Blue Fairy

تبریک تولد گفتن برای من واقعا مناسک مهمیه. یعنی دوست ندارم همین‌طوری عادی بگم. دوست دارم فقط به کسی بگمش که حداقل بدونم برای سال جدیدش به چه آرزویی نیاز داره. به خاطر همین وقتی کسی بهم تبریک می‌گه خیلی خوشحال می‌شم. و همراه با این همیشه می‌ترسم از این که کسی نفهمه چقدر خوشحال شدم از تبریکش. به خاطر همین از یک طرف هم دوست دارم کسی کلا تبریک نگه که این ترسم نباشه، که اون‌طوری بازم احساس تنهایی می‌کنم. درگیری جان‌فرساییه.

ولی امروز مهشاد بهم گفت که من caringام. که بهترین آدم‌ها رو بیرون می‌کشم. زهرا و مهدی خیلی مسخره‌ام کردند. سلطان قلب پگاه بودم. (من دوست‌های سالمی ندارم.) چند نفر بهم تبریک گفتند که من اصللا توقعش رو نداشتم مخصوصا اون‌طوری تبریک بشنوم ازشون. و می‌دونی، عالی بود. یعنی توی خونه‌مون هیچ‌کس کادوی غیرنقدی بهم نداد و تولدم حدودا ده دقیقه طول کشید و کیکم هم پای سیب بود. من از سیب خوشم نمیاد و واقعا سیب پخته دیگه هیچ شانسی نداره. شام کوکو بود و من از کوکو هم متنفرم. به هر حال من نمی‌تونستم اهمیتی بدم، این‌قدر که چیزهای زیبا شنیده بودم. ولی می‌دونی، صحنه‌ای که نفسم گرفت، ربطی به هیچ‌کدوم از این‌ها نداشت.

من از اوایل تابستون دارم Modern Family می‌بینم و خییییلی زیاد دوستش دارم. یعنی جدا از این که موقع دیدنش بلند بلند می‌خندم و یک قسمت درمیون از ذوق گریه می‌کنم، خیلی با دیدنش انگار شارژ می‌شم. نمی‌دونم دقیقا چطوری توضیحش بدم؛ ولی برای من که این‌قدر به مفهوم خانواده علاقه دارم اما خانواده‌ی خودم علاقه‌ی خاصی به معنای دقیق این واژه ندارند، خیلی دیدنش لذت‌بخشه. و توی دنیایی که من تقریبا نود درصد اوقات با همه مخالفم، و خیلی پیش نمیاد که کسی منطقم رو بفهمه و نترسم که به خودخواه بودن متهم بشم، این چیزیه که انگار کاملا بر اساس تصور من از خانواده ساخته شده. تک‌تک جزئیاتش.

من دلایل زیادی دارم برای این که عاشقش باشم؛ این که یکی از شخصیت‌هاش شبیه فرزانه است، و این که به نظرم خیلی واقع‌بینانه است، و چند تا دلیل خیلی مهم دیگه. که ربطی به این پست ندارند. به هر حال، امروز صبح داشتم همه‌شون رو برای فرزانه توضیح می‌دادم و چندان به نظر نمی‌رسید که درک کنه.

شب ازش پرسیدم که آیا قرار نیست توی روز تولدم بهم چیز دیگه‌ای بگه، و گفت که اگه پیش هم باشیم، شاید یک خانواده شبیه Modern Family داشته باشیم و این خصوصیتیه که از من برمیاد. و این به دلایلی خیلی احساس عجیبی بهم می‌ده. یعنی خیلی جمله‌ی ساده‌ایه. خیلی مفهومش در قدم اول عادی به نظر میاد. ولی موضوع اینه که افراد سریال صرفا عادی نیستند، به معنای واقعی کلمه و به صورت نامحسوس خوشبختند. 

منظورم اینه که هر کدومشون با چیزهای زیادی درگیرند، ولی هم رو درک می‌کنند، تنها نیستند، از هم حفاظت می‌کنند و عزیزم، این من رو به گریه میندازه که شاید من بتونم حتی یک نفری رو که دوست دارم، این طوری در امان نگه دارم. چه برسه به این که یک زمانی باشه که من بتونم یک خانواده داشته باشم که هیچ‌وقت کسی توش احساس تنهایی نکنه.

از دانشگاه و داستان‌های دیگر

برای همه این طوری نیست احتمالا؛ ولی برای من و خیلی‌ها ترم اول دانشگاه فاجعه بود. مخصوصا با توجه به این که شهر جدید بودم و دوستی هم نداشتم و هیچ‌کس توی لوس بودن من ذره‌ای تردید نداشت. خیلی استرس‌های مختلفی بود که شاید واقعا به صورت جدا از هم وحشتناک نبودند، ولی کنار هم، بعضی روزها من رو فلج می‌کردند و می‌کنند هم هم‌چنان، ولی هم کم‌تر شدند، هم به مرور زمان من هم دارم یاد می‌گیرم که چطوری باهاشون کنار بیام.

ولی به هر حال، به عنوان یک failure expert در گرایش دانشگاهی، من واقعا دوست دارم باعث بشم که یک نفر اشتباهات من رو تکرار نکنه، و منظورم از اشتباهات، نمره‌های کمی که گرفتم نیست، بیش‌تر حرص خوردن سرشونه. چیزهایی که قراره بگم، بیش‌ترشون درباره‌ی اینند که به نظر من مهم‌ترین اشتباه اینه که با اون اشتباه‌های کوچکی که قراره بکنی، اصولی برخورد نکنی.

توی دانشگاه هزاران راه هست، و هزاران هدف، و واقعا هم اکثر اوقات برتری‌ای وجود نداره؛ فقط این مهمه که راهی که می‌ری با هدفت، و هدفت با خودت سازگار باشه. چیزهایی هم که من قراره بگم، با توجه به این که اول سال سومم، واقعا ممکنه درست نباشند، و من خیلی خوشحال می‌شم که نظرات بقیه رو هم بدونم و از دید بقیه نگاه کنم، ولی خب، در هر صورت این پست قراره مجموعه‌ای از چیزهایی باشه که دانشگاه توی من تغییر داد.

یک: اولویت‌بندی (یا کمال‌گرایی (وسواس) توی دانشگاه به من فقط آسیب رسوند.)

من دوست ندارم استرس بدم؛ می‌فهمم که فردی که وسواس داره، خودش به اندازه‌ی کافی استرس داره احتمالا. ولی حجم مطالبی که توی دانشگاه تدریس می‌شه به شکل وحشتناکی زیاده. و حداقل در مورد رشته‌ی ما، این دقیقا فقط نوک کوه یخه. چون هر کسی به یک فیلدی علاقه‌مند می‌شه و مطالب مربوط به اون فیلد خودش معمولا کلا یک دریاییه. در این شرایط مغز پراسترس وحشت‌زده‌ی وسواسی من اعتقاد داشت که من باید به همه چیز یک مطلبی که حتی مهم هم نیست مسلط باشه و در نتیجه من هزاران درس مهم دارم که به بخش‌های مهمشون مسلط نیستم و بخش‌های جزئی‌شونم دیگه یادم نمیاد، چون مغزم دقیقا به همون اندازه از اولویت‌بندی سر درمیاره که این روتختی‌ای که روش نشستم. 

و وسواس که می‌گم، منظورم فقط درس نیست. می‌دونید من به ترم اول که فکر می‌کنم، چی یادم میاد؟ بله، تمیز کردن میز مشترک خوابگاه. یکی از هم‌اتاقی‌های من به‌شدت کثیف بود و کلا هم به هر حال اون میز مشترکی تمیز نمی‌بود و من دائما داشتم اون رو با شیشه‌شور می‌شستم و حتی این برام کافی نبود. می‌خواستم از همین هم‌اتاقی‌م اجازه بگیرم که فضای اون رو هم تمیز کنم :))) و به نظرتون این چقدر وقت می‌گیره؟ خییییییییلی. ولی خبر خوب اینه که خوابگاه باعث شد من به درک خوبی از فضای شخصی برسم. یعنی در نهایت وسواسم تا حد خیلی خوبی محدود شده بود به تختم، کمدم و قفسه‌ام. و اینم خیلی چیز مهمی بود به نظرم. یعنی من الان درک می‌کنم که باید به دیگران اجازه بدم که طوری که خودشون دوست دارند، زندگی کنند. این یعنی احترام گذاشتن به دیگران.

دو: لازم نیست با هر بنی بشری در تماس باشید. (یا ارتباطات)

من که تازه وارد دانشگاه شده بودم، این جو خیلی بود که با همه در تماس باش و برو دفتر استادها و این‌ها، که برای منِ خجالتی اون دوران دقیقا غیرممکن بود. و یکی از منابع استرسم همین شده بود که چرا من نمی‌تونم. و اجازه بدید که این‌جا این بحثِ ناگفته رو باز کنم که من فکر می‌کنم ارتباطِ علمی توی دانشگاه به عنوان یک دختر، خیلی سخت‌تره. دانشکده‌ی ما اکثرا پسرند و من واقعا دوست دارم که باهاشون درباره‌ی مسائل علمی حرف بزنم و دائما حس می‌کنم باید این رو بفهمونم که «به خدا من عاشقت نیستم.» دیگه از اول بی‌خیالش می‌شم و خب، آره، همین. ممکنه فقط تجربه‌ی من بوده باشه.  به هر حال، من هر بار یکی از همکلاسی‌هام رو می‌دیدم که با یکی از استادهامون داره حرف می‌زنه، تا یک هفته ذهنم درگیر بود و الان که سه سال گذشته، من می‌بینم که بودن یا نبودن این ارتباط‌ها واقعا فرقی نداشته.

لطفا حرفم رو اشتباه نفهمید؛ به نظر من عالیه که به هر بنی بشری یک شانس بدید، ولی واقعا لازم نیست مخصوصا ترم اول، به خودتون فشار بیارید. نود درصد این ارتباطات حقیقتا بعد از یک روز از ذهن استاد پاک می‌شه :))) ولی خب، مثلا یکی از کارهای به‌شدت زیبایی که من کردم، اینه که می‌رم لینکدین افراد رو می‌گردم و بهشون پیام می‌دم؛ می‌گم که از دانشگاهشون خوشم میاد، از فلان مطلبی که چاپ کردند خیلی خوشم اومده؛ مثلا یک بار به یکی از این افرادی که سرفصل هر فصل زیست‌شناسی کمپبل باهاشون مصاحبه شده، پیام دادم، و گفتم که خیلی این سیر رشدش برام تاثیرگذار بوده و حتی اونم جواب داد :)))) بعد از چند ماه :))) و حالا این اصلا ارتباط مفیدی هم نبود در واقع، ولی می‌گم یعنی حتی اگه توی برخورد حضوری هم خوب نیستید، چنین راه‌هایی هست.

و در کل، جدا از ارتباطات علمی، خوابگاه و دانشگاه از من خیلی آدم بهتری ساختند و خیلی هم خوشحالم. من قبلا هم آدم‌ها رو دوست داشتم و الان که می‌تونم درست، سازنده و بدون تملق (؟) باهاشون حرف بزنم، واقعا خیلی بهم خوش می‌گذره. درس بعدی هم همینه؛ من گاهی اوقات حس می‌کنم همه ازم متنفرند (چون سر یک سلام نکردن یک فرد رندوم داستان می‌سازم برای خودم) و چیزی که بعد از مدتی فهمیدم، اینه که حالا درسته اهمیت خاصی هم ندارم، ولی کسی هم ازم متنفر نیست. و کلا هم، خیلی با کسی دوست شدن مخصوصا توی ترم اول بهتون کمک می‌کنه. 

اولین باری که من با پگاه حرف زدم، یک روزی بود که من توی اتوبوس بودم و اونم اومد و یک جایی نشست و من رو ندید، و ما کل دبیرستان هم‌مدرسه‌ای بودیم ولی اصلا حرف نزده بودیم، و من تمام جراتم رو جمع کردم و کنارش نشستم و باهاش حرف زدم و برخلاف تصورم خیلی مهربون بود. بعدشم ازش خواستم بیاد توی اتاقم، چون من هم‌اتاقی نداشتم، و الان واقعااااا خوشحالم از این که جرات به خرج دادم. یعنی می‌گم کی به کیه، برید با همه حرف بزنید، خودتون رو معرفی کنید، از طرف مقابل اسم و شهرش رو بپرسید، و قطعا افراد خوبی رو پیدا می‌کنید. مثل من هم این‌قدر بیش‌اندیشی نکنید سر این، چرا باید کسی ازتون در نگاه اول بدش بیاد واقعا؟ و نگران نباشید، توی دانشگاه این‌قدر فریک هست که کسی شما رو به خاطر این کارتون عجیب ندونه.

سه: جزئیات

شاید این برای همه‌ی رشته‌ها به کار نره، ولی مثلا توی درس‌های ما، به نظرم خیلی مهمه که واقعا توشون عمیق بشید. یعنی زیست شاید در قدم اول حفظی به نظر بیاد، ولی در واقع کاملا مفهومیه. بذارید یک مثال بزنم؛ ما یک بار داشتیم توی کلاس راجع به دیواره‌ی سلولی باکتری می‌خوندیم، و مثلا من وقتی شنیدم مثلا توی دیواره فلان آمینواسیدها با فلان قندها هستند، با خودم گفتم که «اوکی» و تموم. دیگه بهش فکر نکردم. ولی یک همکلاسی دارم که معمولا سوال‌های خوبی می‌پرسه. پرسید که مثلا این آمینواسید که ساختارش این‌طوریه، چطوری با دو تا آمینواسید پیوند داده؟ یک همچین سوالی بود که جوابش هم سخت نبود، ولی خب، سوالی بود که باعث می‌شد ما شروع کنیم به فکر کردن. 

به نظرم توجه به جزئیات توی علم واقعا حیاتیه. من شرح خیلی از آزمایش‌های خیلی مهم رو که کلا مسیر زیست‌شناسی رو تعیین کردند، می‌خونم، فکر می‌کنم که احتمالا برای من این خطای کوچک اصلا مطرح نمی‌بود و سریع پرونده‌ی آزمایش رو می‌بستم و تمام :))) و الان دارم تلاش می‌کنم بیش‌تر فکر کنم که «چرا؟» و «چطور؟». و می‌دونی، یک بخشی‌ش هم اینه که من این‌قدر کلاس‌های نامفهوم توی دانشگاه دارم که دیگه مغزم به این مقدار از نفهمیدن حساس نیست. همین که منطق جمله‌ها رو می‌فهمم، راضی‌ام. و اینم به نظرم خیلی بده. نباید عادت کنی به نفهمیدن. واقعا غم‌انگیزه.

چهار: تمرین

اساسی‌ترین مشکل من توی دانشگاه، درس‌های ریاضی یا فیزیک‌محور بودند؛ با این که من توی دبیرستان به خاطر همین‌ها اصلا توی دبیرستان معروف بودم. و حتی اون موقع تلاش خاصی هم نمی‌کردم. و یک بخشی‌ش به خاطر اساتید واقعا مزخرفه، یک بخشی به خاطر همکلاسی بودن با ریاضی‌ها، یک بخشی هم تفاوت ریاضی و فیزیک دبیرستان و دانشگاه و نود و نه درصد دیگه هم به خاطر این که من خیلی از مسئله حل کردن می‌ترسیدم. از خوندنش هم فرار می‌کردم و وقتی هم می‌خوندم، از مسئله فرار می‌کردم با این توجیه که «من درسش رو خوندم و مسئله‌هاش ساده است.» و خب، سر امتحان می‌دیدم که هیچیییییی یادم نیست. بدون اغراق.

در حالی که مثلا ترم پیش برای مکانیک سیالاتم من مجبور شدم که چند تا مسئله حل کنم، و عااااالی بود. یعنی فکر کن در این حد که من به مکانیک سیالات علاقه‌مند شدم! فکر کن! که متاسفانه چون امتحانش رو بد دادم، در نطفه خاموش شد. 

