این روزها که زیاد سریال دیدم، و در واقع زیاد سریالهایی دیدم که افرادی از یک گوشه به گوشهای دیگه میدوند، و در لحظه هزاران کار میکنند، هی فکر میکنم که چقدررر دوست ندارم سرم شلوغ باشه. یعنی شبیه یک جور فریب دادن به نظر میاد. یک جور از سر باز کردن. میدونی، انگار متوجه نمیشی که واقعا داری یک کاری میکنی، یا فقط داری از فکر کردن به زندگیت فرار میکنی.
خوشم میاد از این که کمکم میفهمم دوست دارم چطوری باشم. واقعا همونطوری که میم (کراش جدید مشترکم با زهرا) گفت «من روحیهی جنگندگی ندارم.» (ما روی همچین آدمهایی کراش میزنیم عزیزانم.) نه این که نتونم. میتونم، ولی واقعا فایدهای نمیبینم توی این که در اثبات سازندگی و فواید بودنم، در لحظه به هزاران کار مشغول باشم. دوست دارم آروم زندگی کنم و یک گوشه از دنیا، یک کار واقعی، هر چند کوچک انجام بدم. دقیقا منظورم این نیست که تحمل ندارم برای درس و کار وقت زیاد بذارم. فقط دوست ندارم همیشه پای تلفن باشم. همیشه تلاش کنم کامل باشم و نصف زندگیم در حال مجبور کردن خودم به کار کردن باشم. واقعا نمیدونم. فکر نکنم افراد زیادی باهام موافق باشند. همه این طوریاند که یک سال کار کن تا یک لحظه فلان. حتی هفتاد سال کار کردن هم به نظرم بد نیست، ولی میدونم که من آدمِ عذاب دائمی نیستم. میدونم که بعدا قرار نیست از خودم بابتش قدردانی کنم. خوشبختانه مجبور هم نیستم.
بین همیشه خوش بودن و در برخی لحظات ناامید بودن از خود، و همیشه عذاب کشیدن و لحظات معدود از امید و رضایت از خود، هر دوشون به یک اندازه ترسناکاند. یک خط باریکی هست، که من توش قراره به این ساعات زیادی از درس خوندن، تلاش کردن، آروم بودن، و فکر کردن ادامه بدم. دقیقا بندبازیه، ولی من از پسش برمیام.
میدونی، یک ماه گذشت. به اندازهی کافی خودم رو رها گذاشتم و به اندازهی کافی به خودم فرصت دادم برای ویرون کردنم. حالا فکر میکنم موقعشه که دیگه از خودم محافظت کنم. آتش رو دوباره روشن کنم و به حرکت کردن ادامه بدم.
اگر خدایی بود، من ازش از صمیم قلبم تشکر میکردم که گذاشته من طوری زندگی کنم، که توش اجباری روم نیست. که گذاشت علاقه و زندگیم همجهت باشه.