ولی میدونی، من واقعا یک چیزی دارم. رزومهام خالیه، ولی به خودم که نگاه میکنم، واقعا معمولی و قابل چشمپوشی نیستم. میتونم فکر کنم، باارادهام، به برنامههام میچسبم، باهوشم، شجاعم و برای علم بیشترین شوق ممکن رو دارم. دیدم واضحه و درآمدم اهمیت خاصی برام نداره. تازه برای خروج از ایران هر کاری میکنم :)) به اطرافم نگاه میکنم و همچین ترکیبی خیلی فراوان نیست. میدونم که برای اهدافشون خیلی مناسب نیستم؛ کارآفرین یا همچین چیزی از توی من درنمیاد. ولی واقعا میتونم فردی بشم که یک فرقی ایجاد میکنه.
یک کارآموزی پیدا شده که (میخواستم بگم روحم رو براش معامله میکنم، بعد یاد «تصویر دوریان گری» افتادم و بیخیالش شدم.*) ... خیلی دوست دارم قبول بشم توش. یعنی شدت شوق و علاقهام حتی در بیان نمیگنجه. و داشتم با فرزانه حرف میزدم و در نهایت، فکر کردم که شاید بهتر باشه هدفم «پذیرفته شدن توی کارآموزی مذکور» نباشه، صرفا هدفم این باشه که «برای پذیرفته شدن توی کارآموزی، همهی تلاشم رو بکنم.» یا میدونی، در مورد همه چی، این که اینقدر به نتیجه فکر نکنم. حداقل نتیجهای که به هزاران عامل مستقل از من بستگی داره. فقط تلاشم رو میکنم و تهش خیالم راحته حداقل.
من واقعا دوست دارم از شدت وحشت گریه کنم. ولی موضوع اینه که کل اینها خیلی خیلی برام حس خیلی عجیب و ... محشری دارند. از این دنیای جدیدی که دارم بهش وارد میشم خوشم میاد راستش. پهناور و عجیب و غیر قابل فهم و زیباست. دیشب داشتم فکر میکردم که من هیچوقت بینقص نبودم، ولی همیشه به هدفم رسیدم. پس چرا این دفعه نشه؟ دوست دارم راجع بهش گستاخ باشم. عکس کارولینسکا رو گذاشتم برای پیشزمینهی مرورگرم. همچنان به قانون جذب اعتقادی پیدا نکردم. فقط میخواستم نشون بدم که من بهش فکر میکنم و نمیترسم.
* نقد حرفهایم راجع به تصویر دوران گری یادتونه؟ من فهمیدم حتی منتقدها هم اولین و مهمترین نکته به همین اشاره میکنند :))))) اینقدر خوشحال و امیدوار شدم که اونقدر هم پرت نیستم :))))