پنج: امتحان کردن چیزهای جدید

من همین‌جا یک پست دارم که مال مهر ترم اولمه و توش از این گفتم که به چیزهای جدیدی نیاز ندارم. زندگی‌م همون‌طوریش هم زیبا و کافی بود. و بود. ولی باورتون نمی‌شه وقتی من راضی می‌شدم یکم کم‌تر تعصب داشته باشم، چه چیزهای محشری رو پیدا می‌کردم. الان من آهنگ‌های پاپ خیلی بی‌مفهومی دارم که هر کدومشون توی یک دوره‌ای خیلی به من کمک کردند. یک سری آهنگ‌های دیسکویی دارم که درهایی به دنیاهای دیگه به روم باز کردند که البته هنوز جرات نکردم واردشون بشم. به مهمونی‌هایی رفتم که از افراد توشون خاطره‌ی خوشی نداشتم و من هنوز به یکی‌شون رفرنس می‌دم و خوشحال هم هستم موقع رفرنس دادن. اصلا نمی‌گم قراره از همه‌ی چیزهای جدیدی که امتحان می‌کنید، خوشتون بیاد. ممکنه دقیقا به همون بدی‌ای باشند که فکر می‌کنید. ولی فکر نکنم هیچ‌وقت بابت امتحان کردنشون پشیمون بشید. به نظر من تعصب توی این دوره واقعا به ضررتون تموم می‌شه.

شش: از همکلاسی‌هاتون متنفر نباشید 

من توی ترم اولم از همکلاسی‌هام متنفر بودم واقعا. یعنی موضوع اینه که حتی انسان‌های نرمال و عاقل هم ترم اول دانشگاه ممکنه خیلی عجیب‌غریب باشند. رراستش نمی‌دونم چرا. ولی ممکنه ربطی داشته باشه به این که همه هی بهشون گفتند که «هی سوال بپرس.» (لطفا این نصیحت رو نکنید، ما اونی هستیم که باید سوال‌های به‌شدت احمقانه و جواب‌های نیم‌ساعتی رو تحمل کنیم.) ولی به مرور دیدم واقعا خیلی هم بد نیستند. و کم‌کم تونستم حتی باهاشون واقعا دوست باشم. یعنی یک دوره‌ای ما یک گروه داشتیم که با هم ارائه می‌ذاشتیم و درس می‌خوندیم و خیلی خوب بود. یا مثلا یکی دیگه از همکلاسی‌هام هست که من تقریبا هر سوالی راجع به دانشگاه داشته باشم، ازش می‌پرسم و همیشه خیییلی راهنمایی‌م می‌کنه. 

منظورم اینه که درسته که اون‌ها نمی‌دونند زندگی شخصی و غیردانشگاهی من چطوریه، و بحثمون نمی‌کشه هیچ‌وقت ولی افرادی هستند که من اون شب‌های امتحانی فوق‌العاده سخت رو گذروندم. ما حتی هم‌رزم محسوب می‌شیم. دوست بودن باهاشون واقعا یک بخش بزرگی از زیبایی‌های دانشجویی من بوده.

هفت: توی اشتباهاتتون نمونید

فکر کنم من کل ترم دو و سه به این فکر می‌کردم که آیا هیچ دانشگاهی به هیچ فردی که توی شیمی تجزیه 14 شده، فاند می‌ده یا نه. کلی دنبال این رفتم که آیا می‌شه اصلا دوباره بردارمش، با شیطان چیزی رو مبادله کنم یا هر چی که فقط این لکه‌ی ننگ از کارنامه‌ی من پاک بشه. و خیلی مسخره بود بچه‌ها. یعنی من بعد از اون حتی نمره‌ی پایین‌تر هم داشتم :)) ولی الان خیلی در صلحم با خودم. موضوع اینه که اون نمره‌ها واقعا چندان مهم نیستند. بعدش این که راه جبران هست اکثر اوقات (مخصوص وقتی ترم یک باشی :/) و این که اون حسرت و زمانی که برای حسرت خوردن صرف می‌کنی (اگه از اندازه‌اش خارج بشه)، خیلی اشتباه بزرگ‌تریه. به نظر من خیلی رشده که یک نفر یاد بگیره با اشتباهاتش کنار بیاد، بپذیرتشون و ازشون یاد بگیره، و در نهایت رهاش کنه.

هشت: منطقی فکر کردن

من راستش نمی‌فهمم برای بقیه چطوریه، ولی من با این که خودم رو از راه احساسی شکنجه کنم که درس بخونم، اصلا و ابدا راحت نیستم. از این که دائما به خودم گوشزد کنم که «ببین، تو که دوازده ساعت در روز درس نمی‌خونی، حقته که آخرش هیچی نشی.» یا «مهم نیست چی بشه، از شدت افسردگی بخوای خودت رو بکشی یا هر چی، باید درس بخونی.» اصلا به نظرم طریقه‌ی برخورد سالمی برای من نیست و جواب نمی‌ده. شاید برای یک نفر خوب باشه، ولی من اون یک نفر نیستم.

توی دانشگاه احتمالا خیلی پیش بیاد که مثلا یک فردی رو ببینید که هم رنک یکه، هم آیلتس داره، هم سبک زندگی سالمی داره، هم زیباست، و هم همه چی. یا مثلا یک نسخه‌ی سبک‌تر از این موجودات :)) به هر حال، یادمه که من و فرزانه خیلی حسودی‌مون می‌شد. یعنی ما حتی توی یک بخش هم به این‌ها نرسیده بودیم. و می‌دونی، به من که قبل از اون توی مدرسه‌مون درخشان بودم، واقعااااا افتضاح گذشت. یعنی اصلا اون اوضاع رو نمی‌تونستم تحمل کنم. فکر می‌کردم که دیگه هیچی نیستم. هر کاری هم کنم به این موجودات نمی‌رسم.

بعدش می‌دونی، بیش‌تر زندگی‌شون رو دیدیم. بیش‌تر با خودشون آشنا شدیم. دیدیم که اون‌ها هم یک سری ضعف‌ها دارند، اون‌ها هم بعضی اوقات سست می‌شند، اون‌ها هم اشتباه می‌کنند. شاید حتی بیش‌تر از ما. ولی می‌دونی، اولا فقط یک ذره بیش‌تر از ما تلاش می‌کردند (واقعا حتی خیلی هم نه) و تکنیک‌های بهتری داشتند مثلا. یعنی من یک همکلاسی دارم که این بشر واقعا به نظر من فضایی بود اون اوایل. مدال المپیاد داشت و رتبه‌اش از همه بهتر بود. ولی به مرور زمان دیدم که اونم سوال‌های احمقانه‌ای می‌پرسه. فقط بعد از کلاس‌ها می‌ره کتابخونه، و مثلا هر روز از من شاید یک ساعت بیش‌تر می‌خونه. یا مثلا سر کلاس‌های آنلاین، این همیشه حاضر بود و من فکر می‌کردم که خوش به حالش که این‌قدر همیشه حوصله داره. که مثلا سر یک سری اتفاق جزئی دیدم که اینم واقعا بعضی اوقات متنفره از این که بیاد، ولی برخلاف منِ اون موقع به زور خودش رو می‌کشوند و حتی مشارکت هم نمی‌کرد، ولی می‌بینین چی می‌گم؟ تفاوت‌های کمی توش تلاش به تفاوت‌های شگرفتی توی نتیجه‌ی نهایی می‌رسه. 

هی با خودتون تکرار نکنید که هیچی نمی‌شید. دوست دارید مدرک زبان بگیرید؟ لازم نیست از فردا روزی پنج ساعت کار کنید. صرفا از یک ربع شروع کنید و هی به مرور زمان بیش‌ترش کنید. دوستتون نمره‌اش بیش‌تر شده با این که شما بیش‌تر خونده بودید؟ نه، شما نفرین نشدید، صرفا دوستتون باحتمالا بهتر خونده، یا این که شانس آورده. که شما هم احتمالا یک روز بدون این که منتظرش باشید، شانس میارید. 

این‌ها چیزهایی بود که به ذهن من می‌رسید. احتمالا بازم بهشون اضافه کنم، ولی برای الان، همین. بازم می‌گم که اصلا هدف من از نوشتن این پست، یادآوری به خودم بود. شاید برای بقیه جواب نده. ولی ضرری نداره که توی ذهنتون بمونه.

۵

But I, will hold on hope

بیرون رفتن تازگی‌ها بدون استثنا جنگ اعصابه برام. از یک طرف احساس امنیت واقعا شیرینی که توی دانشگاه برام به وجود اومده بود (به لطف افراد مذکر خیره‌نشونده و رفتار همیشه محترمانه‌شون در هر شرایطی.) تقریبا کاملا از بین رفته، و الان اگه توی پیاده‌رو ببینم مردی نزدیک می‌شه، از توی خیابون می‌رم، و بالعکس. من حواسم هست که تعمیم ندم، ولی این دفعه‌ی آخری که با کلی خرید داشتم برمی‌گشتم خونه و یک مردی با ماشین از جلوم رد شد، بعدش ایستاد و همین‌طوری بهم خیره شد و انگار می‌خواست پیاده بشه (و تنها دلیلی که من سکته نکردم، اینه که خونه‌مون توی همون کوچه بود.) فکر کردم که «از مردها متنفرم.» (مهدی، همیشه اولین تصویری که من رو از فکر کردن به این قبیل گزاره‌ها پشیمون می‌کنه، تویی.) 

از طرف دیگه، به خاطر این شرایط اقتصادی هر روز دیگه یک چیزی شبیه به حمله‌ی اضطراب دارم. کانال خبری‌ای ندارم، صرفا همیشه تلویزیونمون روی شبکه‌ی خبریه و من که فقط موقع غذا خوردن تلویزیون می‌بینم، غذا خوردن توی ذهنم به اضطراب لینک شده. و وقتی می‌ریم بیرون، امکان نداره بچه‌های کار رو نبینیم. دست‌فروش‌ها خیلی بیش‌تر شدند. و من واقعا نمی‌دونم چی کار کنم. دوست دارم همیشه کلی کیک یا یک چیز بهتر توی کیفم داشته باشم که حداقل اگه چیزی نمی‌خرم، بی‌فایده‌ی مطلقم نباشم. 

توی گوگل سرچ می‌کنم که آینده‌های احتمالی ایران چیه، و اصلا آرامش‌بخش نیست. و کل مدت فقط فکر می‌کنم که هیچی این وضعیت انصاف نیست. نمی‌دونم از همه بیش‌تر چی عذابم می‌ده. صرفا می‌دونم لیست چیزهایی که عذابم می‌دن تمومی ندارند. و تازه من فرد خیلی خیلی خیلی خوش‌شانسی‌ام.

و می‌دونی، من واقعا خوبم توی دیدن جنبه‌ی روشن و آرامش‌بخش چیزها؛ شاید زیاد از این توانایی‌م استفاده نکنم، ولی واقعا خوبم توش، ولی این چند روز هر چی دنبال چیزی می‌گشتم که آرومم کنه، که بهش اعتقاد داشته باشم، هیچی پیدا نکردم.

فقط، امشب یک لحظه یادم اومد که یک بار یک پستی دیدم (از کانال مستانه) که توش از این می‌گفت که استاد دانشگاهش توی زمان جنگ نوجوون بوده و توی طویله درس می‌خونده، و آخرشم پزشکی قبول شده و این‌ها. و فکر کردم که من مطمئنم اگه به تلاشم ادامه بدم، در نهایت به جایی که آرزومه می‌رسم. شاید دیرتر از اون چیزی که می‌خواستم، ولی می‌رسم. اگه نشد که توی سی سالگی خونه‌مون رو داشته باشیم، توی چهل سالگی بهش می‌رسیم. عوضش شاید بتونیم از این بگیم که چطوری ستم‌گران نابود شدند.

این چیزی بود که بهم آرامش داد. تنها کاری که باید بکنم اینه که صبح زود بیدار بشم و کیفم رو پر از ... سیب کنم.

۳

601

یکی از نکته‌هایی که راجع به افراد دیگه، برای من واقعا جالبه، اینه که با چه کتاب، فیلم یا آهنگی ارتباط خیلی عمیقی دارند. اون آهنگی که هی بهش برمی‌گردند چیه. اون کتابی که این‌قدر خودشونه/دوستش دارند که حتی نمی‌تونند درباره‌اش با کسی حرف بزنند، چیه. 

۳

Step into the open air

فرزانه یک بار بهم گفت که نمی‌فهمه من چطوری این‌قدر راحت با بقیه دوست می‌شم. من هم انکارش کردم، چون اکثر اوقات خیلی می‌ترسم که رد بشم، و بنابراین قدم جلو نمی‌ذارم. ولی خب، چیزی که می‌گفت جور درمی‌اومد. وقت‌هایی که حماقتم فرمان رو به دست می‌گیره، شروع می‌کنم به حرف زدن. و من می‌دونم که چطوری حرف بزنم، و می‌دونم که چطور از دید بقیه به چیزی نگاه کنم. بنابراین می‌تونم هم راحت دوست بشم. راستش تازگی‌ها فهمیدم خیلی چیزها به خاطر همین حماقت گاه‌به‌گاهیه، و دیگه از این قسمت از خودم بدم نمیاد. یکم هیجان هم گاهی اوقات خوشاینده.

و آره، من نسبتا خوش‌اخلاقم، نصف زندگی‌م به این گذشته که چیزهای مختلف رو از دید بقیه ببینم، و آدم‌ها رو هم دوست دارم به صورت کلی. 

داشتم به فریبا و مریم فکر می‌کردم که همکلاسی‌هام و دوست‌های دانشگاهی‌مند. فکر می‌کردم مثلا وقتی با فرزانه راجع به بقیه حرف می‌زنم، این دو تا آخرین افرادی‌اند که بهشون می‌رسم. جفتشون رو دوست دارم. ولی موضوع اینه که دنیاشون و چیزی که دنبالشند، با من و با هم متفاوته. مریم اندازه‌ی موهای سر من دوست داره، و حقیقتا من فکر نکنم پیش بیاد که یک ساعت در روز هم تنها باشه. فریبا هم واقعا کم حرف می‌زنه و به‌خصوص من و مریم اوایل ازش می‌ترسیدیم، و صرفا نمی‌دونم، پیش نمیاد که راجع به چیزی غیر از دانشگاه حرف بزنیم. که اونم صرفا یا غر می‌زنیم یا سوال می‌پرسیم. حس نمی‌کنم هیچ‌وقت پیششون واقعا خودم بوده باشم. می‌دونی؟ بیش‌تر حرف رو به دوست‌های مریم کشوندم یا یکی از کراش‌هامون. عذاب‌آور نبود اصلا، ولی خب، چیزی هم نبود که برای من مطرح باشه. فکر نکنم چیزی هم باشه که برای مریم یا فریبا مطرح باشه.

برای انتخاب واحد این ترم به فریبا استاد دانش خانواده‌ی خودم رو معرفی کرده بودم که بهم بیست داده بود. (همین که من، یک بن‌بست تکاملی، توی دانش خانواده بیست شدم با وجود این که همون روز امتحان شیمی آلی هم داشتم، برای تبلیغش کافی بود.) و امروز من رو لعنت می‌کرد که مجبور شده بیست و نه شهریور سر کلاس دانش خانواده باشه و بگه مزایای ازدواج چیه. و من همیشه موقع حرف زدن با فریبا یا مریم تلاش می‌کنم زودتر در برم. شاید چون هیچ‌وقت درست حرف نمی‌زنیم. و شاید چون من به صورت کلی از حرف زدن استقبال نمی‌کنم. ولی این بار، تلاش نکردم. و راجع به این حرف زدیم که چطور زمان این‌قدر زود می‌ره و چرا ما اصلا شبیه سال سومی‌ها نیستیم؟ چرا این‌قدر بی‌سوادیم؟ و قراره به کجا برسیم؟

بهش راجع به کارهای این تابستونم گفتم که برای یکی از اولین بارها یک برنامه رو کامل کردم. کم بود، ولی من تمومش کردم و همین کافیه برای این که از خودم راضی باشم و یک قدم دیگه هم بردارم. گفتم که من هم توی کلاسمون خیلی احساس insecure بودن می‌کنم و این به خاطر اینه که هر کدوم یک زمینه‌ای داریم می‌خونیم و هر کسی توی زمینه‌ی خودش خوبه و سوالات تخصصی می‌پرسه و بقیه حس می‌کنند که چقدر پرتند. و مثلا من که وضعیت چند نفر رو از نزدیک دیدم، می‌تونم با اطمینان بگم که واقعا فاصله‌ای نداریم، و این خطای دیده بیش‌تر.

