این پست همونطور که از عنوان مشخصه، ممکنه یکم sensitive باشه. نه که توهینی کرده باشم، بیشتر این که اگه اعصابتون خورده و به حفظ باقیموندهاش علاقهمندید، شاید نباید این پست رو بخونید. (به خاطر این همچین هشدارهایی میزنم که فکر میکنم اکثریت احتمالا بیشتر روزها به خودی خود عصبانی یا غمگینند و دوست ندارم روز خوب یک نفر خراب بشه سر این بدیهیات.)
خوب یا بد، خیلی احتمال اشتباه کردنم رو در نظر میگیرم. اونم چون از اشتباه کردن میترسم. فکر کنم مشخصه چقدر از مذهب دورم و حتی من از افرادی نیستم که مثلا به مبانی دین اعتقاد دارند، ولی دستوراتش رو انجام نمیدن و مذهبی نیستند (درکشم نمیکنم ولی واقعا به من چه؟بعد شخصی زندگی هر کسیه.) کلا اعتقادی ندارم. ولی سر هر کلاس مذهبیای، من این درگیری رو دارم که نکنه من اشتباه کرده باشم؟ نکنه اینها درست باشه؟
موضوع اینه که من هنوز نمیدونم چیها درسته و چیها غلط و یادمه توی کتاب دینی دبیرستان گفته بود که کلی راه وجود داره و انسان به خودی خود نمیتونه راه درست رو بفهمه و باید یک راهنما داشته باشه. من این رو تا یک حدی قبول دارم؛ سر هر چیزی من باید فکر کنم که درسته یا نه و من هم چیز زیادی نمیدونم. ولی میدونی، تا همین الانش راههای من خیلی درستتر از اونها به نظر میرسه. مهمتر این که، راه منه. از این متنفرم که هی میگه فکر کنید ولی در کنارش فکری رو قبول داره که به نتایج خودش میرسه. مهندسی معکوس.
من نمیتونم نزدیک چیزی باشم که توش به خاطر رابطهام، چیزی که من رشد شخصیتیم رو مدیونشم، احتمالا سنگساری چیزی میشم. من با همه چیزش مشکل دارم. از کلیات تا جزئیات. ولی بازم، وقتی اسلایدهای کلاس رو میبینم و صداش رو میشنوم، این درصد خطای ناچیز عذابم میده. در کنارش، چیزی که آرومم میکنه، اینه که اگه واقعا بهشت و جهنمی وجود داشته باشه، من واقعا برای خداش متاسف میشم اگه من رو بفرسته به جهنم. متاسفانه برخلاف تصور استاد اندیشهمون انسان بیدین، مساوی با انسان فاسد نیست و من نیازی به تصور جهنم یا بهشت ندارم تا تلاش کنم برای انسان بهتری بودن.
چیز دیگهای که از سوم دبیرستان خیلی شفاف و واضح یادم میاد، دینی خوندن، بحث کردن و گریه کردن بود. همینجا توی زیرزمینمون میخوندم، با یک فرد نامرئی (که ملغمهای از جمهوری اسلامی و دبیر دینیمون بود.) بحث میکردم. من یک گوشه دارم زندگیم رو میکنم. جلوی هیچ مسلمونی رو نگرفتم که تو چرا داری فلان کار رو میکنی. همیشه بهشون احترام گذاشتم و برای اینم تلاش خاصی نکردم. گفتم که، هر کسی حق داره در صلح و آرامش عقاید خودش رو داشته باشه. برام اصلا مهم نیست که دیگران چه دینی دارند؛ ولی مهمه که کسی تلاش نکنه من رو به راه درست خودش بکشه.
بخش عظیمی از دبیرستان من به یاد گرفتن عقاید دیگران رفت. دوست دارم از اینجا برم که مجبور نشم بعدا بخش بیشتری از وقت و آرامشم رو صرفش کنم. شاید به نظر بیاد اینها حرفهای یک آدم کافره که داره پرتوی نور ایمان الهی رو کنار میزنه تا با خیال راحت به بقیهی عیاشیهاش برسه؛ ولی مجبورم ناامیدتون کنم. اینها حرفهای یک انسان نرماله که دوست داره تا شصت سالگیش مجبور نشه برای افکار شخصیش جواب پس بده و عقاید و عادتهای دیگران رو امتحان بده.
توی The Office یک صحنهای بود که توی کریسمس، یکی از شخصیتها به جای بابانوئل با لباس مسیح رفت توی جشن. و مسئول منابع انسانیشون بهش گفت که این کار نامناسبیه برای محیط کار. منظورم اینه که همه توی اون اداره تا یک درجهای دیوانه بودند ولی حتی اونها هم یک استانداردهایی داشتند. و من بقیهی اون قسمت داشتم فکر میکردم چقدر دوست دارم همچون جایی کار و زندگی کنم.