جالبتره و احتمالا قانعکنندهترم هست.
صرفا داشتم با سجاد حرف میزدم و میگفت که میترسه که یک روز مجبور باشه از اینجا بره، هیچ کاری برای این کشور نکنه، و توی غربت هم بمیره و بودن و نبودنش روی زندگی کسی تاثیر نذاره. جدا از این که توجهتون رو به این جلب میکنم که من چقدر همکلاسیهای دراماتیکی دارم که خودم فرد منطقیِ کلاس محسوب میشم، چیزی که توی حرفهاش برام جالب بود، این بود که اینقدر مرز بین ایرانی و غیرایرانی توی ذهنش پررنگه. یعنی منظورش که این نبود که مثلا تبعید بشه؛ هدفش این بود که بره سوییس و توی صنعت داروسازی اونجا کار کنه و خب، قطعا اگه تلاش کنه زندگیش هم یک تاثیری داره. ولی توی ذهنش تاثیر روی زندگی یک فرد ایرانی، یک تاثیر قابل توجه محسوب میشد.
بهش گفتم که حس وطنپرستیش رو میفهمم. و واقعا میفهمم. چون اگه ما اینجا کاری نکنیم، کی قراره بکنه؟ ولی خب، زندگی ما، هر چقدر هم که از هم دور باشیم و حتی از وجود هم خبر نداشته باشیم، روی هم تاثیر میذاره. فکر میکنم یک تاثیر مثبت روی زندگی یک نفر فقط به همون فرد محدود نشه. توی بقیهمون هم پخش میشه. مثلا اگه من چیزهای چرت و پرت راجع به فمینیسم نمیشنیدم، کمتر عصبانی میشدم و کمتر غر میزدم و این قطعا تاثیر مثبتی روی همهی اطرافیانم میذاشت. یعنی میدونم که خیلی مثالها هست که بهتر شدن زندگی یک نفر، در واقع زندگی انسانهای زیادی رو ویرون کرده، ولی منظورم رو که میفهمید؟ نه؟
گروه ما واقعا جو ترسناکی داره. یعنی کلاسمون نه، ولی گروه چرا. اینقدر روی پیشرفت تکی ما تاکید شده که کلا یادمون رفته که پیشرفت تکی فقط یکی از جنبههای پیشرفته. کسی توی کار بقیه اختلالی ایجاد نمیکنه، ولی کمک کردن هم عجیب و بیمورد به نظر میرسه. آدم فکر میکنه که «خب چرا کمک کنم؟» و خب، همینجاست که میگم فضیلتها باید یک دلیل منطقی داشته باشند. اگه کسی از من بپرسه، میگم که چون در نهایت، کمک تو باعث میشه یک نفر توی مسیر علمیش پیشرفت کنه. هر چند ناچیز. جدا از این که کمک کردن تو احتمالا باعث بشه این فرد هم به بقیه کمک کنه، خود این فرد هم در نهایت ممکنه به کشف یا اختراع یا هر چیزی برسه که انسانهای زیادی توی شرایط بهتری زندگی کنند. زندگی چند نفر نجات پیدا کنه. منظورم هم از کمک این نیست که مثلا تقلب برسون. یکی از همکلاسیهای من هست که خلاصههاش رو شب امتحان میذاشت توی گروه کلاسمون. من نمیتونم دستنوشتهی دیگران رو راحت بخونم، ولی حس خیلی خوبی بود که همچین جوّی داریم. فکر میکنم این کارش یکی از مواردی بود که الان اینقدر برای ما پذیرفتهشده است که باید تا حد امکان با هم کمک کنیم.
من از درک متناسب واقعیت خیلی خوشم میاد. این که تصویر کلیم، زومی از تصویر اصلی نباشه.
یکی از جالبترین نکات فریبا برای من، این سمج بودنشه. یعنی به عنوان همگروهی آزمایشگاهش کمی من رو به جنون نزدیکتر کرد، ولی برام همیشه قابل تحسین هم بود. من از اون دسته افرادیام که صفحهی دوم گوگل رو در طول زندگی پر از جستجوم، کمتر از تعداد انگشتهای دستم دیدم. اعتراضهام همیشه یک فرمت ثابت داشتند: «به نظر من نمرهام نامنصفانه است.»، «نمرهتون منصفانه است.» و من چی میگفتم؟ «آهان، ممنون.»