بهم گفت که هر روز عصبیه و وقت‌هایی که استراحت می‌کنه، پنبک می‌کنه. و من کاملا درک می‌کنم که از چی حرف می‌زنه. گفتم که من همه‌اش تلاش می‌کنم خودم رو با بقیه مقایسه نکنم، چون فایده‌ای نداره. آخرش گفتیم که اگه راه درست رو بریم، حداقل به یک بخشی از رویامون می‌رسیم، و همین هم کافیه. و می‌دونی؟ ما هیچ‌وقت با هم راجع به این چیزها حرف نمی‌زنیم. تا حالا یادم نمیاد به هم این طوری روحیه داده باشیم. انگار خیلی دورتر از این‌هاییم.

ولی امروز خیلی حالم خوب شد. و خیلی خندیدم.

از موقعی که پستی که راجع به ترسیدنم بود، نوشتم، تازه دارم می‌بینم که چقدر خودم رو از همه چیز محدود می‌کنم تا نکنه اشتباهی بکنم. امروز داشتم سریال می‌دیدم و یک جایی‌ش یک نفر می‌خواست به دوست‌هاش از چیزی بگه که اذیتش می‌کنه و من این طوری بودم که «نگو، نگو، نگو، نقطه‌ی ضعف دست کسی نده.» نگاهم به روابط انسانی کلا همین شده. قانون اول اینه که حواست باشه به کسی مدیون نباشی، قانون دوم هم اینه که نقطه‌ی ضعفی دست کسی ندی.

نمی‌دونم چرا همچین چیزی توی ذهنم هست. فقط انگار دنبال اینم که هر چی هم شد، من ایمن باشم. من کار درست رو کرده باشم و کسی هیچ‌وقت نتونه بهم آسیب بزنه. نمی‌دونم که تعادل کجاست. و دلم می‌خواد که بقیه خودم رو ببینند. یک شب توی تابستون من و زهرا کشف کردیم یکی از سال بالایی‌هامون هم توی بیان می‌نویسه (در واقع خودش به زهرا گفت.) و می‌دونی، داشتم فکر می‌کردم با دیدن وبلاگم چه حسی بهم پیدا می‌کنه. چون این‌جا دقیقا خودمم. و توی دانشکده، راستش دقیقا نمی‌دونم کیم. تظاهر نمی‌کنم به چیزی، ولی قسمت‌هایی از خودم رو حذف می‌کنم تا پذیرفته بشم.

بعد از این، دوست دارم بیش‌تر خودم باشم. بیش‌تر به این حماقتم اعتماد کنم، چون نمی‌تونم به پنهان کردن و نادیده گرفتنش ادامه بدم. و چون دوست ندارم که این قسمتم رو از دست بدم. چون دلم برای سارایی که بدون شناختن مهدی، براش کامنت‌های طولانی می‌ذاشت، یا بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای به پگاه پیام داد، تنگ شده. و کم‌تر روی تفاوت‌هام با بقیه تمرکز کنم. و باید یکم نگاهم به روابطم انسانی تغییر کنه، ولی هنوز نمی‌دونم چطوری.

۱

I know nothing more than you

Spoiler alert: این پست قابل‌فهم نیست.

من نمی‌فهمیدم رابطه‌ی طولانی‌مدت چرا باارزشه. یعنی چرا مثلا مخصوصا وقتی یک مانعی به وجود میاد، انسان‌ها باز هم تلاش می‌کنند با هم بمونند. یعنی می‌دونی، از دید احساسی نمی‌گم، از دید منطقی می‌گم. چون به نظرم رابطه‌ی طولانی‌مدت حتی از نظر منطقی هم باارزشه. ولی موضوع اینه که به نظر من توی یک جامعه‌ی نسبتا بزرگ، تو می‌تونی چند نفر رو پیدا کنی که باهاشون توی یک رابطه‌ی واقعا خوب از هر نظر باشی. بنابراین چرا بخوای با یک نفر بمونی؟

این که من زیست می‌خونم واقعا روی نحوه‌ی فکر کردنم تاثیر گذاشته؛ گفتم که من مقوله‌ی حیوون خونگی داشتن رو درک نمی‌کنم، مخصوصا این که اکثر اوقات هیچ سودی هم ندارند و فقط ضررند. بعضی از چیزهای حقوق حیوانات رو هم درک نمی‌کنم. و به صورت خلاصه، من دوست دارم یک سیستمی (نه لزوما زیستی، صرفا یک سیستم منطقی) برای چیزها پیدا کنم، یک سیستم منطقی که احساسات توش خیلی جایی ندارند. نمی‌تونم واقعا درست بیان کنم، ولی این طوری فکر کردن به چیزها واقعا برام لذت‌بخشه. یعنی خیلی سال پیش که The Theory of Everything رو دیدم و یک جاییش می‌گفت که دوست داره اصل یا سیستمی پیدا کنه که همه چیز رو توضیح بده، عمیقا درکش کردم. من دوست دارم چیزها رو طبقه‌بندی کنم، ماهیت اصلی‌شون رو پیدا کنم و می‌دونی، بفهممشون.

و هیچ مثالی رو پیدا نکردم که برای توضیح روابط مناسب باشه. یک بار یک مثالی رو شنیدم که می‌گفت مثلا روابط مثل اینه که شما یک غذای محبوب دارید (مثلا ماکارونی) و این طبیعیه که شما گاهی اوقات هوس قورمه‌سبزی کنید ولی باید به ماکارونی وفادار باشید. و این به نظر من توهین بود حتی، جدا از این که اصلا منطقی نیست که من تصمیم بگیرم دو ماه ماکارونی بخورم فقط. یعنی مثال افتضاحی بود. بر اساس این مثال، اصلا دلیلی نداشت که تو بخوای توی رابطه‌ی طولانی‌مدت با یک نفر باشی؛ حتی مضر هم بود. ضمن این که من دوست ندارم توی رابطه با یک نفر باشم فقط چون اثبات کنم که وفادارم، دوست دارم توی رابطه با یک نفر باشم، چون این فرد برام باارزش‌ترینه.

یا مثلا یک مثال دیگه این بود که توی رابطه بودن مثل اینه که بخوای خونه بخری. که من از اینم بدم می‌اومد. من با این فرد وارد رابطه نشدم چون برای الان بهترین فردیه که می‌تونم باهاش باشم. من با این فرد وارد رابطه شدم، چون فکر می‌کنم بهترین فردیه که برای من وجود داره. متنفرم از این ایده که در واقع می‌شه یک خونه داشت، و باز هم با حسرت به خونه‌های افراد دیگه نگاه کنی و نتونی بهشون برسی، و من اصلا همچین چیزی رو برای رابطه‌ی خودم دوست ندارم. فکر نکنم کسی دوست داشته باشه در واقع.

یک بار بهش گفتم که شاید به خاطر این رابطه‌ای مهم می‌شه که نشه مثلش رو پیدا کرد؛ سرش رو تکون داد و گفت که همچنان قانع نشده (بحث‌های ما واقعا زیبا و سرشار از حقیقته.) و خب، منطقی هم می‌گفت. من واقعا می‌تونم با افراد مختلف رابطه‌هایی داشته باشم که شبیهشون رو پیدا نکنم.

ولی خب، چند روز پیش داشتم به این فکر می‌کردم که من بین دوست‌هام فرد درون‌گرایی ندارم. نه درون‌گرا به این معنی که از تنهایی لذت ببره و این‌ها؛ درون‌گرایی که طول بکشه باهاش حتی حرف‌های ساده هم بزنی و یک ارتباط پایه پیدا کنی. و فکر کردم احتمالا به خاطر اینه که وقت و انرژی‌ش رو ندارم. درصد زیادی از انرژی‌ای که روی روابطم می‌ذارم مربوط به فرزانه است که دقیقا درون‌گراترین فردیه که تا حالا دیدم.

و این طوری نبود که ذره‌ای پشیمون باشم. صرفا فکر کردم که من یک عمقی از فرزانه رو می‌شناسم که فکر نکنم واقعا شایع باشه بین آدم‌ها. هست، ولی واقعا کمه و توی روابط دیگه‌ام هم یک دهم این شناخت نیست. و از شناختی حرف نمی‌زنم که از چه رنگی خوشش میاد یا هر چی. بیش‌تر این که چطوری فکر می‌کنه، روش فکر کردنش چطوریه در واقع. چطوری حس می‌کنه و چه چیزهایی باعث می‌شه از چیزی خوشش بیاد. واکنشش به اتفاقات مختلف چطوریه و با چه روشی می‌شه اعصابش رو خورد کرد یا خوشحالش کرد. نه این که همه چیز رو بدونم؛ فقط تا یک حد محدودی می‌دونم. می‌دونی، شناخت پایه‌ایه که مخصوصا در مورد فرزانه فقط با وقت و انرژی زیاد می‌تونستم بفهممشون.

و می‌دونی، این عمق از شناختن (و مهم‌تر، فهمیدن و درک کردنش) واقعا باارزشه و فقط هم با صرف زمان و انرژی به دست میاد. هیچ راه میانبری نداره. و احتمالا به خاطر همینه که روابط طولانی‌مدت باارزشند. من ارتباطات سطحی زیادی دارم، ارتباطات عمیق خیلی خیلی کم‌تری و این تنها رابطه‌ایه که توش این عمق از شناخت هست. یک جورهایی من حتی یک تکه ازش رو توی خودم دارم. یعنی مثلا توی بقیه‌ی روابطم، این طوریه که فکر می‌کنم فلانی از آهنگ‌های آروم خوشش میاد، پس بذار این آهنگم براش بفرستم، یا شبیه به این. ولی در این مورد، من تا حدی می‌تونم بدون استفاده از دانشم بفهمم که نظرش در مورد یک آهنگ، فیلم، یک موضوع یا هر چی، چیه. می‌تونم خودش بشم. بازم می‌گم، در حد محدودی. ولی هست.

آره، خیلی خوشحالم که تا یک حدی فهمیدم قضیه چیه.

۴

خانواده (۲)

پستی که در ادامه هست، دقیقا فقط غره و خوندنش اصلا توصیه نمی‌شه.

فکر می‌کنم یک بخشی از این استرسی که سر هر کاری دارم، بازم به این برمی‌گرده که توی خونه‌مونم.

یک کلیشه‌ای هست، که هر دختری که درسش خوب باشه، توی کارهای خونه و به صورت کلی، کارهای دیگه افتضاحه. و حتی من نمی‌دونم که توی جاهای دیگه این هست یا نه، ولی حداقل توی خونه‌ی ما، همه (جز بابام البته) تمام تلاششون رو می‌کنند که به من ثابت کنند من از پس کارهای خونه برنمیام. در حالی که غذاهایی که من درست می‌کنم، واقعاااا خوشمزه‌اند، و بخش قابل توجهی از کارهای خونه هم برعهده‌ی منه در حالت عادی. و با این وجود، هر حرکتی که می‌کنم، مامانم قطعا تلاش می‌کنه که قابلمه‌ی غذا رو از من بگیره، و خودش انجامش بده.

به صورت کلی، یک سیکلی هست، که من دوست دارم خودم یک کاری بکنم تا یاد بگیرم، و اگه دقیقا کوچک‌ترین اشتباهی بکنم، قطعا و قطعا حداقل پنج بار بهش اشاره می‌شه. و این در حالتیه که خودم اجازه پیدا کنم که انجامش بدم. چون همیشه حداقل یک نفر هست که دوست داشته باشه به من ثابت کنه بهتر از من می‌تونه انجامش بده.

و خب، در حالت عادی قابل تحمله؛ ولی الان که همه جمعند، من واقعاااااا دیگه نمی‌کشم. واقعا نمی‌تونم هر روز از صبح تا شب تحمل کنم که یک نفر دیگه بهم بگه چی کار کنم یا نکنم، یک نفر دیگه کارهای اتاق من رو انجام بده، یک نفر دیگه بهم عذاب وجدان بده و اصولا کار کم نمیاد. این شکلی نیست که همیشه سرزنش کنند. خیلی اوقات هم تعریف می‌کنند، ولی اگه دقیقا کوچک‌ترین چیزی برای سرزنش باشه (و من از اشتباهات مرگبار حرف نمی‌زنم، از اشتباهات ساده‌ای که گاهی اوقات پیش میاد توی زندگی هر انسانی، حرف می‌زنم.) قطعا از سرزنش کردن دریغ نمی‌کنند. 

امروز دیدم من چند روزه استرس دارم سر این که سه تا پیراهن برای تولد بابام خریدیم، و پیراهنی که من گرفتم، کوچکه. که اونم حتی تقصیر من نبود. یعنی می‌گم هر اشتباهی، تا ابد یاد همه می‌مونه، و تا ابد سرش سرزنش می‌شی. و به طور خاص من باید سرزنش بشم. گاهی اوقات حس می‌کنم مامان و بابام خوششون میاد از سرزنش کردن من.

بیاید برای مثال یک داستان براتون تعریف کنم؛ مامانم تازگی‌ها رفته دکتر و مشخص شده فشار خون داشته، که چیز خاصی هم نبود و از پس‌مونده‌های کرونا بود. فشارش الان نرماله یعنی. و یک بار رفته بود بیرون برای یک کار مختصری، و توی همون مدت  سپید هزاااااار بار از من پرسید که «مامان چرا رفته بیرون؟» یا «مامان که اصلا نباید بره بیرون.» یا «کاش به من می‌گفت که به جاش برم.» و مامانم به معنای دقیق کلمه، تا سر کوچه رفته بود؛ با میل و رضایت خودش. و با این کار من همچنان دارم به این فکر می‌کنم که آیا من اشتباه کردم؟ آیا من فرد خودخواهیم؟ آیا بی‌فکرم؟ و آیا هزار تا چیز دیگه. و از استاندارد آدم‌های دیگه خبر ندارم. ولی این موضوع توی زندگی من دلیلی بر خودخواهی هیچ‌کس نیست. یعنی می‌گم من با خانواده‌ی سرزنش‌گرم گیر کردم و یک انسان به‌شدت extra. و اصلا هر کسی هر جور که دلش می‌خواد باشه، ولی کاش دست از سر من بردارند. نود درصد از گریه‌های یک ماه اخیر من، به خاطر هم‌نشینی با این آدم‌ها بوده و نمی‌دونم تا کی قراره طول بکشه. 

یک بار احسان بهم گفت که خانواده مثل یک کوله‌پشتی پر از وسایل حیاتی، برای وقتیه که توی بیابون گیر افتادی. برای منم همینه، اگه اون کوله‌پشتی سراسرش پوشیده از خار باشه، و توشم مثلا فقط آهن باشه. 

۶

پاییز

تصویر رویایی‌م از پاییز اینه که صبح ساعت هفت و نیم بلند بشم، سر کلاس‌هام برم، و بعد از کلاس‌هام Modern Family ببینم، و بعدش بشینم درس بخونم. می‌دونی، خوب درس بخونم، نه زیاد. درس خوندن عمیقی که ارتباط مباحث مختلف رو مشخص کنی، خلاصه‌هایی داشته باشی که اصل مطلب توشون باشه، نه هزاران جزئیات. از کم شروع می‌کنم و هی هر روز بیش‌ترش می‌کنم.

