دانشکدهی ما یکم جو مذهبی و بستهای داره و من حقیقتا برای ارتباط با پسرهای کلاسمون تلاش زیادی کردم و به هدفم هم رسیدم تا حدی. که دو تا بودند در واقع؛ از تعداد افرادی که به فامیل صدام میزنند تا حد امکان کم بشه و دو، این که بتونم باهاشون حرف بزنم و من رو به عنوان یک دختر نبینند. و خب، خوشحالم بابت این تلاشم. مخصوصا این روزها.
فرزانه امروز میگفت رابطهی من با سجاد عجیبه. باهاش موافقم. و رابطهی مهمی هم هست. این که با هم برنامه میریزیم و با هم جلو میریم، بهم کمک میکنه قدمهام محکمتر باشه. با هم زبان میخونیم، با هم دنبال استاد میگردیم و با هم پیش میریم کلا، و همهی اینها برای من که توی کار گروهی بهترم، واقعا کمککننده است.
ولی از همهی اینها مهمتر، اینه که تقریبا تمام حمایتی که توی این دوران میشم، از این رابطه منشاء میگیره. بعضی اوقات میترسم که همهی اینها توهم منه. که شاید یک اشتباهی وسطش کردم و این مسیر عجیبی که دارم میرم، قرار نیست به هیچجا برسه. و خب، واقعا نیاز دارم که بفهمم از نظر یک نفر دیگه هم، فکرهام منطقیاند. این راه اگر اشتباه نیست، حداقل کاملا پرت هم نیست.
من معمولا راجع به نقطه نظرات درخشانم به همکلاسیهام چیزی نمیگم. اکثرشون خیلی به علم اهمیت نمیدن و اونهایی هم که اهمیت میدن، دقیقا به روش من اهمیت نمیدن. ولی به هر حال، با سجاد نسبتا صمیمی بودم و زیاد حرف میزدیم و یک روز بهش گفتم که به نظرم توی دانشکدهی ما، از همون اول چنان سرمون رو با استارتآپ و کار کردن توی آزمایشگاه و فلان و بیسار پر میکنند که علم یادمون میره. و دیگر نظرات درخشانم. براش تعریف کردم که روزهای تعطیل، اول صبح یک ساعت The Cell میخونم و تا حالا هفت فصلش رو خوندم. و فکر نمیکردم متوجه بشه دارم دقیقا چی میگم ولی شد.
یعنی امروز داشتم باهاش حرف میزدم. و خسته بودم و ذهنم دقیقا پر بود. بعد بهم گفت از اون دفعهای که با هم راجع به این حرف زدیم، شارژ شده و کلی از ابوالعباس (کتاب مرجع ایمنیشناسی) خونده. یا مثلا یک جای دیگه داشتیم راجع به یک شرکتی حرف میزدیم، و گفت که حتما قبولمون میکنند ولی چیزی که من گفتم، منطقیتر بوده که توی کارشناسی، پروژهی پرکار برداشتن خیلی درست به نظر نمیاد، و تقویت پایهی علمیمون بهتره.
لزوما چیزی که سجاد میگه، درست نیست. ولی من عمیقا نیاز داشتم که یک نفر راهم رو بفهمه، و تاییدش کنه. نیاز داشتم بدونم که حداقل کاملا غیرمنطقی نیست.