همینجا نشستم، کنار بابام که وبینار داره و من هم به عنوان مسئول فنی کار، نباید از جام تکون بخورم. واقعا مسن بودن و ترسیدن از چیزهای سادهی جدید باید سخت باشه. دقیقا فقط به این دلیل دارم مینویسم که نمیدونستم قراره این طوری گرفتار بشم و جز گوشیم چیزی ندارم، و کی مظلومتر از شما؟
پلیلیستم برای زمستون رو شروع کردم. Things I Do هم بهش اضافه کردم. بیشتر به خاطر این که یک نفر هی بهم بگه که "But girl, you deserve better, so go on and be brave". قراره دی برای جمعبندی ژنتیک پزشکی، ایمنیشناسی و میکروبیولوژی پزشکی باشه. و خوشم میاد از این طوری بهش نگاه کردن. این طوری که آخر دی، من پایهی محکمی از ایمنیشناسی دارم. و اینجای دانشم محکمه و میتونم برم سراغ درسهای بعدی.
بعدش نمیدونم چی میشه. احتمال زیبایی وجود داره که بتونم توی آزمایشگاه آموزش ببینم. توی تهران. امروز فکر کردم که اندازهی نیمساعت در روز وقت دارم برای چیزهای غیر درسی، و میتونم بذارمش برای ادامه دادن نجوم، یا یاد گرفتن موسیقی. فکرش خوشاینده.
دوست دارم زمستون جادویی باشه. دوست دارم نوزده سالگیم جادویی باشه. دوست دارم برم ارمنستان، یا گرجستان. دوست دارم نصفهشب توی خیابون باشم. دوست دارم توی یک جمع باشم. دوست دارم آهنگهای جدید محشری پیدا کنم. دوست دارم خودم رو رها کنم. دوست دارم برم شمال و همکارانم رو بغل کنم و با هم کارهای اعجابانگیزی بکنیم. دوست دارم ادبیات کلاسیک روسی بخونم.
من تازگیها فهمیدم که خیلی دنبال تایید بقیهام. یعنی همیشه میدونستم یک چیزی هست، ولی نمیدونستم تا این حد. یعنی امروز یک لحظه دقت کردم که من همیشه وقتی وارد سایتی میشم، حتی اگه گزینهی معقولتری هم باشه، میزنم که هر چی cookie دوست داره، برداره :)) چون دوست داشتم تاثیر خوبی داشته باشم :)))) یعنی جدی میگم، این توی ذهنمه همیشه. یا مثلا بزرگترین نگرانی من در ارتباط با دیگران، اینه که مزاحم باشم. متنفرم از این تصویر که با ذوق با یک نفر حرف بزنم و فرد مقابل دوست نداشته باشه که حرف بزنه. همیشه توی این زمینه به کوچکترین نشونهها دقت میکنم. و تازگیها دیگه تلاش میکنم اهمیتی ندم که بقیه راجع بهم چه فکری میکنند و از یک ارتباط، در هر سطحی، فقط به سمت خودم دقت میکنم. و این موضوع خیلی خوشحالم میکنه. چون اولا خیلی آسودهام کرده و به خودم حس بهتری دارم، و دوما، شبیه همون رها شدنه.
من آمادهام برای جادو. برای نوزده ساله بودن.
بعدانوشت: ببین من چقدر نوزده سالگی نکردم که حتی حواسم نبود بیست سالمه در واقع.