امروز سر کلاس اخلاقم، استادم هی به ارائهدهنده میگفت وبکمش رو روشن کنه. من هی بیشتر حیرت میکردم. اگه من بودم بعد از یک بار گفتن دیگه کلا رهاش میکردم. منشاء دقیقی نداره؛ مخلوطیه از اهمیت ندادن، اضطراب و تنآسا بودن.
از یک لحاظ خوبه، چون دیگران رو دیوانه نمیکنم. از یک لحاظ هم، به نظرم سمج بودن در کنار واقعا فکر کردن یکی از کلیدهای دریه که دارم تلاش میکنم بازش کنم.
خیلی شاید غیر قابل فهم و بیربط باشه، ولی فکر میکنم یکی از منشاء های اساسیش این باشه که ذهنم احتمال رو نمیفهمه. مثلا اگه به من بگی شصت درصد احتمال داره یک چیزی اتفاق بیفته، من میگم «ئه، شصت از چهل بیشتره، پس اتفاق میفته.» اصلا نمیدونم این توی بقیه هم هست یا نه. البته مطمئنم که توی مامان و بابام هست. امروز بهشون گفتم شاید تابستون برم سوئیس. چرا این رو گفتم؟ چون دیدم به مبحث Summer School علاقهمندم. دقیقا فقط همین. تاکید میکنم که فقط یک احتمال خیلی کوچک رو گفتم که تازه اشاره به تمایل خودم بود. وگرنه سوییس هیچ تمایلی نشون نداده تا الان. به هر حال، الان براشون قطعیه که من قراره برم. از سر شب تا حالا چند بار پرسیدند که «خبری نشد؟» و خب، نه، متاسفانه دانشگاههای سوییس عادت ندارند خیلی با افرادی که هیچ ارتباطی باهاشون نداشتند و فقط بهشون فکر کردند، نامهنگاری کنند.
به هر حال، مثلا ببین این شکلیه که خب، طبعا احتمالش کمه که توی صفحهی دوم گوگل چیز مفیدی باشه. ذهن من این رو تبدیل میکنه به این که پس قطعا نیست. و میدونم که این چیز کوچکی به نظر میاد و ممکنه فقط تصورات من باشه، ولی به نظرم خیلی میتونه چیز مهمی باشه. یعنی ببینید، اگه فریبا درصد اهمیت یک درصد رو برای اهمیت ندادن انتخاب کرده باشه، من قطعا روی سی درصدم. که خب، خیلی به اهدافم نمیخوره.
یعنی توی کتاب ژنتیکمون یک آزمایش بود که توش دیدند DNA ویروس و مقدار خیلی کمی از پروتئین همراهش، باعث تغییری شد که از مادهی وراثتی برمیاد و میخواستند بفهمند مادهی وراثتی کدومه. اگه من بودن، همونجا آزمایش رو تموم میکردم، چون دیگه معلوم بود که DNAست. ولی خوشبختانه من نبودم، و یک آزمایش دیگه هم انجام شد، که توش این مقدار پروتئین اندک هم نبود. و اونجا بالاخره اثبات شد.
به خاطر همین عاشق بزرگسالیام. خوشم میاد از این که بتونم خودم رو کنترل کنم. وقتهایی که از شدت خشم دوست دارم به دیوار مشت بزنم، همچنان فکرم درست کار کنه. این حجم impulsive و بیدقت بودنم رو کنترل کنم. به عمق کارهام توجه کنم، و از دیدهای مختلف به یک مسئله نگاه کنم. امیدوارم که یک روز خوابیدن رو هم یاد بگیرم و ساعت دوی شب در حال نوشتن نباشم.
چند باری از دیگران شنیدم که پدر و مادرشون تلاش میکردند که خوشاخلاق بارشون بیارن. و نمیدونم چرا هر بار برام عجیب بود. در نهایت فهمیدم به خاطر این که هیچوقت توی خونهی ما این مطرح نبوده. یعنی نه فقط خوشاخلاقی؛ ما کلا به فضایل اخلاقی اهمیت نمیدادیم. یعنی واقعا خانوادهی فاسدی هم نبودیم :)) ولی این شکلی نبود که کسی تاکید کنه دروغ گفتن در اکثر موقعیتها اشتباهه. تقلب کردن صبا توی امتحانهای مدرسه به خاطر این که المپیادیه، برای مامان و بابام مشکلی نداشت. یا دروغ گفتن به صورت کلی، به هر کسی جز خانواده. شبیه به همین، راجع به بقیهی اشتباههای اخلاقی هم بود. یعنی ما صرفا شانس آوردیم که کلا مامان و بابام افراد نسبتا خوبی برای جامعه هستند و ما هم ازشون الگو گرفتیم و درسته خیلی اخلاقی فکر نمیکنیم و هر جا خوشمون میاد، وسطش میکشیم، ولی چندان هم مشکلساز نبودیم.