ایراد بزرگ من توی برنامه‌ریزی (که با توجه به نقش بزرگ برنامه‌ریزی توی زندگی‌م، می‌شه یک مشکل اساسی کلی.) اینه که اصلا طبق توانایی‌هام برنامه نمی‌ریزم. اگه کسی برنامه‌هام رو ببینه، فکر می‌کنه که برای شلدون برنامه‌ریزی کردم، این‌قدر که برای هر روزم، کارهای یک هفته رو می‌ذارم. از نیمه‌ی منطقی ذهنم که برای زندگی همه تصمیمات منطقی صادر می‌کنه جز زندگی خودم، خواستم که به حماقت درونم بفهمونه که من می‌تونم ده سال دیگه هم به این اشتباهم ادامه بدم و همین‌جایی که هستم بمونم، یا هم این که می‌تونم الان تمومش کنم و قدم به قدم جلو برم، چون پریدن سیستم خیلی پربازدهی برای حرکت کردن نیست. حماقت درونم فعلا اوکیه با این موضوع و واقعا امیدوارم اوکی بمونه، چون متاسفانه یک چرخه‌ای هست که من توش یک تصمیم منطقی می‌گیرم و انجامش می‌دم، بعدش حس می‌کنم که از این به بعد دیگه هر کاری می‌تونم بکنم و شروع می‌کنم به تصمیم‌های احمقانه گرفتن تا وقتی که دوباره بفهمم باید چی کار کنم.

داشتم می‌گفتم که دوست دارم کلا تغییرات زیادی توی نحوه‌ی نگرشم بدم. تا الان چند تاش رو گفتم؛ این که مثلا الان تصمیم نمی‌گیرم که هر روز بالاتر از هفت ساعت درس بخونم. مثلا از چهار ساعت شروع می‌کنم و هی کم‌کم بیش‌ترش می‌کنم و طوری هم بیش‌ترش می‌کنم که کیفیتش افت نکنه. دومی هم همینه، که اگه قراره بخونم، مثل آدم بخونم. حواسم به آهنگ نباشه. حواسم به اطرافم نباشه، حواسم به این که چی قراره بنویسم، نباشه، و به طور کلی حواسم به درسم باشه. تلاش می‌کنم روی تمرکزم کار کنم. و باز هم، لازم نیست که هر روز دو ساعت روش کار کنم. از تمرین‌های کوچک شروع می‌کنم و کم‌کم بیش‌ترش می‌کنم.

دارم یک پست راجع به چیزهایی که کلا توی دانشگاه یاد گرفتم، می‌نویسم (که با این سرعتم، می‌تونم اطمینان بدم که تا زمان دفاع دکترای خودم تموم نمی‌شه.) و خب، این‌ها هم جزوشه. قراره موضوعاتی که قراره راجع بهشون یاد بگیرم دسته‌بندی و اولویت‌بندی کنم، ببینم به چه سطحی ازشون نیاز دارم و مثلا هر ماه یک سری موضوعات رو یاد بگیرم. ولی خب، احتمالا نیازی نیست که به اون‌ها هم اشاره کنم، و همین‌ها نکات مهمشه. تلگرامم رو خیلی خلوت کردم، چون ذهنم خیلی شلوغه، اتاقم هم تقریبا آماده است، و آمم ... دوست دارم پاییز فصلی باشه که شعله‌ی چیزهای دیگه رو کم می‌کنم و می‌ذارم روی شعله‌ی درس.

محمدعلی چند روز پیش یک پست گذاشت که یک بخشش اینه:

۴. یه بخشی از خلوت دیروزم رو گذاشتم سر فکر کردن به حل مسئله. که حالا مثلا بیام و یک‌سری از موارد و مشکلات غیرمالیم رو بذارم وسط و به چشم یه مسئله ببینمشون و بخوام یه راهی واسه حلشون پیدا کنم. نهایتا دیدم که من بهتره قبول کنم اندر خم یه کوچه بیش‌تر نیستم و این کوچه هم مسلط نبودنه. مسلط که نباشی، اطمینان نداری به کاری که می‌کنی. اطمینان هم نداشته باشی، درصد خطات می‌ره بالا. درصد خطات که بره بالا، مضطرب می‌شی. مضطرب که بشی، تسلطت رو از دست می‌دی. و این چرخه تا بی‌نهایت تو رو می‌فرسایه. 

۵. رانندگی توی تهران، همزمان دو نوع حس متفاوت و حتی متناقض رو بهم منتقل می‌کنه. هم حس خوبی داره و این‌طور به نظرم می‌رسونه که اوضاعم توی این یه مهارت خیلی معرکه‌ست، و هم حس مزخرفی داره و از هرچی رانندگی بدم میاد :| یک‌ساعتی که منتظر بودم، داشتم به ماشین‌ها نگاه می‌کردم و به خودم می‌گفتم چطور می‌شه توی این سیستم خیلی آشوبناک (!) وارد شد و بدون هیچ برخوردی، جلو رفت؟ چند دقیقه بعد داشتم توی همون سیستم خیلی آشوبناک جلو می‌رفتم و هیچ موردی هم نبود. بعضی وقتا پیچیده بودن یه وضعیت، نباید بترسونه و دورمون کنه. خوبه که یاد بگیرم که پیش‌نیاز هر وضعیت پیچیده‌ای چی هست و چطور باید فراهمش کنم. اون‌وقت، جلو می‌رم.

من هم باید همین رو بفهمم. همین که خیلی چیزها رو نمی‌دونم، و این که بر اساس دانسته‌های الانم براشون تصمیم بگیرم، هیچ حاصلی جز ترسوندن خودم و محدود شدنم نداره. ولی مطمئنم که می‌تونم درباره‌ی قدم بعدی‌م با دانسته‌های الانم تصمیم درستی بگیرم. پس تمام تمرکزم رو می‌ذارم روی همین. نمی‌ترسم و می‌دونم که قراره خوب بشه. امیدوارم توی پاییز یک بار دریا رو ببینم و آهنگ‌های محشری پیدام کنند.

۲

I want to close my eyes because I fear my heart will break. I want to look away, I must not look away.

امروز کم حرف زدیم. بیش‌ترش یا به اطراف خیره شدیم، یا بین قفسه‌های کتاب گشتیم. ولی چیزی که نیاز داشتم پیدا کنم تا خودم رو نجات بدم، پیدا کردم. و به خاطر همینه که ما زوج خوبی هستیم. بیانش سخته، ولی به طور کلی، فرزانه کیفیت ذاتی‌ای داره که من می‌تونم با کمکش بین این همه شلوغی، راه رو پیدا کنم.

داشتم برای خودش تعریف می‌کردم که یک بار بهش گفتم که من هر وقت با تمام وجودم برای یک چیزی تلاش می‌کنم، بهش نمی‌رسم. و بهم گفت که اتفاقا دقیقا فقط همین وقت‌هاست که بهش می‌رسم. مثل سال کنکور.

و یک بار بود که با یکی از سال بالایی‌هام نشسته بودم و بهم از کارهایی که می‌کرد، می‌گفت. و یک جایی‌ش به این اشاره کرد که معمولا به بقیه نمی‌گه که چی کار داره می‌کنه چون خوشش نمیاد «توی بوق و کرنا کنه.» در حالی که من اصلا انسان محتاطی در این زمینه‌ها نیستم. هر کاری که قراره بکنم، به هر شخص رندومی که جلوم میاد، می‌گم و این به خاطر پز دادن یا هر چی نیست (چون اکثر اوقات واقعا کار خاصی هم قرار نیست بکنم.)؛ اکثر اوقات صرفا فکر می‌کنم شاید کمک کنه و به طور کلی هم، وقتی راجع به چیزی اشتیاق داشته باشم، ذره‌ای قابل کنترل نیستم. و فکر کردم شاید منم باید همین طوری باشم. شاید این‌قدر نباید در این زمینه برون‌گرا باشم.

 

ولی داشتم شهر خرس رو می‌خوندم و به یک جایی‌ش رسیدم که می‌گفت «وقتی شانس برنده شدن داری که خواستت برای برد بیش‌تر از ترست از باخت باشد.» و خب، می‌بینم که هر چی بزرگ‌تر می‌شم، ترس‌های بیش‌تری توم جمع می‌شند. وقتی با فرزانه‌ام، سر کوچک‌ترین کارها واقعا مقدار خیلی بیش‌تری از اون چیزی که باید، فکر می‌کنیم. که «الان چه نوشیدنی‌ای بخوریم؟ این هوا، وقت، حال خودمون، کاری که قراره بکنیم و هزاران فاکتور دیگه با چه نوشیدنی‌ای خوب می‌شند؟» و همین بساط سر این که قراره چی کار کنیم، برای ناهار چی بخوریم، برای صبحانه چی بخوریم و دقیقا هر چیزی. و چیز بدی نیست، صرفا باعث شده خیلی از همه چی بترسیم. می‌ترسیم از اشتباه کردن و از دست دادن زمان. مجموعه‌ای هستیم که «اگه فلان بشه، چی کار کنیم؟». 

و الانم خیلی می‌ترسم. از این که اگه نتونم مهاجرت نکنم، چی می‌شه؟ اگه نتونم به جایی که دوست دارم مهاجرت کنم، چی می‌شه؟ هزاران حالت وجود داره که من به چیزی که دوست دارم، نرسم. از طرف دیگه، تا کوچک‌ترین برنامه‌ریزی‌ای می‌کنم، ذهنم روی این متمرکز می‌شه که «اگه تمومش نکنم، چی؟». حس می‌کنم تا الان به اندازه‌ی کافی اشتباه کردم توی زندگی‌م و وقتشه که کامل و بی‌نقص باشم.

از پاییز خیلی می‌ترسم. این‌قدر می‌ترسم که اگه بیش‌تر از پنج دقیقه بهش فکر کنم گریه‌ام می‌گیره از شدت استرس. به سال سوم رسیدم و هنوز هم جایی نیستم که دوست دارم. دوست دارم انگلیسی و سوئدی کار کنم. باید کار مشاوره رو شروع کنم، چون نمی‌تونم تحمل کنم که این‌طوری وابسته باشم و از طرف دیگه می‌ترسم که شروعش کنم و خیلی ازم وقت بگیره یا توش بد باشم. و باید درس بخونم و دنبال استاد بگردم. و خیلی زیاده. نمی‌تونم به این فکر نکنم که احتمالا از پسشون برنمیام. و هیچ فرقی نمی‌کنم.

سال کنکورم هر کسی که ازم می‌پرسید دوست دارم چی قبول بشم، با تفصیل تمام توضیح می‌دادم. یکم می‌ترسیدم و گاهی اوقات به این فکر می‌کردم که اگه قبول نشم، باید چی کار کنم. ولی کلا، شوق محرک اصلی‌م بود. خیلی احمق بودم، ولی در نهایت به چیزی که می‌خواستم، رسیدم. و همین خوب بود و مهم بود.

الان می‌ترسم که امیدوار باشم. می‌ترسم که به احتمال شدنش فکر کنم. می‌ترسم که برای بقیه توضیح بدم که دوست دارم چی کار کنم. می‌ترسم که حتی برای خودم بگم. می‌ترسم که اگه به عکس‌های اسلو و برگن نگاه کنم، شانسم کم‌تر بشه. می‌ترسم که معقولیت فرضی‌م خدشه‌دار بشه. می‌ترسم که اشتباه بکنم. می‌ترسم که نشه. و در تمام ابعاد زندگی‌م همینم. کتابی می‌خرم که مطمئنم تا آخر می‌خونمش. برام خودم برنامه‌هایی که می‌ذارم که مطمئن باشم تا آخرش می‌رم و به افراد اطرافم کلی دقت می‌کنم تا نکنه که یکی‌شون یک روز ناراحتم کنه.

بخشی از این که این‌قدر Office و پگاه رو دوست دارم، همینه. عاشق اینم که حماقت‌های مایکل رو ببینم، چون خودم جراتشون رو ندارم. جرات این که پشیمون بشم. کنار پگاه می‌تونم احمق و دیوانه باشم و مطمئن باشم که پذیرفته می‌شم. چون می‌ترسم که پذیرفته نشم. می‌ترسم که دلپذیر نباشم.

فرزانه گفت که قرار نبود توی بیست سالگی همچنان خام باشیم. من قبلش باهاش موافق بودم ولی تا این رو گفت، یک لحظه به آسمون غروب نگاه کردم و گفتم که اتفاقا این خیلی محشره. این که هنوز محدود نشدیم. این که هنوز می‌تونیم احمق باشیم و اشتباه کنیم.

از این به بعد تصمیم دارم که ترس‌هام رو ندیده بگیرم. به اندازه‌ی کافی شجاع بودم. دیگه قرار نیست با ترس‌هام مقابله کنم، صرفا به سادگی تمام نادیده‌شون می‌گیرم. امروز به جای این که چند دقیقه فکر کنم که اگه از کتابفروش یک چیزی رو بپرسم، چی می‌شه (بله، من جدی سر هر حرکتم این‌قدر فکر می‌کنم و فرزانه تازه حداقل سه برابر من فکر می‌کنه.) همین‌طوری یهویی پرسیدم. کتاب سوئدی‌م رو می‌گیرم و شروعش می‌کنم و تمام تلاشم رو می‌کنم که ادامه‌اش بدم. یک کتاب تاریخ هنر خریدیم که اصلا مطمئن نیستیم که شروعش می‌کنیم یا نه و اگه  همون نگرش قبلی رو داشتیم، نمی‌خریدیم چون مطمئن نبودیم، ولی به این نتیجه رسیدیم که باید شانس‌هامون رو امتحان کنیم. هنوز بیست سالمون نشده، و به اندازه‌ی کافی وقت داریم برای جسور بودن و رویا داشتن. اگه این بار نشد، دوباره امتحان می‌کنیم.و اگه بازم نشد، دوباره.

۴

I've tried to go fuck shopping but there's no fucks left to buy

این چند روز، تازه دارم می‌بینم که من چقدر خودم رو مجبور می‌کنم در ارتباطاتم به کارهای مختلف. یعنی امکان نداره کسی جلوم یک شوخی بکنه و من نخندم یا اگه خیلی دیگه حوصله نداشته باشم یا از طرف بدم بیاد، که لبخند می‌زنم. خودم رو مجبور می‌کنم راجع به چیزهایی که اصلا برام جالب نیست، حرف بزنم و خودم رو کنجکاو نشون بدم. و حتی توی روابط نزدیکم همین‌طوریه. چقدر کلا تلاش می‌کنم چیزی نگم که به طرف بربخوره یکم هم. و خب، چیز بدی هم نیست در واقع. و از همین حالا هم از خودم رفع اتهام می‌کنم که انسان‌دوست نیستم و فقط واقعا نمی‌تونم با این کنار بیام که یک نفر ازم بدش بیاد. دقیقا همون صحنه که پم داشت می‌گفت که فقط یک شخصی توی سریال و القاعده ازش بدشون میاد و شاید که اگه القاعده باهاش ملاقات داشته باشند، ازش خوششون بیاد. به صورت کلی، تلاشی دائمی برای دلپذیر شدن دارم که با خودشیرینی فرق داره در واقع. ولی بیاید واردش نشیم.

و می‌گم؛ کلا بدم نمیاد از این ویژگی‌م. قطعا مشکل‌ساز هم نیست. بعضی اوقات فقط احساس خفگی می‌ده بهم. و به خاطرش، بعضی اوقات آدم‌های دیگه رو درک نمی‌کنم. مثلا من کوچک‌ترین درکی از آلیسای The End of the F World نداشتم. اصلا نمی‌فهمیدم چطور براش هیچ اهمیتی نداره که بقیه‌ی آدم‌ها با این کارش چه حسی پیدا می‌کنند.

راستش هر چی بیش‌تر فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا این پست رو نوشتم، ولی خب، نیاز شدیدی به نوشتن دارم. همچنان حالم همون‌طوریه و راستش خوش می‌گذره دیگه. در حالت عادی خیییییلی انرژی دارم و خیلی راحت با بقیه ارتباط برقرار می‌کنم، و الان که یک روحی چیزی تسخیرم کرده، و کار مورد علاقه‌ام این شده که توی یک کابین باشم، تنها باشم، و صرفا به یک نقطه خیره بشم کل روز و توی خونه‌مون نمی‌شه، چون من در حالت عادی به چیزها خیره نمی‌شم، مجبورم هی سریال ببینم.

در واقع می‌دونی، من واقعا به‌ندرت توی زندگی‌م تنها بودم. همیشه فرزانه بود. و همیشه هم پس ذهنم دغدغه‌ی درس خوندن بود، و الان که از نظر روحی حس می‌کنم تنها روی ماهم، و نمی‌تونم به درس خوندن اهمیت بدم، حس می‌کنم یک آدم دیگه‌ام. و خوش می‌گذره که آدمی باشی که سر هر چیزی (سر هیچ چیزی در واقع) استرس نمی‌گیره.

هر چند، هی از بقیه خواهش می‌کنم که بیان و تخت جدیدم رو امتحان کنند و چون خیلی عجیبه درخواستم و حالت ملتمس صورتم، قبول نمی‌کنند. در حالی که من فقط دوست دارم بقیه هم به این اشاره کنند که این زیباترین، نرم‌ترین و گرم‌ترین تخت دنیاست.

۲

شهریور.

می‌دونم که خیلی منطقی‌تره که آلمانی یاد بگیرم، ولی متاسفانه خودم برای سوئدی خیلی ذوق دارم، و فرزانه هم پای هر چیزی نزدیک به نروژ وسط بیاد کلا منطقش رو از دست می‌ده. بنابراین، صرفا دوست دارم دلم رو به دریا بزنم و شروعش کنم. می‌دونم که ممکنه خسته بشم، ولش کنم، یا صرفا دیگه از سوئد خوشم نیاد، ولی خب، برای یکی از معدود بارها برام مهم نیست که چی می‌شه. در واقع خیلی مهمه، ولی دوست دارم بهش فکر نکنم و برای یک چیز برنامه نریزم.

امروز اتاقم رو درست کردم تا حد زیادی. برای تختم یک روتختی گرم و نرم و بزرگ، و پر از برگ گرفتم، و یک پرده‌ی سبز استدلری و آبی کم‌رنگ سفارش دادم. به این فکر نکرده بودم که دقیقا هدفم اینه که رنگ غالبش سبز باشه، ولی وقتی بهش دقت کردم، خوشحال شدم. به یکم صلح نیاز دارم. و حدس بزن چی؟ بالاخره یک کمد برای خودم دارم و لباس‌هام هر کدوم یک گوشه نیست.

دوست دارم برای اتاقم چند تا گیاه بگیرم. یکم یاد بگیرم که اسمشون چیه، و زنده نگهشون دارم. دوست دارم این‌قدر تنها و درگیر نباشم و یا حداقل بدونم که منشأش چیه و چرا این طوری‌ام. چرا حتی ناراحت نمی‌شم از این که دیر بیدار می‌شم. یک روند خودتخریبیه و وقتی خودت بخوای که خودت رو خراب کنی، واقعا هیچ‌کس نمی‌تونه مانعت بشه.

دوست دارم از همه چی بنویسم و خیلی بنویسم. از این که چقدر دوست دارم که یک جای دیگه باشم؛ تنها. از این که تنهائم بدم میاد، و در عین حال از بیش‌تر تنها شدن استقبال می‌کنم. و از ته قلبم دوست دارم که برای مسافرت یک کشور دیگه برم، یک فرد جالب رو بشناسم، یک کافه‌ی محشر پیدا کنم و پی پی جوراب بلند رو به سوئدی بخونم. دوست دارم بدون شال و مانتو برم بیرون. واقعا عجیبه که این‌قدر از ته دلم به این نیاز دارم که با چند نفر برم بیرون، خیلی زیاد بخندم، و موهام دورم باشه و هی مجبور نباشم شالم رو جلو بکشم.

نیاز به سرما دارم، این که دوباره هیچی حس نکنم، چون خسته شدم از این‌قدر زیاد حس کردن، و دوست دارم با یک نفر خیلی عمیق حرف بزنم ترجیحا توی یک کافه‌ی خلوت، توی یک کشور دیگه، که توش موهام دورم پخش باشه.

پ.ن: این‌قدر تازگی‌ها سریال دیدم که کلا نحوه‌ی نگرشم به زندگی‌م رو تغییر داده. مثلا من در حالت عادی ذهنم کلا درگیر این نیست که خیلی زیبا باشم یا هر چی، ولی توی این سریال یک نفر هست که من هر بار بهش نگاه می‌کنم قلبم می‌گیره از شدت زیبایی‌ش. و هی فکر می‌کنم کاش اگه ما شخصیت‌های یک سریال بودیم، یک نفر بود که موقع دیدنش فکر می‌کرد که من خیلی خیلی زیبائم. 

۵

Perfect Week

(چیزی که قراره بنویسم، بیش‌تر برای خودمه.)

یک

یک صحنه‌ای بود که به مامانش که خیلی مذهبی بود و هی از انجیل براش پیام می‌فرستاد و رابطه‌شون پر از تنش بود، نوشت که گیه و می‌دونه که چقدر مامانش مذهبیه ولی نفرت از مذهب نمیاد و راستش یادم نیست اصلا دقیقا چی گفت، ولی به هر حال مامانش فکر کنم یک روز بعدش یا چند ساعت بعدش یک چیزی گفت توی مایه‌های «من از وقتی به دنیا اومدی دوستت داشتم، و تا ابد عاشقت می‌مونم.» و من هی دارم از فکر کردن بهش گریه می‌کنم. یاورم نمی‌شه که این صحنه، این‌قدر آرزومه. این‌قدر قلبم به چنین چیزی نیاز داره. معمولا نگران این نیستم، ولی تازگی‌ها فوبیای این رو پیدا کردم که گوشی‌م یک جا باز باشه و یک نفر بفهمه و من نمی‌دونم که خانواده‌ام دقیقا چطوری واکنش نشون می‌دن، ولی قطعا یک جهنم می‌سازند و ابدا راهی برای فرار ازش ندارم.

دو

یک هفته است که هیچی درس نخوندم. انرژی‌م دقیقا یک درصده، و تا میام یکم استراحت کنم و بهتر بشم، یک نفر تصمیم می‌گیره که نه، باید هر چی از من مونده تخلیه کنه. به نظرم علت اصلی‌ش حمیده. حمید استراتژی اصلی‌ش برای حل تمام مشکلاتش، چه کوچک و چه بزرگ، عذاب وجدان دادنه. تا من باطری‌م به دو درصد می‌رسه، میاد می‌گه که «سارا پاشووووو!!!!! چرا مامان همه‌اش کار می‌کنه؟ چرا تو همه‌اش نشستی؟» و من نمی‌تونم توضیح بدم که من واقعا هر روز با این موضوع درگیرم که مامان کار نکنه و تازگی‌ها دیگه به این رسیدم که من نمی‌تونم به کسی که خودش هیچ تلاشی نمی‌کنه، کمک کنم. هیچی نمی‌گم، می‌رم توی اتاق، در رو می‌بندم و گریه می‌کنم.

سه

من درباره‌ی هیچی اطمینان ندارم. ولی از این اطمینان کامل دارم که به اندازه‌ی یک فرد بالای هجده سال نرمال، می‌فهمم و به همین دلیل، صلاحیت این رو دارم که زندگی‌م رو خودم مدیریت کنم. نظر واقعی و بی‌احتیاطم اینه که من قطعا بیش‌تر از تمام اعضای خانواده‌ام می‌دونم که چطور زندگی‌م رو مدیریت کنم ولی خب، درصد خطاش بالاست. در هر حال، خیلی پیش نمیاد که کسی به خودش اجازه بده به جای من تصمیم‌گیری کنه و بهم بگه چی کار کنم و نکنم. ولی به نظر نمیاد سپید خیلی متوجه این موضوع باشه و نگه داشتن خشمم هر بار که تلاش می‌کنه با من ارتباط برقرار کنه و با «زبان نوجوانان» بهم بفهمونه که چی کار کنم یا نکنم، سخت‌تر می‌شه. جدا از این که به نظر من مشکلات بین من و مامان و بابام، و به طور کلی مشکلات خانوادگی‌مون مربوط به خودمونه و نیازی نداره که یک نفر دیگه بیاد بینمون صلح ایجاد کنه، جدا نمی‌فهمم چرا نمی‌بینه که وقتی حتی والدین سخت‌گیر من دست از سرم برداشتند و امر و نهی بهم نمی‌کنند، چندان حقی برای فرد سوم نمی‌مونه؟

چهار

دارم فکر می‌کنم این که امروز سوپ احساس و هورمون شدم با دیدن همین سریال، این بود که یک چیزی شبیه به خودم پیدا کردم. می‌دونی، نه جزئی، منظورم از نظر همون کیفیت ذاتیه. توی گوگل دنبال افراد INFJ توی فیلم‌ها گشتم و هیچ فردی پیدا نکردم که حس کنم شبیهشم، دقیقا هیچ‌کس. در واقع از همه‌شون بدم می‌اومد حتی. به فرزانه گفتم کی رو توی فیلم‌ها دیده که شبیه منه، و هیچی یادش نیومد. ولی امروز که این رو دیدم، خیلی خوشحال بودم. توش کاملا غرق بودم و می‌دونم که هزار بار دیگه هم نگاهش می‌کنم. من رو یاد اوایل رابطه‌مون مینداخت که بغل هم دراز می‌کشیدیم و می‌بوسیدمش. این توی هر رابطه‌ای حالا هست، ولی خب، این‌جا خیییلی من رو یاد قبلا مینداخت. این که این‌قدر منطقی بود روابطشون. با هم حرف می‌زدند، از هم حمایت می‌کردند و در نهایت، همه چی خوب می‌شد. می‌دونی، من تلاش کردم با صبا خوب باشم، ولی نمی‌دونم، حس می‌کنم براش همچنان مهم نیست من چه حسی دارم. حواسش ذره‌ای به من نیست، و حتی این مسئله‌ای نیست واقعا، ولی نمی‌تونم دائما با این حس کنار بیام یا اهمیتی ندارم، یا ازم بدش میاد. فرزانه می‌گه طبیعت سنشه. من همچین نظری ندارم، ولی در هر صورت تصمیمم یکیه. به نظرم این که از یک شونزده ساله توقع داشته باشم گوشه‌ی ذهنش من هم باشم، به نظرم اصلا خواسته‌ی پرتی نیست و وقتی نمی‌تونه، من هم نمی‌تونم. می‌خواستم به فرزانه بگم که بیا ما هم وقتی بالاخره سوئد یا نروژ یا هر جا مهاجرت کردیم، چند تا دوست پیدا کنیم که باهاشون خوش بگذره، و رابطه‌مون این‌قدر عمیق باشه که من حس و حال این رو داشته باشم که ازشون عصبانی بشم.

پنج

یکی از چیزهایی که من نمی‌تونم توش به خودم اعتماد کنم، سیگنال‌های خطریه که از انسان‌ها دریافت می‌کنم. تازگی‌ها هی شواهد برام جمع می‌شه که به فلانی نمی‌تونم اعتماد کنم، و هی بعدش فکر می‌کنم که «نه، ممکنه صرفا حواسش نبوده باشه، یا من اشتباه برداشت کردم.» یک توجیهی پیدا می‌کنم قطعا، و نمی‌دونم که اعتماد کنم و رابطه‌ام رو محدود کنم، یا صرفا توجهی نکنم. می‌دونی، مثلا این طوریه که با کودک کار بد برخورد می‌کنه، می‌بینم که دیگران رو تحقیر می‌کنه، و با همه خیلی خوبه که برای من یکم سیگنال خطره. و می‌دونم این طوری که می‌گم، خیلی واضح به نظر میاد، ولی وقتی با کلی شیرینی قاطی بشه، دیگه خیلی تشخیصش راحت نیست. نمی‌دونم.

شش

دوست دارم بدونم اگه نود درصد موفقیت‌های خانواده مربوط به من نبود، مامانم چه رفتاری باهام می‌داشت. چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم اگه یک روز یک نفر ازش بخواد شخصیت من رو توصیف کنه و بگه از چی‌ها خوشم میاد، حدودا چند ثانیه می‌تونه حرف بزنه و چی می‌گه به جز «مهربونه، ساکته، و ماکارونی دوست داره.» تا حالا خیلی پیش اومده که دوست داشته باشم براش یک نامه بنویسم و توش حدودا صد بار بنویسم که ازش متنفرم. و تنها مانعم فقط سختی این کار باشه. ولی وقتی مثل امروز یک جوری رفتار می‌کنه که من حس می‌کنم اونم از من متنفره، واقعا حس می‌کنم می‌میرم. می‌دونی، پارسال تابستون، یک صحنه بود که از بس گریه کرده بودم، میز پر شده بود با دستمال کاغذی. و بابام وقتی که دید، با ملاحظه‌ی تمام پرسید که «چرا این همه دستمال کاغذی مصرف کردی؟» و می‌دونی، دوست دارم یک روز بفهمم که آیا اگه من قیافه‌ام رو حفظ کنم، کار اشتباهی نکنم و وظایفم رو انجام بدم، کسی براش مهمه که من واقعا چه احساسی دارم؟ و واقعا فکر نمی‌کنم که تا حالا کسی توی این خانواده به احساسات من فکر کرده باشه.

پ.ن؛ بخش زیادی از این پست احساسات محضه، بدون چندان منطق. یادم اومد که یک بار قلبم درد می‌کرد و تا معلوم شه هیچی نیست، مامانم مرد و زنده شد. شاید یک روز دیگه قبول کنم که بقیه دوستم دارند، ولی امشب فقط نیاز دارم که حسش کنم. چون واقعا با صفر درصد فاصله‌ی زیادی ندارم. و نمی‌تونم همین انرژی رو بازم بذارم روی درک کردن.

هفت

امروز مامانم اومد پیشم و گفت که چه‌ام شده و یادم نمیاد هیچ‌وقت این طوری برخورد کرده باشه. و با هم حرف زدیم، و خوب شدیم نسبتا، و در کمال حیرت من، گفت که بریم پیش روانشناس و خب، نمی‌دونم، من که خیلی می‌ترسم، ولی برام خیلی عجیب و خوشحال‌کننده بود، چون مامانم عادت داشت که بگه روانشناس و مشاور به دردی نمی‌خورند. بهم گفت که براش اپ پادکست رو نصب کنم و گفت که دوستم داره. آمم، خوب بود و من باز گریه‌ام گرفت. خدااااا.

۲

I've woken up in a hotel room, my worries as big as the moon

دوست دارم قبل از بیست سالگی‌م مشهد رو بشناسم. بدونم چی‌ها موازی‌اند، هر چهارراهی تقاطع چی‌هاست، چه مناطقی همسایه‌اند. مشهد اون‌قدر پیچیده نیست. ضمن این که من هم دو سوم از شهر رو به خاطر نزدیکی‌ش به حرم و قدیمی بودنش حذف کردم. به خاطر همین امشب که حمید و سپید می‌خواستند برن بگردند، با صبا همراهشون شدم. و همین الانش چیزی یادم نمیاد. به هر حال، این‌ها خیلی مهم نیست. آخرش با هم آیس‌پک گرفتیم. و داشتیم می‌خوردیم که حمید گفت که «سارا چیزهای خوشمزه رو می‌شناسه.» (بله، دقیقا همین مهمه.) و من خیلی خوشحال شدم. بعضی از آدم‌ها هستند که می‌دونند چطوری خودشون رو توی دل بقیه جا کنند. دقت به چیزهای ریز و تعریف کردن ازشون. احتمالا به‌علاوه‌ی یکم جذابیت؛ چون من هر بار این کار رو کردم، واقعا موقعیت عجیبی به وجود می‌اومد. به هر حال، من خیلی این تعریف رو دوست دارم. عاشق اینم که آدمی باشم که چیزهای خوشمزه رو می‌شناسه.

چند روز پیش داشتم با فرزانه آشپزی می‌کردم و گفت که دوست داره من سبک خودم رو توی آشپزی داشته باشم. و من یک لحظه فکر کردم و دیدم عاشق این ایده‌ام. انگار که یک قسمت از خودم رو پیدا کرده باشم. بهش گفتم که من غذاهای عجیبی می‌پزم که قطعا گاهی اوقات الهام‌بخشند، ولی شاید قابل خوردن نباشند. مخصوصا این که من دستم توی سوزوندن غذا خیلی روونه. استعداد ذاتی دارم. به خاطر همین یک چالش آشپزی پیدا کردم. و قبل از تولدم تمومش می‌کنم. متاسفانه چالش‌های آشپزی زیادی وجود ندارند و من قطعا به یک لیست نیاز دارم برای از بین بردن گاردم، چون اگه به خودم باشه تا ابد ماکارونی درست می‌کنم؛ هر هفته به یک بهانه. به هر حال، چالشم خیلی دیگه مال تازه‌کارهاست. فردا باید تخم‌مرغ آب‌پز درست کنم. این طوری خودم رو دلداری دادم که امتحان می‌کنم ببینم چه ادویه‌ای باهاش خوب می‌شه. ولی پس‌فردا املته، و این دیگه توهینه. من خدای درست کردن املتم. بقیه باهام هم‌نظر نیستند، ولی من خودم نمی‌تونم از املت‌هام سیر بشم. به هر حال برای اینم تصمیم گرفتم یک نوع املت جدید بپزم. امروز هم نون تست رو ... آمم، سرخ کردم؟ نمی‌دونم، ته ماهیتابه گذاشتم، و خیلی خوشمزه و ترد شد؛ و سوخته.

با این که هیچی درس نخوندم، ولی واقعا خوشحالم. روز خوشایندی بود. هر چند که مامانم متوجه کبودی گردنم شد، و واقعا به نظر نمی‌رسید با توضیح این که «نمی‌دونم، پاهام هم گاهی اوقات کبود می‌شه.» قانع شده باشه. و وقتی باهاش حرف می‌زنم نگاهش بین صورتم و گردنم در نوسانه. ولی من با استراتژی «بهترین دفاع حمله است.» موهام رو محکم بستم و تلاش می‌کنم نشون بدم اصلا برام مطرح نیست. ولی ته قلبم می‌دونم اگه کبودی گردن چیزی باشه که لوم می‌ده، از شدت خشم ... آمم، نمی‌دونم، یک کاری می‌کنم. تلاش می‌کنم بی‌خودی پای خودکشی رو وسط نکشم.

و تازه، استاد ژنتیکم هم گفت که پسر کوچکش عکس برگه‌های امتحانمون رو از گوشی‌ش پاک کرده و ما باید دوباره عکس‌هاش رو بفرستیم و من نه عکس‌هاش رو دارم، نه خودش. و بهم گفت که باید دوباره بنویسم و من فقط دو سوال دارم: آیا بهترین زمان تصحیح برگه‌ها، بدون ذره‌ای اغراق، دو ماه بعد از امتحانه؟ آیا بهترین جای گوشی‌ای که حاوی اطلاعات مهمیه، دست یک بچه است؟ اولش خیلی خشمگین شدم. بعدش فکر کردم چند تا سواله دیگه. و رهاش کردم. ولی شدت بی‌مسئولیتی کادر دانشکده‌مون واقعا تازگی‌ها درمانده‌ام کرده.

مامان و بابام هی بهم پیشنهاد می‌کنند که اتاقی که توش می‌خوابم، واقعا اتاق خودم باشه، و هی به این اشاره نکنم که هیچ اتاقی ندارم. ولی خب، موضوع اینه که من می‌دونم تا پنج کیلومتر از این خونه دور بشم، همه‌ی وسایلم به غارت می‌ره. یا به سادگی دور انداخته می‌شه. ولی خب، وسوسه شدم. دوست دارم یک کتابخونه‌ی زیبا داشته باشم. و یک دیوار خالی دارم که واقعا برای همچین صحنه‌ای محشره:

صبا بهم گفت که برای تولدم احتمالا بهم یک قاب عکس از پوستر همیلتون رو هدیه بده. ما خانوادگی عادت به سورپرایز کردن و شدن نداریم. از ایده‌اش خوشم میاد عزیزم. چیزهای زیادی توی اتاق هست که مطابق سلیقه‌ی من نیست، ولی به نظرم بتونم چیزی ازش درست کنم که نه به غارت بره، و نه دور ریخته بشه. آره، اینم از شهریور.

۲

بیست

عطش زندگی کردن، و دونستن رو نه‌تنها توی خودم، که توی آدم‌های اطرافم هم می‌بینم. این میل عمیق برای این که کسی باشی. و توجه رو به خودت جلب کنی. و می‌دونی، وقتی این طوری نمای بیرونی‌ش رو توی یک فرد دیگه می‌بینم، اصلا خوشم نمیاد. درست به نظر نمیاد.

فرزانه حرص نمی‌خوره سر این چیزها. می‌دونی، بحثم سر فرزانه نیست، سر خود ویژگیه. که در حالی که همه دنبال اینند که بیش‌تر بدونند و بهتر و بزرگ‌تر و فرهیخته‌تر باشند، فرزانه به راحتی کتاب‌ها، فیلم‌ها یا هر چی کلا که اگه بگی دوستشون داری، عقلت زیر شک می‌ره، ول می‌کنه. سر این حرف نمی‌زنم که درست می‌گه یا نه. من فقط این رو می‌پرستم که این‌قدر اهمیت‌نده‌ است. این‌قدر توی دنیای خودشه. فکر نکنم تا حالا کلا به نظر دیگران راجع به خودش اهمیتی داشته باشه.

بیست روز دیگه، بیست سالش می‌شه؛ منم سی و پنج روز دیگه. نشسته بودیم و ناراحت بودیم. فکر می‌کردیم توی بیست سالگی دیگه همه چیز باید زیبا و کامل باشه. نه این که همچنان همین‌قدر هیچی‌ندیده باشیم. فرزانه یک لیست خوند، از کارهایی که چند سال پیش فکر می‌کرد باید قبل از بیست سالگی انجام داده باشه. من دوستش دارم، ولی هدف‌گذاری‌ش واقعا خیلی خوب نیست. الان بیش‌تر این یادم میاد که تا قبل از بیست سالگی کنسرت Imagine Dragons رفته باشه. آره. توی دبیرستان هنوز نگرش خیلی خوبی از اقتصاد توی ایران نداشتیم. 

این شکلی نیست که من خیلی به این لیست‌های قبل از بیست سالگی اعتقاد داشته باشم. واقعا ندارم. لازم نیست همه‌مون دقیقا یک طور زندگی کنیم و واقعا احمقانه است که بر اساس چند تا تیک ارزش کل زندگی‌ت رو زیر سوال ببری. به فرزانه می‌گفتم که ما مدرسه‌ی خوبی درس خوندیم، و دانشگاه و رشته‌ی خوبی هم قبول شدیم، و باید به خاطر این‌ها یکم به خودمون امتیاز بدیم به هر حال. 

کلا می‌دونی، چند تا پست قبل گفتم؛ باید منطقی به مشکلات نگاه کنی. نباید فکر کنی توی کل زندگی‌ت هیچ کار مفیدی نکردی؛ من کلی کار مفید کردم. کلی زندگی کردم. خیلی خیلی زیاد خندیدم و واقعا هیچ‌کس نمی‌تونه انکار کنه چقدر به چیزهای چرت زیادی فکر کردم. و به نظرم فکر کردن کلا خوبه، حالا راجع به هر چی هم باشه.

صرفا اون‌قدر تجربه ندارم که دلم می‌خواست. و اینم اشکالی نداره. تازه اول راهم. تازگی‌ها می‌تونم ببینم که چقدر این تصور هست که از سی چهل سالگی به بعد، هیچی نیست. ولی من می‌دونم که اگه بخوای، اون‌جا هم محشر می‌شه. این‌ها رو نمی‌گم که خودم رو دلداری بدم. واقعا بهشون معتقدم. خوشم میاد از این که کسی باشم که یک جنبه‌ی تازه از چیزی رو می‌بینه.

به هر حال، سی و پنج روز تا بیست سالگی‌م مونده و من واقعا مشتاقم که ازش استفاده کنم. امشب با صبا برای اولین بار کارائوکه گذاشتیم و همیلتون خوندیم. افتضااااااااااح بودیم، ولی خیلی خوش گذشت. و شروع خوبی بود.

۳

Only know you love her when you let her go

نمی‌دونم این‌جا تعریف کردم یا نه؛ ولی یک بار بود که من سوم دبستان بودم، و تازه برگشته بودم خونه و با صبا دعوام شد. ما همیشه دعوا می‌کردیم البته. اصلا خاطره‌ای یادم نمیاد که کنارش بوده باشم و با هم در صلح باشیم. به هر حال، یک صحنه‌ای بود من توی یک اتاق بودم و صبا هم توی هال. و خب، پیش‌دبستانی بود و به طور کلی هم خیلی عقل نداشت؛ و با تمام سرعتی که می‌تونست، دوید به سمت اتاق. من چیزهای زیادی یادم نمیاد از دبستانم، ولی دقیقا اون صحنه یادمه. که من یک لحظه فکر کردم این صحنه خیلی شبیه یکی از صحنه‌های تام و جریه، و توی این‌جا جری حتما وقتی تام به در می‌رسه در رو می‌بنده؛ و منم بستم :))))) صبا خیلی خیلی محکم خورد به در و خب، آسیب (زیادی) بهش نرسید، ولی قطعا مامانم در یک قدمی آسیب زدن خیلی شدیدی به من بود. به هر حال، من این خاطره رو به طرز عجیبی دوست دارم. شاید بهترین خاطره‌ی کودکی‌م باشه. البته می‌دونم که این حرفم ممکنه باعث شه یکم سادیستیک به نظر بیام. ولی خب، اگه خواهر داشته باشید، احتمالش هست که لذت من رو درک کنید.

من اصلا یادم نمیاد که ما تا چند سال پیش با هم حرف می‌زدیم یا نه. چون فقط به هم بی‌دلیل لگد می‌زدیم. دقیقا هر وقت با هم مواجه می‌شدیم، و فکر نکنم هیچ‌وقت به حرف زدن رسیده باشیم با اون مقدمه‌ی خشن. حداقل توی تن صدای معمولی با هم حرف نزدیم.

ولی خودم یادمه وقتی صبا با مامانم دو سه روز بعد از تولدش اومد خونه. من سه سال و نیمم بود و خییییییلی خوشحال بودم. هی روش خم می‌شدم و می‌بوسیدمش. دیدن فیلمش با صبای شونزده ساله، واقعا عجیبه. نمی‌تونیم به هم نگاه کنیم. هی بهش می‌گفتم «لیلا» چون قرار بود اسمش لیلا باشه اصلا. اسم خواهر مامانم که وقتی خیلی کوچک بود، نتونست دووم بیاره.

ما هنوزم خیلی حرف نمی‌زنیم. صبا کل مدت توی اتاقشه، من هم کل مدت زیرزمینم. وقتی هم هست، با هم ادای همیلتون رو درمیاریم. یا صبا از المپیادش می‌گه، و منم هی التماسش می‌کنم که ساکت بشه. چون خیلی حرف می‌زنه. واقعا دیدنش، شبیه دیدن خودم توی آینه است. a little crappier. ولی خیلی تفریحات عجیبی داریم. وقتی مهرسا حرف‌های عجیب‌غریب می‌زنه، به هم خیره می‌شیم. با دقت به تبلیغ‌های تلویزیون نگاه می‌کنیم و تلاش می‌کنیم مسخره‌ترینشون رو پیدا کنیم و یا بگیم کدومشون بهتره. هر دو تامون از اون تبلیغ تلاونگ که توش شخصیت اصلی از دیدن یک بطری سفیده‌ی تخم مرغ تا سر حد مرگ خوشحال می‌شه، خیلی خوشمون میاد. در حدی که هر وقت می‌اومد، هم رو صدا می‌زدیم که حالت چهره‌ی شخصیت اصلی رو از دست ندیم. روزمون رو می‌ساخت. وقتی مهرسا نیست و دلمون براش تنگ می‌شه، به صبا می‌گم که اداش رو دربیاره. بعدش همین‌طوری کنار هم می‌شینیم و به مهرسا فکر می‌کنیم. وقتی هم که هست و داریم روانی می‌شیم از دستش، با خستگی محض به هم خیره می‌شیم.

من عاشق خندیدنم. و صبا با اختلاف فاحشی بهترین خنداننده‌ایه که من تا حالا دیدم. تازه خنداننده‌ی شخصی‌مه.  وقتی حرف می‌زنیم، من خوشحالم. خیلی خاطره‌های احمقانه‌ای رو تعریف می‌کنه از معلم‌های المپیادش. عادت داریم که با هم با صدای گوش‌خراش آواز بخونیم. مثلا Into the Unknown. با یک صدای لوس و آهسته شروعش می‌کنیم، و وسطش جیغ می‌زنیم، اصلا خنده‌دار نیست وقتی تعریفش می‌کنم، ولی وقتی با هم اجراش می‌کنیم، کاملا غش می‌کنیم. یا مثلا آهنگ کلاسیکمون همون آهنگ شجریانه که راستش اصلا یادم نمیاد دقیقش چیه، ولی ما با هم می‌گیم «ای خداااا، ای خدااااا، ای خدااا، لاهاهاهاهاها» و مال وقت‌هاییه که یکی‌مون قهره یا عصبانیه؛ و استفاده کردنش یک جنایت و تقلب بزدلانه است، چون امکان نداره بعدش فرد عصبانی بتونه نخنده. صبا می‌تونه من رو طوری عصبانی و خشمگین کنه، که اگه یک چاقو دستم بود، واقعا نمی‌تونستم اطمینان بدم که ازش استفاده نمی‌کنم؛ ولی طوری هم شدید من رو می‌خندونه که کنار هیچ‌کس به اون حد از عمیق خندیدن نمی‌رسم.

من ارتباط عمیقم با مامان و بابام رو از دست دادم. حتی اگه جرقه‌ای برای از سر گرفتنش باشه، خاموشش می‌کنم، چون خسته شدم از بس بهشون اعتماد کردم و اهمیتی ندادند. با برادرهام خوبم و حرف می‌زنیم، ولی هیچ‌وقت ارتباط عمیقی نبوده. در نهایت صبا تنها چیزیه که از خانواده‌ام واقعا و عمیقا برام مونده. و این من رو می‌ترسونه که هیچ کاری برای نگه داشتنش نمی‌کنم. اصلا هیچ ایده‌ای ندارم که نقش من توی زندگی‌ش چیه. من اندازه‌ی اون بامزه نیستم، نصف مواقع فقط کمی با برج زهر مار فاصله دارم، و نمی‌دونم، هیچی ندارم واقعا. در ارتباط با اون هیچی ندارم، جز این که می‌تونم برای لپ‌تاپش فیلترشکن نصب کنم، که اونم نمی‌کنم، چون باید هزینه‌اش رو اینترنتی بدم و رمز دوم کارتم کار نمی‌کنه :/ ولی خب، فرزانه بهم یک فیلترشکن رایگان معرفی کرد، در نتیجه شاید بتونم همین یک کار رو انجام بدم.

من معتاد برنامه‌ریزی‌ام. نمی‌تونم با این سیستم برم جلو که حالا هرازگاهی فلان کار رو انجام بدم. نمی‌تونم هرازگاهی توی Goodreads بچرخم. براش برنامه می‌ریزم که هر روز، فلان ساعت می‌شینم پاش و سه تا ریویو می‌خونم. نمی‌تونم فکر کنم که هرازگاهی با صبا حرف بزنم و یک کاری کنم که بهم اعتماد کنه. باید براش برنامه بریزم که هر روز فلان ساعت، نیم‌ساعت باهاش حرف بزنم. و خب، ارتباطات انسانی این‌طوری کار نمی‌کنند. تازه احتمالا بعد از یک مدت متوجه اسم خودش توی لیست کارهای روزانه‌ی من بشه و فکر می‌کنم این طوری دیگه اعتمادش رو برای تمام زندگی‌م از دست دادم.

ولی می‌دونم که وقت ندارم. می‌دونم که یک روزی قراره بشینم برای تمام کارهایی که نکردم و این همه بی‌توجهی‌م گریه کنم. می‌دونم که قرار نیست تا ابد رابطه‌مون بدون زحمت پایدار بمونه. می‌دونم که اگه از دستش بدم، توی کل زندگی‌م، هیچ رابطه‌ای شبیه به این پیدا نمی‌کنم. و آره، باید یک کاری کنم. وقتی رسیدم خونه، براش قطعا فیلترشکن نصب می‌کنم.

۳

'Cause they say home is where your heart is set in stone

در کمال بهت و افتخار، زهرا من رو به یک چالشِ به طرز عجیبی واقعا جالب و مناسب برای انسان‌های «کنجکاو» دعوت کرد (و همون‌جا هم مشخص کرد که به زیبایی‌شناسی یا قدرت عکاسی من کوچک‌ترین باور یا علاقه‌ای نداره.) و من هم، نصف چند روز گذشته به این فکر کردم که کجاست که هم زیبا باشه، هم خونه. و می‌تونستم از حیاطمون عکس بذارم، که زیبا بود ولی در طول این دو ماه من حدود سه بار توش بودم. می‌تونستم عکس از اتاقی بذارم که توش می‌خوابم، ولی اون دیگه نه زیبا محسوب می‌شد، نه خونه، فقط دکور خوبی داشت. می‌تونستم از تلسکوپ‌ و کتاب‌های نجوم و نقشه‌های ستاره‌های صبا عکس بذارم، که خب، زیباترین بود، ولی بازم مربوط به من نبود. و به صورت خلاصه، خونه‌مون برای من خونه نیست. می‌تونستم عکس یکی از صبحانه‌هایی که با فرزانه داشتم، بذارم و اون احتمالا بهترین انتخاب بود، ولی خب به عنوان یک انسان کنجکاو که انسان‌های کنجکاو دیگه رو درک می‌کنه، فهمیدم این یک ظلمه به زهرا. بنابراین، خوابگاه رو انتخاب کردم. خوابگاه من دقیقا زیبا نیست، ولی برای من خونه است و ظاهرشم دوست دارم. این عکس از جمله عکس‌هاییه که ترم سوم تلاش می‌کردم هر روز از اطرافم بگیرم. هزاران عکس از اتاقم از اون دوران دارم، ولی نور این عکس رو دوست دارم:

 

 

این میز منه توی خوابگاه. کنارش یک تراسه، که من منظره‌اش رو دوست دارم. قفسه‌ی بالا هم کاملا عشق من به دفتر جمع کردن نشون می‌ده و نکته‌ی ترسناک اینه که دفترهای بالا فقط نصف دفترهای فعلی من‌اند. تابلوی بنفش، ماندالاییه که سارا برای برای تولد هیجده سالگی‌م بهم هدیه داد *_* و کنارش هم درسته که هیچی دیده نمی‌شه، ولی یک قاب خیلی خیلی زیبای کوجکه از یک نقاشی، که هم‌اسم دبیرستانی‌م از هند برام آورد. آره، مجموعه‌ای از چیزهایی که خیلی خیلی زیاد دوستشون دارم. و واقعا غم‌انگیزه که نمی‌دونم کی بهشون می‌رسم.

یکی دیگه از دلایلی که خوابگاه رو انتخاب کردم، برای ایجاد یک تصور از خوابگاه برای انتخاب رشته بود. و اشتباه نکنید، قرار نیست بگم که شما میفتید توی همچین جایی؛ این‌حا در مقایسه با جایی که شما توش میفتید، به احتمال نود و نه درصد بهشته. توی خوابگاه‌های مخصوصا کارشناسی من ندیدم کسی میز شخصی داشته باشه.یا قفسه. و تراس هم اکثرا ندارند. البته نکته‌ی مثبتش اینه که میزهاتون احتمالا صاف‌ترند :| من خوابگاهم رو خیلی خیلی دوست دارم، ولی می‌دونم که برای اکثر افراد، شکنجه‌گاهه. ضمن این که، کل این پست رو ببینید؛ مشخص نیست که من چقدر نیاز دارم یک خونه، هر چقدر هم کوچک داشته باشم که هی ازش دور نشم؟ 

برای چالش هم، من از سارا، النا، و مائده دعوت می‌کنم، چون فکر می‌کنم عکس‌های خیلی زیبایی می‌بینم ازشون. ولی در کل، من از دیدن عکس‌های خونه زندگی یک فرد رندوم و توضیحاتشون درباره‌ی اشیا خیلی خیلی خوشم میاد.  

پ.ن: بابای من اعتقاد داره که من قطعا باید با یک صاحب کارخانه‌ی تولیدکننده‌ی دستمال کاغذی ازدواج کنم  وگرنه در نهایت با شوهرم ورشکسته و فقیر می‌شیم. یا اگه من پدر هانسل و گرتل بودم، می‌شد از روی دستمال کاغذی‌هایی که به اطراف میندازم، ردم رو بگیرند، من اصلا به این ویژگی‌م افتخار نمی‌کنم، ولی وقتی بین عکس‌هام می‌گشتم و هی هر جایی از اتاق نصفش از دستمال پوشیده شده بود، به درستی حرف بابام ایمان آوردم.

۱۰

Youth

می‌دونی عزیزم، گفتم بهت؛ خانواده‌ی ما، مثل هر خانواده‌ی آسیایی نرمال، سرشار از عقده‌های روانی حل‌نشده است. اکثرش هم از مامانم منشا می‌گیره. و اکثرش هم با موفقیت تمام به من انتقال داده، و من هم اکثرش رو حل کردم. چون به این نتیجه رسیدم که من دوست دارم شبیه اون زنی باشم که یک بار عکسش رو برای فرزانه فرستادم. و زنی که ازش حرف می‌زنم، مدل یک فروشگاه لباس بود که پالتوی قشنگی پوشیده بود و به دوردست‌ها خیره شده بود. جدا از این که پالتوش واقعا قشنگ بود، خودش هم خیلی سالم و استوار به نظر می‌رسید. در واقع اولش هدفم از ورزش کردن این بود. کاهش وزن و این‌ها که برای من معنایی نداره؛ می‌خواستم همین‌قدر سالم باشم و قوی به نظر بیام. 

مامانم این‌طوری نیست. دوست داره قربانی باشه. و من متوجه شدم خیلی‌ها دوست دارند قربانی باشند؛ من خودم هم خیلی دوست داشتم و حتی الان هم یکم دوست دارم. منظورم اصلا وقت‌هایی نیست که واقعا قربانی هستی؛ دارم از وقت‌هایی حرف می‌زنم که می‌تونی قربانی نباشی، و بازم انتخاب می‌کنی که باشی، چون قربانی بودن، معصوم بودن، و همیشه طلبکار بودن از بقیه یک لذت پنهان عجیبی داره. می‌دونی؟

مثلا من مدام به مامانم می‌گم که آیا می‌خوای ظرف‌ها رو بشورم؟ غذا درست کنم؟ خونه رو تمیز کنم؟ یا هر چی؛ واقعا هر چی. چون امکان نداره من غر بزنم. ولی مامانم اصرار می‌کنه که نه، خودش باید انجام بده. اگه من یک روز ظرف بشورم، تمیز کاری کنم و هیچ کاری نمونده باشه، می‌ره بالاخره یک کاری پیدا می‌کنه که کل روز سر پا نگهش داره. هزاران کیلو گوجه‌فرنگی می‌خره و رب درست می‌کنه، حیاط جلویی‌مون که واقعا هیچ نیازی به تمیز شدن نداره، تمیز می‌کنه. به هر حال، خونه‌ی ما بزرگه و قطعا توش یک کاری پیدا می‌شه. و وقتی که انجام داد، باید حتماااا غرش هم بزنه. یک جوری که انگار سیندرلاست. ما هم نامادری‌هاشیم، و مجبورش می‌کنیم زمین رو بسابه و کل روز از خودش کار بکشه.

من واقعا نیاز دارم که شما حرفم رو درست بفهمید؛ من از دستش خشمگین نیستم، ولی بهترین مثال انتخاب قربانی بودن مامانمه. مامانم خییییلی سختی کشیده توی زندگی‌ش که خیلی‌هاش اصلا تقصیر خودش نبوده. جدا از این، مادرمه به هر حال، و در یک مقیاس گسترده، ازم فوق‌العاده خوب مراقبت کرده. و من به هیچ‌کدوم از این‌ها کاری ندارم و موضوع بحثم نیستند اصلا. صرفا خسته شدم از این که با انسان‌هایی احاطه شدم (و خودم هم همین بودم و هنوزم یکم همینم.) که تلاش می‌کنند به تو احساس گناه بدن؛ در حالی تو واقعا تقصیری نداری. 

من به صورت کلی انسان منطقی‌ای محسوب می‌شم احتمالا. شاید نه وقت‌هایی که احساساتی‌ام. ولی کلا، می‌تونم احساس خودم رو کنار بذارم، و تصمیمی بگیرم که اگه خودم هر طرفش هم بودم، قبولش می‌داشتم. و به نظرم به خاطر همین هم منطق چیز مهمیه. این که یک زبان مشترک داشته باشیم با هم. همین رفتار مامانم رو منطقی در نظر بگیرم، این شکلی می‌شه که خیلی درست‌تره که مامانم به جای این که تصمیم بگیره قهرمان باشه و ما رو به خودش مدیون کنه، می‌تونه وظایف رو تقسیم کنه و من واقعا به آرامش نیاز بیش‌تری دارم.

و کلا، من از احساس دین به کسی بدم میاد. بعضی وقت‌ها ما با هم معامله می‌کنیم. من به یک نفر می‌گم فعلا نمی‌تونم فلان کار رو بکنم، و تو برام انجام بده. فرد مقابلم اگه بتونه و دوست داشته باشه، می‌گه باشه. و مشخصه که من هم یک روز باید این لطفش رو برگردونم. و این مشکلی نداره. من هم باهاش راحتم. ولی متنفرم از این که یک نفر بدون این که من حتی نیاز داشته باشم، یک کاری برام بکنه، و بعدش ازم توقع داشته باشه من بهش برگردونم. 

سالم بودن اصلا کیفی نداره. جدا از این که انگار مقصری که سالمی و حواست به خودت هست. ولی من دوست دارم این طوری باشم. می‌دونم که این راه درسته.

حالا اصلا بحث این‌ها نبود.

داشتم از سالم بودن می‌گفتم و این که قرار نیست من تقصیر چیزهایی که اصلا تقصیر من نبوده به گردن بگیرم. من ترجیح می‌دم سالم و مستحکم باشم، تا معصوم. ولی در هر صورت، هر چقدر هم برای سالم بودن تلاش کنم، یک سری نقاط ضعف دارم که شما اگه از من بدتون بیاد، به راحتی می‌تونید با استفاده از این‌ها، به صورت تضمینی تا چند روز، کاملا مضطرب و غمگینم کنید.

اولی‌ش فرزانه است. من وقتی کسی ازم تعریف می‌کنه خوشحال می‌شم. اگه کسی هم بهم بپره واقعا ناراحت می‌شم. ولی مثلا بعد از یکم فکر کردن دیگه می‌تونم رهاش کنم. ولی نمی‌تونم با نظرات فرزانه کنار بیام. یعنی گفتم که به درست بودن نظراتش تقریبا نود و پنج درصد اطمینان دارم. با این اوصاف مشخصه وقتی که از یکی از کارهام خوشش نمیاد، یا هر چیز منفی دیگه‌ای، من چقدر به هم می‌ریزم. و خب، دارم تلاش می‌کنم این رو درست کنم. این که در هر صورت من باید اولویت زندگی خودم باشم. این که در هر صورت، هر چقدر هم نزدیک، فرزانه یک شخص دیگه است. و من نمی‌تونم به فرد دیگه‌ای این‌قدر تکیه کنم. اصلا حرکت سالمی به نظر نمی‌رسه.

دومی‌ش مربوط به رشته‌مه. دقیقا هر روزی که من درس نمی‌خونم، با خودم فکر می‌کنم که «آیا یک دانشمند واقعی این طوری بی‌خیاله؟» «آیا یک دانشمند واقعی این‌قدر کتاب می‌خونه؟ اگه این‌قدر کتاب می‌خونه، آیا این‌قدر هم فیلم می‌بینه؟ آیا اگه این‌قدر کتاب می‌خونه، این‌قدرم فیلم می‌بینه، آیا این‌قدر هم می‌ره خونه‌ی دوست‌دخترش؟ اگه باز هم همه‌ی این کارها رو می‌کنه، آیا یک دانشمند واقعی این‌قدر فکرهای غیرعلمی می‌کنه و درباره‌شون می‌نویسه؟» و نه. قطعا نه. این فرهنگ، این کتاب‌ها مسمومم کرده و حالا من باورم نمی‌شه که هیچ کس بدون شب‌ها زیر نور چراغ خیابون خوندن، هیچی بشه. (دقیقا همین تصویر، با کمک کتاب عربی یکی از سال‌های دبیرستان.) دیشب این لینک رو دیدم و یکم کمک کرد.

و حالا این رو داشته باشید، به‌علاوه‌ی این که در کنارش این چقدر من رو آزار می‌ده که چقدر کم کتاب خوندم :))) یا کم فیلم دیدم، یا کم می‌دونم کلا. هر چقدر هم با خودم درباره‌اش حرف بزنم، نمی‌تونم با این موضوع کنار بیام. می‌دونی، از ته ته ته قلبم به نوجوون‌های ده دوازده ساله‌ای که وقتشون رو مدیریت می‌کنند و کارهای مختلفی رو دنبال کردند و چه به جایی رسیده و چه نه، حسودی‌م می‌شه. به خاطر همینه که این‌قدر بدم میاد که برای یک فرد ده ساله یا در همین ابعاد تبلت می‌خرند. اصلا نمی‌فهمم چطور می‌تونند این‌قدر بی‌خیال باشند که وقتشون این‌طوری می‌گذره. 

 

می‌تونم برای اکثر چیزها یک راه‌حلی پیدا کنم. ولی این دو تای آخر نه. همیشه پشت ذهنم هستند و اذیتم می‌کنند. بعضی روزها دقیقا روانی‌م می‌کنند. از هر راهی هم که می‌رم تا خودم رو آروم کنم، به جایی نمی‌رسم. به هر حال، خوشحالم که اون‌قدر می‌فهمم که نذارم این‌ها کارهام رو کنترل کنند. که تعداد کتاب‌ها، فیلم‌ها یا هر چی، مهم نیست. باید به هر چیزی وقت بدی که تاثیرش رو بذاره. 

۳

Morning Sun

زری الیزابت یک پستی داشت که می‌گفت از غم خوشش میاد؛ و خوشاینده براش. من این رو می‌فهمم، و در عین حال، خودم از غم، ترس و اضطراب و اکثر احساسات منفی دیگه با تمام وجودم فرار می‌کنم.

پگاه هم می‌گفت که چیزها توی هوای سرد کیفیت دیگه‌ای دارند. و من این رو هم قبول دارم. چیزها توی چه هوای سرد، و چه غم، کیفیت بالاتری دارند. و راستش دقیقا هم نمی‌دونم چرا. ولی برام مهم نیست. فعلا ترجیح می‌دم زندگی سطحی‌تری داشته باشم، ولی درد نکشم. اشکالی نداره اگه آهنگ‌هاش یادم نمونه، یا هر چی. آزاردهنده است، ولی تحمل هیچ دردی رو ندارم. یک بعد از ظهر غمگین بودن اشکالی نداره، یک هفته هم اشکالی نداره، یک ماه هم حتی. ولی نمی‌تونم به اون روز پاییزی فکر کنم که امیدوار شده بودم این شکنجه تموم شده باشه، و اون شکنجه تابستون سال بعدش تموم شد. چون وقتی دوره‌ی غم شروع شه، تا کاملا ناامید نشی، دست از سرت برنمی‌داره.

این روزها همه‌اش دارم گزارش کار می‌نویسم و بعضی اوقات دوست دارم سرم رو بذارم روی میز و گریه کنم فقط. فشاری روم نیست. زمان دارم و واقعا سخت هم نیست؛ ولی واقعا بهش در اون حد علاقه ندارم که بتونم ده روز پشت سر هم فقط گزارش کار نوشتن رو تحمل کنم. وسط‌هاش می‌رم عکس‌های شهرهای مختلف نروژ رو می‌بینم. و از فکر خونه‌ی کوچکی که می‌تونیم اون‌جا داشته باشیم، خوشحال می‌شم و برمی‌گردم سر کارم تا وقتی که تایم بعدی فوران خشمم شروع بشه. یک جورهایی بامزه است.

