بیرون رفتن تازگیها بدون استثنا جنگ اعصابه برام. از یک طرف احساس امنیت واقعا شیرینی که توی دانشگاه برام به وجود اومده بود (به لطف افراد مذکر خیرهنشونده و رفتار همیشه محترمانهشون در هر شرایطی.) تقریبا کاملا از بین رفته، و الان اگه توی پیادهرو ببینم مردی نزدیک میشه، از توی خیابون میرم، و بالعکس. من حواسم هست که تعمیم ندم، ولی این دفعهی آخری که با کلی خرید داشتم برمیگشتم خونه و یک مردی با ماشین از جلوم رد شد، بعدش ایستاد و همینطوری بهم خیره شد و انگار میخواست پیاده بشه (و تنها دلیلی که من سکته نکردم، اینه که خونهمون توی همون کوچه بود.) فکر کردم که «از مردها متنفرم.» (مهدی، همیشه اولین تصویری که من رو از فکر کردن به این قبیل گزارهها پشیمون میکنه، تویی.)
از طرف دیگه، به خاطر این شرایط اقتصادی هر روز دیگه یک چیزی شبیه به حملهی اضطراب دارم. کانال خبریای ندارم، صرفا همیشه تلویزیونمون روی شبکهی خبریه و من که فقط موقع غذا خوردن تلویزیون میبینم، غذا خوردن توی ذهنم به اضطراب لینک شده. و وقتی میریم بیرون، امکان نداره بچههای کار رو نبینیم. دستفروشها خیلی بیشتر شدند. و من واقعا نمیدونم چی کار کنم. دوست دارم همیشه کلی کیک یا یک چیز بهتر توی کیفم داشته باشم که حداقل اگه چیزی نمیخرم، بیفایدهی مطلقم نباشم.
توی گوگل سرچ میکنم که آیندههای احتمالی ایران چیه، و اصلا آرامشبخش نیست. و کل مدت فقط فکر میکنم که هیچی این وضعیت انصاف نیست. نمیدونم از همه بیشتر چی عذابم میده. صرفا میدونم لیست چیزهایی که عذابم میدن تمومی ندارند. و تازه من فرد خیلی خیلی خیلی خوششانسیام.
و میدونی، من واقعا خوبم توی دیدن جنبهی روشن و آرامشبخش چیزها؛ شاید زیاد از این تواناییم استفاده نکنم، ولی واقعا خوبم توش، ولی این چند روز هر چی دنبال چیزی میگشتم که آرومم کنه، که بهش اعتقاد داشته باشم، هیچی پیدا نکردم.
فقط، امشب یک لحظه یادم اومد که یک بار یک پستی دیدم (از کانال مستانه) که توش از این میگفت که استاد دانشگاهش توی زمان جنگ نوجوون بوده و توی طویله درس میخونده، و آخرشم پزشکی قبول شده و اینها. و فکر کردم که من مطمئنم اگه به تلاشم ادامه بدم، در نهایت به جایی که آرزومه میرسم. شاید دیرتر از اون چیزی که میخواستم، ولی میرسم. اگه نشد که توی سی سالگی خونهمون رو داشته باشیم، توی چهل سالگی بهش میرسیم. عوضش شاید بتونیم از این بگیم که چطوری ستمگران نابود شدند.
این چیزی بود که بهم آرامش داد. تنها کاری که باید بکنم اینه که صبح زود بیدار بشم و کیفم رو پر از ... سیب کنم.