من همیشه ته قلبم امیدوارم که هیچوقت به یک دانشجوی فلسفه یا کلا فرد متخصص در فلسفه برنخورم. چون گفتم، یک سری بحثها مثل این که جهان از کجا اومده، خدا وجود داره یا نه، و چیزهای این شکلی، بهکل توی ذهن من مطرح نیستند. یوستین گردر توی دنیای سوفی میگفت اگه جهان یک خرگوش باشه (راستش دقیقا مطمئن نیستم جهان رو تشبیه کرده بود یا چیز دیگهای.) افراد عادی روی پوست خرگوشند. بین تارها و هیچی از دنیای بیرون نمیبینند. ولی افرادی که فکر میکنند، کمکم میان بالاتر. به نوک موهای خرگوش میرسند و دامنهی دید وسیعتری دارند. من گاهی اوقات حس میکنم دیگه حتی توی پوست خرگوش فرو رفتم و حتی به اینم نمیتونم خیلی اهمیت بدم.
برای من دنیا مهم نبود چندان. توی خونهی ما بحثی نبود سر این چیزها. دنیا یک چیز ثابت فرض میشد. آفریقاییها همیشه توی گرسنگیاند، ما هم به احتمال قوی همیشه توی بحرانیم و هیچکدوم از اینها مهم نیست چون ما صرفا باید درس بخونیم و یک شغل خوب گیر بیاریم. این توی ذهن من مونده همچنان. من خیلی با این فیلمهایی که به کارما اشاره میکنند و مثلا این طوریند که یک نفر به یک نفر دیگه کمک میکنه و زنجیره ادامه پیدا میکنه تا به فرد اول برسه، تحت تاثیر قرار نمیگیرم. یک جورهایی فکر میکنم که واقعا کارهای ما چندان هم مهم نیست. یعنی در هر صورت توی دنیا یک سری افراد بدند و یک سری افراد خوب و این تعادل ادامه پیدا میکنه تا ابد. که خب، الان به این رسیدم که فکر میکنم درست نیست. کارهای ما تاثیرگذاره. خیلی کم، ولی هست.
یعنی من خیلی تفریحی شروع کردم که به دنیا فکر کنم. و الان واقعا overwhelmedام. نمیتونم اهمیت ندم به این که روی پوست خرگوشم. دوست دارم بالاتر باشم.
و داشتم فکر میکردم کلا ایران شبیه خونهی ماست. یعنی من یک استاد آمار داشتم (هارواردیِ عزیزم، نه. دستیارش در واقع.) که قشنگ ما تا آخر ترم به عقلش شک داشتیم، ولی به هر حال، من این رو دوست داشتم که اینقدر با شیفتگی از آمار حرف میزنه. نمیگفت آمار مهمترین چیز در کل جهانه، صرفا همه چیز توی ذهنش به آمار ختم میشد. یک جلسه یکی از همکلاسیهام راجع به دادهسازی (؟) یا یک همچین چیزی ازش سوال کرد. این که دادهها رو تحریف کنی یا از قصد اشتباه تفسیرشون کنی. و این استادمون در حدود یک ربع حرف زد که یک دقیقهاش راجع به این بود که اصلا روششون به صورت کلی چیه و بقیهاش این که چقدر این کار بیمسئولیتی محسوب میشه. و این تنها باریه که من یادم میاد که نفر از اخلاق توی علم حرف زده باشه توی کلاسهای ما.
یعنی مثلا یک چیزی هست که توش مثلا چند نفر با هم رفیقی چیزیاند و هر کدوم مقالهای بده، اسم بقیه هم میاره. بدین ترتیب، انگار یک نفر توی سال صد تا مقاله داده یا توشون همکاری کرده و توجهتون رو به این جلب میکنم که سال در بیشترین حالت 366 روزه. و درسته، همه میدونند این کارها درستترین چیزهای ممکن نیستند، ولی از دید کسی هم انگار بیاخلاقی نیست؛ زرنگیه بیشتر.
فکر کردن به اینها سخته. من عادت کردم به خودم و اطرافم فکر کنم و از پس همونم درست برنمیاومدم، این دیگه هیچی. ولی خب، خوشایند هم هست. چون خیلی از سوالها اطراف من بودند که هیچ جوابی براشون پیدا نمیکردم. وقتی مقیاس رو بزرگتر کردم، جوابشون هم پیدا شد، چون دنیا به اطراف من خلاصه نمیشد.
