چند روز پیش داشتم همینطوری میگشتم توی تلگرام، و یک چیزی دیدم راجع به همین روانشناسهای اینستایی و اینها که میگفت بچه به سرپرستی قبول کردن ریسکه، چون از ارزش ژنتیکی چنین بچهای مطمئن نیستیم. یک همچین چیزی، که مثلا ممکنه ژنتیک بدی داشته باشه، و اینها. و من خیلی دلم به حال خودم سوخت. شاید منظورش مریضی باشه، نمیدونم. ولی من نمیتونم همچین جملهای رو بپذیرم. حتی بابت خوندنش برای خودم متاسفم.
گفتم که چقدر راجع به تکامل چیزهای احمقانهای شنیدم. و راجع به خیلی چیزها به صورت کلی. بهعنوان یک دختر ایرانی که یک کلکسیونی از حرفهای احمقانه دارم که مطمئنم اگه شروع کنم به تعریف کردنشون، به این زودیها تموم نمیشند. همهی اینها، جدا از حکومته. یعنی اگه حکومت و چیزهای حکومتی رو اضافه کنیم دیگه کلا هیچی.
خسته شدم از این که اینقدر اطرافیانم بیفکرند. از این که به طور پیشفرض حرفهای هر مقام ایرانیای به نظرم چرنده. و بحثم این نیست که من خیلی باهوشم. صرفا ادعا میکنم که من کمتر احمقم.
توی تهران، این کمتر اذیتم میکرد. میدونی، اونجا حداقل آشکارا احمق بودن مقبول نبود و منم چندان به آدمها نزدیک نبودم که حماقت پنهانیشون اذیتم کنه. افرادی بودند که سر حرفهاشون یکم بیشتر دقت میکردند و همین کافی بود که بتونیم در صلح و آرامش کنار هم زندگی کنیم.
ولی اینجا حس میکنم مردم تلاش میکنند که به عقب برگردند. و کاش یک جایی میبودم که مردم در ابعاد من احمق میبودند، چون من خسته شدم از بس صبح و شب دارم با یک نفر توی ذهنم بحث میکنم.
من گفتم که کلا با چیزهای ایرانی زیاد رابطهی جالبی ندارم. نمیگم همهشون افتضاحند، ولی من به هر حال عطاش رو به لقاش بخشیدم. سلبریتیهای ایرانی رو نمیشناسم و حس میکنم هر یک دقیقهای که به زور سریالهای ایرانی رو میبینم، دارم فقط ذهنم رو مسموم میکنم و زندگیم رو هدر میدم. و نمیدونم، دوست دارم حتی بیشتر از این دور باشم. دوست دارم یک جایی رو پیدا کنم که حماقتمون بیشتر به هم بخوره و اینقدر با همه چی درگیر نباشم.