من قبلا اصلا درک نمیکردم ملت چرا مست میکنند. یعنی دقیقا چرا، چه کیفی میتونه توش باشه که نتونی فکر کنی. این مدت، دقیقا درک کردم. یعنی یک لحظه، نشستم فکر کردم که آیا این، طوریه که بقیهی انسانها زندگی میکنند؟ همینطوری که انگار فقط مجبوری که زندگی کنی؟ مجبوری هر لحظه درد بکشی و نتونی دقیقا هیچ کاری براش کنی؟
نمیدونم چرا این طوریام، ولی خوشحالم که یک چشمهی درونی شوق دارم. خوشحالم که سر فهمیدن جزئیات طاعون ذوقزده میشم. خوشحالم که میتونم قربون صدقهی جسی برم. خوشحالم که انواع مختلفی از نورپردازیهای زیبا توی این دنیا هستند و یکیشون ساعت یازده صبح کنار منه. خوشحالم که بالاخره دارم «تصویر دوریان گری» رو میخونم؛ هر چند که سر هر صفحهاش به هر شخصیت میگم "You are gay" و این یکم باعث میشه بیشتر به درک ادبیم شک کنم، ولی خب، فرقی نداره. تا وقتی که به چیزهایی اهمیت بدم، چیزهایی رو دوست داشته باشم، و چیزهایی ذوقزدهام کنند. مطمئنم که یک روز قراره به اندازهی قبل شوق داشته باشم برای زندگی کردن.