میدونی، فکر میکنم اگه توی دوم دبیرستانم، شخصیت الانم رو میدیدم، خوشحال میشدم. هنوز افکار اون موقعم رو درک میکنم. یکم دیوانه بودم و زیاد هم قهر میکردم، ولی حداقل از دید خود الانم احمق نبودم. شاید این به این معنی باشه که همچنان احمقم؛ ولی خب، فعلا دوست دارم از این صلح درونی لذت ببرم.
امروز بعد از ظهر داشتم آهنگهای تام رزنتال رو مرور میکردم. یک آهنگ خیلی ناشناختهی دکلمهطور داره که من حتی نمیدونم دربارهی چیه، ولی بهش از اعماق قلبم عشق میورزم. داشتم به همین آهنگ گوش میکردم، نور پاییز بود. یک کمدین پیدا کردم که حاضرم سالها به تماشاش بشینم، و دارم فکر میکنم که دوست دارم در آینده روی ژنتیک و زیست مولکولی کار کنم. بیست سالمه و همچنان گاهی اوقات میتونم به این فکر کنم که زندگی چقدر باشکوهه. نمیدونم بعدا چه احساسی پیدا میکنم وقتی این پست رو میخونم.
بهعنوان یک انسان ذاتا سطحی، من حقیقتا از سطح دفاع میکنم. یعنی مردم هی دربارهی این حرف میزنند که چقدر سطح بیاهمیته و چقدر نباید به ظاهر توجه کرد و فلان و بیسار و من هم قبول دارم که عمق و کیفیت ذاتی چیزها مهمند و همه چی، ولی سطح یک چیز هم به هر حال جزئی ازش محسوب میشه. شاید نباید سر یک ارائه دو ساعت سر قالب اسلایدهات وقت بذاری، ولی از هر طرفی هم نگاه کنی، سطح هم تاثیرگذاره.
یک بار با فریبا توی یک جلسهی دفاع بودم. حتی یادم نمیاد موضوع پایاننامه حدودا چی بود، ولی آخرش، یادمه با وجود این که از محتوا خوششون اومده بود، به یک سری جزئیات نوشتاری گیر دادند. مثلا این که فونت اسلایدها با هم یکسان نیست؟ یا مثلا کلا همین چیزها. فریبا خیلی بدش اومده بود، ولی به نظر من چندان هم غیرمنطقی نبود. میفهمم که ممکنه این چیزها یک سری جزئیات بیاهمیت به نظر بیان. ولی فکر میکنم همین جزئیات بیاهمیت در نهایت یک سیستم رو میسازند.
سر کلاس میکروبیولوژی این ترممون، استادمون کلی توضیح داد سر نام علمی گونهها. این که اگه تایپی باشه، باید ایتالیکش کنیم، و اگه دستنویس باشه، زیرش خط بکشیم. و یک سری قواعد دیگه. میگفت که اگه سر دفاع یک نفر باشه و همچین چیزهایی رعایت نشده باشه، دیگه گوش نمیده. همچنان، من کاملا درک میکردم که از یک نگاه این چقدر کوتهفکرانه و مسخره به نظر میرسه؛ ولی بازم بهش حق میدادم.
میدونی، خیلی نمیتونم از این نگاهم دفاع کنم، چون حقیقتا تجربهی زیادی ندارم؛ ولی مثلا توی ذهنم این طوریه که علم زبان خودش رو داره. و قواعد خودش. این علم مدرن که من از صدقهسر تمام قواعد جهانیش میتونم کورسهای یک دانشگاه توی اون سر دنیا رو ببینم، و اسلایدهاش شبیه اسلایدهای استادهای دانشگاه خودم باشه.
یک چیز دیگه، درگیری دائمیه که مشترکا با زهرا دارم، اینه که حقیقتا ما چرا میریم سر کلاسهای دانشگاه؟ یعنی با وجود کتابهای به این روونی، یوتیوب، و کورسهای محشر آنلاین، چه نیازی هست که من برم سر کلاس بشینم و یک نفر تقریبا از روی کتاب برام بخونه؟ این که اینقدر تلاش بشه که سرعت یاد گرفتن ده بیست نفر یا بیشتر با هم یکی بشه.
