Who knows where we're going, baby?

این طوری نیست که از خودم بدم بیاد یا هر چی. فقط از خودم خسته شدم. و حتی نمی‌دونم دوست دارم کی باشم.

دوست دارم کتاب‌های جدید بخونم. مثلا درباره‌ی فلسفه، یا تاریخ علم. رمان‌های ژاپنی یا ادبیات روسیه. چون همیشه از همه‌شون می‌ترسیدم. یک جورهایی حس می‌کنم بخشی از مغز که قراره به پردازش این‌ها بپردازه، توی من خیلی رشد نکرده. ولی مثلا این همون نگرشی بود که قبلا به فیلم‌های کلاسیک داشتم، و الان که نسبتا زیاد فیلم کلاسیک دیدم، می‌بینم که ترس بی‌موردی بود. ضمن این که این اواخر علاقه‌ی خاصی به کتاب‌های حوصله‌سربر پیدا کردم، بنابراین خیلی هم نمی‌ترسم.

امروز زبان می‌خوندم و از یک جایی از فیلم Batman vs Superman: Dawn of Justice نقل قول شده بود، و اسکرین‌شات گرفتم که یادم بمونه ببینمش. نه این که تا حالا اسمش رو نشنیده باشم، ولی فکر دیدنش به ذهنم خطور نکرده بود. یا اگه خطور کرده بود ازش به خوبی استقبال نشده بود. ولی این دفعه به نظرم فکر افتضاحی نبود. یا مثلا دوست دارم Mean Girls ببینم. دوست دارم فیلم‌های اروپایی‌ای که همیشه مطمئن بودم نمی‌فهمم، ببینم. می‌دونی، منظورم اینه که نمی‌میرم به هر حال. Metropolis نتونست من رو بکشه. این‌ها که هیچند.

راستش فقط می‌ترسم. دنیا قبلا جای بی‌نهایتی به نظر می‌رسید، الان ولی جستجوهای گوگلم به نتایج زیادی نمی‌رسند و از اون کادرها برام نمیاد. همچنان حس می‌کنم بی‌سوادم. حس می‌کنم چیزهای لازم برای بزرگسالی رو ندارم. افراد معروف رو نمی‌شناسم. یا کارهای بانکی، یا نقشه‌ی تهران یا مشهد، یا هیچی. 

دوست دارم خواننده‌های جدید پیدا کنم، آهنگ‌های زیبای جدید، آدم‌های جدید. و این‌جاست که 22 واحد خودش رو معلوم می‌کنه. مجبورم با همین حس خیلی ناقص بودن ادامه بدم. دوست دارم یک طرح برای خودم بریزم، که مثلا یک ماه باشه و توش هی چیزهای جدید از کشورهای مختلف رو امتحان کنم. دقیقا نمی‌دونم قراره چطوری آدم‌های جدید پیدا کنم. ولی خب، به هر حال موجودیت همچین طرحی رو دوست دارم.

چند هفته پیش داشتیم حرف می‌زدیم و یاد سرویس اول راهنمایی من افتادیم. شاید اگه بهتر می‌نوشتم، تلاش می‌کردم که جمع افرادش رو توصیف کنم. اما مطمئنم فقط نویسنده‌های The Office از پسش برمیان. صحنه‌هایی که من از دوران یادم میاد، بیش‌تر شبیه یک خوابه.  افراد واقعا عجیبی بودند که بی‌نهایت باهاشون فرق داشتم، و با هم فرق داشتند. و با همه‌ی این‌ها من دقیقا هیچ مشکلی نداشتم توی این که باهاشون کنار بیام و دوست باشم. خوش می‌گذشت واقعا. حتی با این که اصرار خیلی زیادی داشتند که وقتی پنج نفری توی یک پیکان فشرده شدیم، مافیا بازی کنیم. راستش دوست دارم دوباره به همون حالت برگردم، ولی کنترلش دست من نیست.

فرزانه خیلی خودش رو بسته نگه می‌داشت و قرار بود من مجبورش کنم هر روز درباره‌ی یک چیز تحقیق کنه. مثلا این که چه ژانرهای کتابی داریم، یهودی‌ها چه رسم‌هایی دارند، یا نمی‌دونم، همچین چیزهایی. الان حس می‌کنم باید برای خودم انجامش بدم. یکم به دنیا نگاه کنم و این‌قدر همه چی رو درونی نکنم. دقیقا مطمئن نیستم، ولی فکر می‌کنم اگه وقتی این‌قدر گیجی، به دنیا نگاه کنی، قلبت بالاخره تصمیم می‌گیره.

 

دوست دارم این رو بکوبم توی صورت دینی دبیرستان. بیست سال با خودت زندگی کردی و یک روز صبح پا می‌شی و فکر می‌کنی «مطمئنی از جاستین بیبر خوشت نمیاد؟».

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان