وقتی راهنمایی بودم، یک تعطیلات نوروز بود که مامان و بابام رفتند تهران و من و صبا خونه موندیم. صبحی که میخواستند برن، ساعت پنج منم بیدار شدم، و دیگه خوابم نبرد. و اون موقع خوراکی مورد علاقهام چیپس ماست و ریحون بود و یک بسته ازش داشتیم. Inside Out تازه اومده بود و من و صبا شیفتهاش بودیم کاملا. همون حوالی ساعت پنج که مامان و بابام رفتند و هنوز هوا تاریک بود و ما تنها موندیم، چیپس رو باز کردیم و توی پتو پیچیدیم و توی تلویزیون Inside Out دیدیم.
یک بار علی بهم میگفت که اگه کسی ازش دربارهی بهترین لحظات زندگیش بپرسه، مثلا به کارهای خفنش فکر نمیکنه. بیشتر به یک سری لحظاتی فکر میکنه که توشون در ظاهر هیچ اتفاقی نمیافتاد ولی حس خوبی داشت. اگه کسی از من راجع به بهترین لحظات زندگیم بپرسه، این قطعا توش هست. طوری که کمسن و آروم بودم و خوشحال، نه خیلی خوشحال، ولی نوع خوشحالیش خیلی با حالت معمول فرق داشت.
الان از ته قلبم به همچین لحظاتی نیاز دارم.