دیروز داشتم یک جلسهای از یک کورسی توی MIT رو میدیدم، و اولین جلسهاش بود و بیشتر از محتوای اصلیش مقررات کلاسیشون برام جالب بود. یعنی مثلا یک جاییش که به طور خاص به اینجا مربوطه، این بود که مثلا میگفت همهی دانشجوها باید قبل از کلاس کتاب رو خونده باشند و حتی شب قبلش، ساعت ده، یک تست بدند. این باعث میشه که سر کلاس، بشه راجع به موضوعات پیشرفتهتری حرف بزنند. که خب، محشره. یعنی من توی فرصتهای اندکی که با همکلاسیهام یک بحث علمی دارم، واقعا یک نظرات و اطلاعاتی میشنوم که خودم احتمالا بهشون نمیرسیدم تا سالها بعد. مخصوصا با این وقت کممون که نمیذاره توی هیچ موضوعی عمیق بشیم.
میدونی، هی فکر میکنم و هی یادم نمیاد واقعا هیچ چیز به اون شکل علمیای توی کتابهای درسی دبیرستان و کلا دبیرستان خونده باشم. یعنی هزاران موضوع واقعاااا هیجانانگیز توی علم مدرن به وجود اومده و داره به وجود میاد که من مطلقا نه اثری ازشون توی جامعه میبینم و نه حتی دانشگاه. توضیحش سخته، ولی مثلا یک بار یک جا داشتم دربارهی زندگی چند تا دانشمند میخوندم و نوشته بود مردم همچنان از دانشمندها یک تصویر کلیشهای پیرمرد سفیدپوست دارند. و خب، همین، ولی برای خود علم. این که مردم اینقدر از GMOها میترسند و مثالهای دیگه.
یعنی مثلا یک بخشیش به خاطر اینه که ما رو همینطوری میندازند توی دانشگاه و سر کلاسها شاید یک خیّری پیدا بشه که توضیح بده پایگاههای اطلاعاتی کجائند، یا مثلا یک ارائهی علمی چطوریه، citation (منبع دادن به یک مقاله یا کتاب یا هر چی که خودش متدهای مختلفی داره.)، یا impact factor که من تازه چند روز پیش تازه فهمیدم از کجا اومده :)))
و توی کشوری که چیزهای اساسیش هم فاجعهاند نمیشه توقع داشته باشی به اینها هم اهمیت داده بشه. ولی تصور یک سیستم علمی خوشاینده. میدونی، حتی یک جامعهی علمی. که مثلا توش منابع مهمند، گزارههای منطقی مهمند، و تعصب خیلی کمرنگتره.
به هر حال، به نظرم مفید باشه اگه این لینکها هم اینجا باشند: (من چکشون نکردم، صرفا بهعنوان مثال آوردم، کلا هم منابع فارسی هم منابع انگلیسی زیادی هست.)
آموزش دسترسی آزاد و رایگان به منابع علمی (کتب، مقالات و پایان نامه ها)
چند وقت پیش جولیک یک پستی گذاشته بود که توش پرسیده بود که چرا باید آدم خوبی باشیم و چی بهمون میرسه و همون موقع، منم از قبل درگیرش بودم. یعنی ارزشها که از آسمون نیومدند، فکر میکنم ما در نهایت به چیزی که به بقامون کمک میکنه، میگیم ارزش. کمک کردن به یک نفر دیگه، در نهایت به خودمون چی میرسونه؟ و از یک چیز قطعی حرف میزنم، نه مثلا کارما یا هر چی.
و داشتم فکر میکردم ما که در نهایت از هم جدا نیستیم؛ کارهامون روی هم تاثیر داره. وقتی کسی به یک نفر دیگه کمک میکنه، در واقع یکم باعث پیشرفت جامعهاش میشه (خیلی کم، ولی به هر حال.) و در نهایت شرایط زندگی خود فرد کمککننده هم بهتر میشه. به این چیزها فکر میکنم تا دلیلشون رو پیدا کنم و به Theory of Everythingام نزدیکتر بشم. یعنی فقط این که برای خودم جور دربیاد مهمه، یک جور سرگرمی ذهنی. چیزی نیست که تلاش کنم به بقیه اثباتش کنم چون خدا رو شکر همچنان علم هیچی رو ندارم، جز ژنتیک.
چند ماه پیش، چتهای دبیرستانمون رو خوندم و واقعا حیرتانگیز بود. محض رضای خدا دو ثانیه از بحث راجع به من یا در بهترین حالت جامعه و چیزهای خنثی خارج نمیشدیم تا به بحث راجع به فرزانه برسیم. یعنی مثلا تا جایی که من دیدم، فرزانه همین الان هم هیچوقت بحث رو به خودش نمیکشونه. انگار همیشه پاسخدهنده است، و یادم نمیاد هیچوقت از سر تنهایی به کسی، حتی به من، پیام داده باشه.
و یادمه، وقتی مثلا از خانوادهاش، یا شهر سابقشون، یا هر چیزی میگفت، من همیشه توجه میکردم، همین الان هم همه چی یادمه. بعضی اوقات حس میکنم خاطراتش رو بهتر از خودش بلدم. ولی مثلا نمیدونستم و نمیدونم دقیقا در جواب چی بگم، به خاطر همین انگار توجه نکردم. یادمه که بابت این از دستم ناراحت بود.
دیدن همهی اون چتها واقعا ترسناک بود. دیدن این که چقدر راحت میتونه خودش رو نامرئی کنه، و همینطوریش هم من دقیقا متوجه نمیشم به چی نیاز داره، و شخصیتمون هم نسبتا متفاوته و نمیتونم بر اساس خودم بگم، و کسی هم شبیهش پیدا نکردم، و هیچی. واقعا نمیفهمم چی کار کنم.
یک سری دفتر داره که توشون مینویسه، و همینطور هم توی گوشیش. یادمه که اوایل من واقعا دست برنمیداشتم از تلاش برای خوندن دفترچهها. برای این که بفهمم به چی فکر میکنه. کلا واقعا کنجکاو بودم و نمیدونم، یادمه که مثلا داشتیم صحبت میکردیم، بعد یک چیزی میگفت که من واقعا کنجکاو میشدم، و بعدش دوست نداشت بیشتر راجع بهش حرف بزنه و من هم مطلقا درکی نداشتم از این که چطور میشه براش سخت باشه. ولی به هر حال، چند بار که این طوری شد، دیدم مثل این که آدم از کنجکاوی نمیمیره. ولی این فشار آوردن قطعا به رابطه صدمه میزنه.
همینطوری پیش رفتیم. یعنی من سر خیلی از چیزها فشار وارد میکردم بهش، لوس بودم، زود ناراحت میشدم و میگم، واقعا هم درکی نداشتم از محدودیتهاش. صرفا وقتی دست میکشیدم که میدیدم یک جورهایی منطقی نیست بیشتر از این درگیر باشیم سرش.
ولی نمیدونم پروسهی تدریجی الان از کی شروع شد. دیدن اون چتها و کنار هم گذاشتن نشونهها شاید. ازش پرسیدم آیا توی دبیرستان احساس تنهایی میکرد و گفت آره، ولی به نظرش من خیلی تنهایی رو بیش از حد بزرگ میکنم. من واقعا فکر نمیکنم احساس تنهایی کردن آخر دنیا باشه، ولی قطعا هم نمیخواستم تنها باشه. هیچوقت. میدونی، انگار توی یک لحظه تصمیم میگیری ازش محافظت کنی.
این دفعه دیگه رابطه برام خیلی مهم نبود، یا صرف انرژی، فقط میخواستم حداقل پیش من تلاش نکنه که نامرئی باشه. که تو شاید غیرانسانیترین موجودی باشی که من میشناسم، ولی در نهایت انسانی و انسانها نیاز به هم دارند، هر چقدر هم که قوی و تنها و مستقل به نظر برسند.
پس تلاش کردم مقاوم باشم. زود ناراحت نشم. وقتی ناراحتم تلاش کنم از طرف فرزانه هم به ماجرا نگاه کنم. میدونی، نه این که خودم رو نادیده بگیرم، ولی واقعا بهش نگاه کنم. به صورت خلاصه، اعتمادش رو نابود نکنم. آدم عاقل جلوی کسی که نشون داده سر هر چیزی از خنجرش استفاده میکنه، زرهاش رو درنمیاره.
الان حس عجیبی دارم. این که میفهممش خیلی عجیبه. این که شبیه انسانهاست و میترسه و نیاز به توجه داره و همه چی. نمیدونم چرا اینقدر خوشحالم. واقعا تلاش میکنم خونسرد به نظر بیام. ولی این که الان میتونم ازش محافظت کنم، میتونم کاری کنم که تنها نباشه، عمیقا آروم و عمیقا خوشحال باشه و بهقدری بهم اعتماد داشته باشه که گاهی بهم تکیه کنه، باعث میشه نتونم لبخند زدن رو متوقف کنم.
فقط فکر نمیکنم عشق چند تا مولکول باشه.