کمکم دارم میفهمم این احساس تنهاییم تقصیر بقیه نیست و نمیدونم از چیه. یعنی به فرزانه میگفتم که میبینم و میدونم که خودم اهمیت دارم برای بقیه و ناراحت نیستم، ولی کلافهام. دلم برای مکالمات عمیق خیلی تنگ شده. دربارهی هر چیزی، خوبی فکر کردن به چیزهای سطحی اینه که شما همیشه میتونید دربارهی هر چیزی حرف بزنید. هر چند که ذهن من تازگیها مطلقا درگیر اینه که چرا این سال بالاییمون هر روز خدا لینکدین من رو چک میکنه. فکر نمیکنم ازم خوشش بیاد (چون کدوم احمقی لینکدین کراشش رو هی چک میکنه؟ یعنی هیچ رسانهای نه، لینکدین که سال تا سال تغییری نمیکنه و حتی اگه به کسی فکر کنی، بهش خبر میده.)، بیشتر نگران اینم که اشتباهی بهش رسونده باشند که من رنک کلاسمونم، که اشتباه فاحشیه. هر روز به خودم میگم این بار بهش پیام میدم، ولی خب، مثل این که به همین زودی از نوجوونی کاملا خارج شدم و نمیتونم به افراد غریبه یهویی پیام بدم.
چهارشنبهها روز استراحتمه. و من تا حالا توش خیلی موفق بودم. ممکنه فکر کنید دوباره دارم خودشیفتهبازی درمیارم، ولی نه، واقعا حق دارم به این مغرور باشم، چون همیشه خیلی غیرت درس خوندنم جریحهدار میشد که یک روز توی هفته خیلیی زیاده، و باید در بیشترین حالت یک روز در ماه باشه، که خوشبختانه بالاخره تونستم ببینم که من از هر هفته همینطوریش دارم چهار روزش رو استراحت میکنم، و یک شاید زیاد باشه، ولی از چهار کمتره.
خیلی دوست دارم که یک چهارشنبه برم خرید. کلی بگردم، و استایل بیست سالگیم رو پیدا کنم که با توجه به حجم بیرون رفتنم، احتمالا خیلی وقتبر نباشه. و شخصا این مدل رو خیلی دوست دارم و فکر میکنم راهم رو به زندان به صورت تضمینی باز میکنه، بنابراین، میذارمش کنار و امیدوارم که چهار سال دیگه در شرایطی دیگه بهش برسم.
بهش گفتم که من با بقیه از این بابت فرق دارم که میتونم یاد بگیرم. من میتونم به چیزی که دوست دارم برسم. میدونی، نه هر چیزی که دوست دارم، ولی ثابت نمیمونم. شجاعم و فکر میکنم و همین کافیه. اکثر روز اول صبح و آخر شب زیست میخونم، و هر روز انگلیسی و سوئدی. فکر نمیکردم که بهش برسم راستش. ولی رسیدم.
شبها قبل از خواب کتاب میخونم، آفتاب داره هی افقیتر میتابه و زیرزمین صبحها روشنه و روی زمین نور میفته. میتونم بهتر فکر کنم، با دوستدخترم توی یک شهرم و هر هفته میبینمش، یک سریال محشر دارم، دیگه از کتابهای سخت نمیترسم، پنیر ورقهای چدار پیدا کردم و هر چیز کسلکنندهای رو به یک ساندویچ محشر تبدیل میکنم، استاد عمومیم امتحان پایانترم نمیگیره و خب، شاید احساس تنهایی و درک نشدن کنم، ولی همینها برام کافیه که اذیت نشم. شبیه بیست سالگیه.