البته، من عاشق نروژ نیستم، فرزانه عاشق نروژه. چیزهایی که فرزانه عاشقشون می‌شه برای من جالبند واقعا. من همچنان قلبم پیش کارولینسکاست. فکر این که بتونم ارشد رو اون‌جا بخونم، قلبم رو از حرکت میندازه یکم. ولی تصمیم گرفتم به خاطرش نگران نباشم. مشکل به خدا اعتقاد نداشتن اینه که نمی‌تونم الان بهتون بگم به حکمت اعتقاد دارم ولی تا حدی دارم. مهم‌تر این که از زنده موندنم تپی این کشور تا دو سال دیگه اون‌قدرها مطمئن نیستم.

امشب که از گزارش کارهام خسته شدم، ولش کردم و زیست خوندم؛ و حس می‌کردم بالاخره دارم نفس می‌کشم. بهش که فکر می‌کنم، چشمم تر می‌شه حتی. فکر این که فرزانه رو دارم، رشته‌ام رو دارم، و آرامش. این که صبح‌ها از خواب بیدار می‌شم، اون لحظاتی که قمقمه‌ام رو پر از آب می‌کنم و توش لیمو و خیلی یخ میندازم. امروز بعد از روزهای متوالی سبز و زرد و قرمز برای خودم آبی گذاشتم، و اون لحظه هم خوشایند بود.

من می‌دونم که غم یک کیفیت خاص داره؛ ولی یادم میاد که Mess Is Mine رو گوش می‌دادم و خوشحال بودم. یادمه که از تولد مونا برگشتم و If You Ever Want to Be in Love از جیمز بی رو گوش می‌دادم و حس می‌کردم که تنم حتی گرمه از خوشحالی. حتی الان هم شنیدنش خوشحالم می‌کنه.

نمی‌دونم که بعدا که به این روزها نگاه می‌کنم، چه حسی پیدا می‌کنم. نمی‌دونم که یادم میاد که امروز Peer Pressure جیمز بی رو کشف کردم و حس می‌کردم جرقه دارم از ترکیب تمام احساساتم یا نه. دوست دارم بنویسم که این تابستون بدون هیچ اثری نره. بعدا این سال‌ها یادم نره. کاش بعدا یادم نره که زیر این لایه‌های سطحی، چیزهای عمیقی هم بودند.

۳

Cause I need freedom now and I need to know how to live my life as it's meant to be

تابستون قبل از تابستون کنکورم بود که با پگاه دوست شدم. و شب‌ها تا ساعت سه با هم راجع به چیزهای عجیب، مثل خاطراتی که هرگز نداشتیم و دوست داشتیم داشته باشیم، حرف می‌زدیم. و یادمه که خیلی خوشحال بودم. و خیلی بهم خوش می‌گذشت و فکر می‌کردم که بعدا از اون تابستون، همون شب‌ها یادم می‌مونه، و واقعا هم همون شب‌ها یادم موند. و البته خستگی صبح‌های بعدش :))) اینم یادم مونده که به فرزانه می‌گفتم که کاش یک دختر کوچک داشتم، و حامله بودم و زمستون بود و من با این دختر کوچک زیبای کم‌حرفم، زیر پتوی سفید بزرگ، می‌خوابیدم. نمی‌دونم چرا، ولی تصور من از حامله بودن، خیلی آرامش‌بخش‌تر از حاملگی واقعی به نظر میاد. به هر حال، چنین تصویری کل آرزوی من کنکوری بود. اصولا هر کنکوری‌ای.

نمی‌دونم دقیقا از تابستون امسال چی یادم می‌مونه. با پگاه دارم فیلم‌های کلاسیک رو می‌بینم، و یکی بی‌درک‌تر از اون یکی‌ایم. یک فیلم از هیچکاک دیدیم و تا یک ساعت بعد از تموم شدنش، از شدت دراماتیک بودن شخصیت‌هاش نمی‌تونستیم به هیچ چیزی از فیلم توجه کنیم. من کل فیلم نمی‌تونستم یک دقیقه هم خندیدنم رو متوقف کنم.

قطعا روزهایی که خونه‌ی فرزانه بودم، یادم می‌مونه. دفعه‌ی آخر، یک فیلمی دیدیم به اسم Half of It که از این فیلم‌های نوجوانانه‌ی نتفلیکس بود که به شکل عجیبی، من اسمی ازش نشنیده بودم، و خیلی عجیب بود. و، بهم حس خوبی می‌داد. فیلمی بود که با فیلم‌های دیگه فرق می‌کرد. اون‌قدر درگیرکننده نبود، ولی من دوستش داشتم. 

صبح‌ها که بیدار می‌شم، معمولا زیست می‌خونم و خیلی طول می‌کشه با وجود این که دو صفحه است. در حد یک ساعت طول می‌کشه هر روز و منم اگه هر چی دیگه بود، وسطش ولش می‌کردم. ولی زیست نه. می‌خونم و چون یک بار شنیدم که یکی از نوبلیست‌ها، هر روز بعد از بیدار شدن یک ساعت مطالعه می‌کرده، هر روز هم بیش‌تر حس می‌کنم لایق جایزه‌ی نوبلم. 

امروز و دیروز درس نخوندم البته کلا. درباره‌ی روز قبلش مطمئن نیستم. می‌دونم که انگار همه معتقدند که اگه ما واقعا بخوایم که به هدفمون برسیم، باید فلان کنیم و این‌ها و دو روز به خودمون استراحت ندیم، اونم وقتی قبلش چندان سختی‌ای نکشیده بودیم. ولی خب، توی خودم نگاه کردم، و دیدم به نظرم درسته که چنین وقت‌هایی خودم رو مجبور به درس خوندن نکنم، بنابراین نکردم. نمی‌دونم کار درستی می‌کنم یا نه. نه فقط در مورد این؛ در مورد همه چی. حس می‌کنم هر چی بیش‌تر جلو می‌رم، بیش‌تر نظراتم در مورد اکثر چیزها با اکثر افراد فاصله می‌گیره. و خب، از دید من شجاعانه به نظر میاد که نظر خودت رو در پیش بگیری، ولی این احتمالا همون چیزیه که احمق‌ها با خودشون فکر می‌کنند. در هر صورت، تصمیم گرفتم به حرف خودم گوش بدم، چون کنجکاوم بدونم آخرش چی می‌شه. بنابراین هر روز تلاش می‌کنم که در مورد چیزهای مختلف، واقعا فکر کنم، و بر اساس جو موجود پیش نرم. پشت سر هم کتاب نخونم، و بذارم یک چیزی توم ته‌نشین بشه. که به تعداد هیچی اهمیت ندم. و خیلی سخته. فرزانه سراسر عقله. ذاتا کارهاش درستند. من حماقت و هوش رو هم‌زمان دارم. بهتر از حماقت خالیه، ولی خب خیلی درگیریه واقعا.

توی وقت‌های استراحتم، علاوه بر گشتن توی پینترست، بعضی وقت‌ها، آهنگ‌های مختلفی رو می‌ذارم، متنشون رو میارم، و تلاش می‌کنم باهاشون بخونم. اگه متنشون گنگ بود، تلاش می‌کنم دنبال معنی‌شون بگردم. مثلا بعد از پست قبلی، دنبال مفهوم Dust Bowl Dance گشتم. و بعد از چهار سال، فهمیدم Dust Bowl به یک سری زمین‌های کشاورزی توی آمریکا گفته می‌شه که دیگه خشک شدند. و کل آهنگ درباره‌ی فقره. حالا شاید حس کنید من خیلی پرتم که بعد از چهار سال تازه فهمیدم. که اطمینان می‌دم که هستم. واقعا من تفاسیر و سناریوهای خودم رو برای آهنگ‌ها داشتم و حتی متنشون هم نمی‌دیدم. بعدش، متن و معنی آهنگ The Caveشون رو پیدا کردم، که جزو آهنگ‌هاب مورد علاقه‌ی دبیرستانم بود و اون قسمت But I will hold on hopeاش هم مدت زیادیه که توی قسمتیه که در شرح خودم توی تلگرامم نوشتم. و واقعا شگفت‌زده شدم. چون متنش و مفهومش خیلی خیلی حتی زیباتر و غنی‌تر از تصور من بود. من عاشق متن‌هایی هستم که واقعا معنی دارند، و می‌تونی توشون بگردی. و بقیه‌ی آهنگ‌های  آلبوم Sigh No More هم گوش دادم و بازم شگفت‌زده‌تر شدم. فکر کردم که من از این جریان خوشم میاد که چند سال پیش با یک گروهی برخورد کردم که ازشون خوشم اومد و فراموششون کردم، و بعد از چند سال دوباره بهشون برگشتم و الان تازه زیبایی‌شون رو می‌بینم.

می‌دونی، خوشحالم. زندگی‌م کامل نیست، چون تازگی‌ها خودشیفتگی‌م رو از دست دادم، و هر چی به آینده فکر می‌کنم، حس نمی‌کنم که چیز خاصی می‌شم. حس می‌کنم که یک فرد معمولی می‌شم، توی یک جای معمولی. این اذیتم می‌کنه، ولی نه زیاد. می‌دونم که احتمالا طبیعیه که گاهی اوقات این‌طوری بشم. و فکر کردم که فقط باید تلاش کنم که حواسم باشه، و فراموش نکنم که دنبال چی‌ام. و احتمالا اگه یکم صبر کنم، نور هم میاد.

چند هفته پیش، داشتم ظرف می‌شستم، آهنگ گوش می‌دادم و از فکر کردن به این که بعدش قراره هانیبال رو ببینم، خوشحال بودم. و فکر کردم که من بعدا دلم برای این لحظه تنگ می‌شه. چون اون ماه‌هایی که توش یک لحظه هم احساس خوبی نداشتم، به یک روز عادی دیگه فکر می‌کردم که توش هیچ اتفاق محشری نیفتاده بود، ولی من آروم و خوشحال بودم. و فکر می‌کردم که چطور قدر این رو ندونستم که می‌تونم بدون یک وزنه‌ی سنگین روی قلبم، زندگی کنم؟ ولی الان قدرش رو می‌دونم. توی تاریکی نشستم، و از فکر کردن به همه‌ی این‌ها، دوست دارم از خوشحالی گریه کنم. توی چنین موقعیت‌هایی حس می‌کنم خوشبختم. وقت‌هایی که امید دارم، مامان و بابام خوشحالند، فرزانه نزدیکه، و می‌دونم تنها و نامرئی نیستم. روزهایی که صبا میاد توی اتاقم و ادای رقصیدن الیزابت اسکایلر رو درمیاره.

۱

Through the dreamers, we hear the hum, They say come on, come on, let's go

خیلی بی‌تمرکزم، و در حدی نمی‌تونم کاری‌ش کنم که دیگه قطع امید کردم از بهتر شدن. نه فقط توی درس؛ توی کتاب‌ها و فیلم‌ها هم. تازگی‌ها که درباره‌شون می‌نویسم و با یک نفر حرف می‌زنم، خیلی بهتر شدم توی فهمیدن مفاهیم. ولی داشتم فکر می‌کردم هیچ‌وقت درباره‌ی آهنگ‌ها این مشکل رو نداشتم. توشون غرق می‌شم. عاشق وقت‌هایی بودم که از دانشگاه برمی‌گشتم خوابگاه، و اتوبوس جای نشستن داشت و می‌تونستم به آهنگ‌های محبوب جدیدم گوش بدم، و فکر کنم موزیک‌ویدئوی ایده‌آلشون چه شکلی می‌شه. موقعی که دبیرستان بودم هم همین بود. ظهرها با اتوبوس برمی‌گشتم و هر روز یک جوری که انگار تا حالا خیابون‌های مسیر سه‌ساله‌ام رو ندیده‌ام، به بیرون از پنجره خیره می‌شدم و آهنگ گوش می‌کردم. یکی از چیزهایی که از دنیای بیرون دلم براشون خیلی تنگ شده، همین مسیرهای اتوبوسیه.

مشهد توی زمستون خیلی سرده. سرماش سوز داره یعنی. پنج دقیقه هم نمی‌تونی با مثلا ژاکت دووم بیاری توش. خیلی هم خشکه طبیعتا. یکی از چیزهایی که از تهران دوست داشتم، این بود که هی بارون می‌اومد. ولی به هر حال، یادم اومد که پاییز سوم دبیرستان، به صورت مداوم آهنگ Atlantis از Seafret رو گوش می‌کردم. یاد صبح‌هایی میفتم که به مدرسه می‌رسیدم، و هوا سرد و خشک بود. دقیقا شبیه خود آهنگش. Seafret یک آهنگ دیگه هم داره به اسم Oceans که از این خیلی معروف‌تره و من هزاران بار بهش گوش کردم، بلکه ازش خوشم بیاد؛ که نیومد. ولی شیفته‌ی Atlantis بودم. قلبم رو منجمد می‌کرد، و از این حس خوشم میاد.

Mumford and Sons یک آهنگ دارند به نام Dust Bowl Dance. که جزو باشکوه‌ترین آهنگ‌هاییه که من توی زندگی‌م شنیدم. و حنا اوایل سال چهارمم برام فرستاد. جزو معدود آهنگ‌هایی بود که من بار اول هم دوستشون داشتم. و خب، توی اکثر آهنگ‌هایی که گوش می‌دادم و همین‌طور آهنگ‌های الانم، من می‌تونم درک کنم چه خبره. می‌تونم احساسات خواننده رو درک کنم یعنی. ولی من نمی‌فهمیدم توی Dust Bowl Dance چه خبره. حس می‌کردم با اختلاف زیادی از من عمیق‌تره؛ که من فقط می‌تونم تماشاگرش باشم. این موضوع عذابم می‌ده. پارسال چند تا آهنگ این طوری دیگه هم پیدا کردم و بازم عذابم می‌دادند. حس می‌کنم باید توی اون عمق، زیبایی‌های خیره‌کننده‌ای باید وجود داشته باشه، و خب، من هم که نمی‌تونم تلاش کنم که عمیق‌تر باشم مثلا.

توی زمستون همین سال پیش‌دانشگاهی‌م، پگاه یک ویدئو درست کرده بود از ویدئوهایی که با دوست‌هاش گرفته بود از خودشون. ویدئوش محشر بود. در حدی که منی که  از اولا از ویدئو دیدن توی گوشی‌م خیلی خوشم نمیاد، و در قدم اول، چندان با دوست‌های پگاه آشنایی عمیق و دوستی صمیمانه‌ای نداشتم، بیش‌تر از بیست بار دیدمش. آهنگ روش Better Days  از 2pac و Skyler Gray بود. آهنگش رو از پگاه گرفتم و اسفندم به شنیدنش گذشت. با فرزانه سوار اتوبوس می‌شدم و این رو گوش می‌دادیم، و فرزانه رو نمی‌دونم، ولی جز من غم و ترس هیچی نداشتم. 

تام رزنتال یک آهنگی داره به اسم About the Weather که فروردین بعد از همین اسفند گوش می‌کردم. و البته، قطعا هزاران بار بعد از اون فروردین. و قطعا مهم‌ترین آهنگ زندگی‌م، تا الانه. ساعت یازده شب که توی ماشین فاطمه‌ و باباش برمی‌گشتم خونه و فاطمه می‌خندید و با باباش حرف می‌زد، بهش گوش می‌کردم و هی با خودم می‌گفتم که Take me on an advanture, Let it be a golden one. 

تام یک آهنگ دیگه داره، به اسم Soon Goodbye, Now Love. موقعی که قبول کردند هواپیما رو خودشون زدند، گوشش می‌کردم. که فرداش امتحان ریاضیات مهندسی داشتم، و پیوسته گریه می‌کردم. درس می‌خوندم، این رو گوش می‌دادم، و گریه می‌کردم. الان فکر می‌کنم کاش گوشش نمی‌دادم. خیلی بهتر از این بود که به چنین خاطره‌ای وصل بشه.

یکی از اجزای مهم زندگی‌م، عشق نهانم به موسیقیه. دیشب داشتم فکر می‌کردم احتمالا اون روزی که بالاخره بتونم یک آهنگ رو با دست‌های خودم، حالا روی هر سازی، اجرا کنم، یکی از بهترین روزهای زندگی‌م می‌شه. و امیدوارم که بیاد. برام مهم نیست که نوازنده‌ی خوبی باشم یا بد. فقط دوست دارم که بشم.

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان