You made me run, like I've never run

می‌تونم تا صبح غر بزنم و قطعا همین کار رو می‌کنم. 

امروز یکی از اون روزهایی بود که از شدت ترس فلج شده بودم تقریبا. قرار بود فیزیولوژی و برنامه‌‌نویسی بخونم، و حدس بزنید چی؟ آزمایشگاهمون اومد این وسط و هر روز تقریبا ازمون یک گزارش کار کامل و دست‌نویس (چون دقیقا چیزی که در این شرایط مهمه، اینه که از تکنولوژِ تا جای ممکن دور بشیم.) می‌گیره و خودش برای هر آزمایش، فقط یک ویدئوی پنج دقیقه‌ای می‌ذاره. و نوشتن هر گزارش کار، حداقل و دقیقا حداقل چهار ساعت وقت می‌گیره. من حاضر بودم خودم برم دنبالش، اگه ذره‌ای حس می‌کردم این که من یک ویدئوی پنج دقیقه‌ای ببینم، و سر چیزهایی که اصلا حس نمی‌کنم برام مفید باشند، از وقت چیزهایی بزنم که مطمئنم به‌شدت برام مفیدند. 

گفتم که چقدر بدم میاد از این که مشتاق باشم برای یک چیزی، و صبر کنم، و خراب بشه. و الان تیرم که سر دانشگاه رفت، هیچی. مردادم هم قراره بره. و بذارید یک ماجرای جالب دیگه هم تعریف کنم؛ استاد زیست سلولی ما، که درس سختیه، کل ترم برای ما کلاس نذاشت، به تماس‌ها و پیام‌های ما هم جوابی نداد. و آخرش سخاوتمندانه اعتراف کرد که «بخشی از تقصیر هم بر عهده‌ی اونه.» و می‌خواست که کل بودجه رو امتحان بگیره، که وقتی دید ما چقدر خصومت‌آمیز برخورد می‌کنیم، حجم امتحان که دو فصل از یک کتاب بود، تبدیل کرد به سه فصل. یعنی دقت کنید، قراره یک فصل بسیااااار طولانی هم به مقداری که اگه ما سر کلاس می‌رفتیم، می‌تونستیم بخونیم، اضافه کرده به بودجه‌ی امتحان.

روز دقیقا مفیدی نداشتم. ولی تلاش می‌کنم که نذارم به فردا هم بکشه. مخلوطی از غم، اضطراب کشنده و عصبانیتم. ولی داشتم بهش می‌گفتم از پروسه‌ی رشد کردن خوشم میاد. بهش اعتقاد دارم. و این قلبم رو آروم می‌کنه که الان آدمی‌ام که یکم می‌تونم خودم رو کنترل کنم، حتی بلد شدم که صبر کنم، می‌تونم شب تا ساعت چهار بیدار بمونم و کاری که اصلا دوست ندارم، انجام بدم. اگه من تونستم از اون فرد عجول و نامصمم به این شکل دربیام، احتمالا می‌تونم توی چند ماه، یا چند سال آینده، خیلی خیلی قوی‌تر بشم. 

۵

I look out the window some days, I see a million ways and that's fine

حرف زدن باهاش بعضی وقت‌ها شبیه بازی کردن شطرنج می‌مونه، اونم با کسی که خیلی از تو ماهرتره. یک بار بهش گفتم که باید تلاش کنم که خیلی کتاب بخونم. و از دستم عصبانی شد. می‌گفت که من دارم هدف اصلی رو گم می‌کنم. از چیزهای مربوط به productivity بدش میاد یکم. نه این که به نظرش نادرست باشند، صرفا هی می‌گه که نباید هدف باشند؛ نباید هدف اصلی رو لابه‌لای این‌ها گم کنم.

برای تابستون، جدا از برنامه‌های درسی‌ای که دارم، دوست داشتم یک سری ژانرها توی هر زمینه‌ای امتحان کنم که همیشه از نفهمیدنشون می‌ترسیدم و سراغشون نمی‌رفتم. هنوز خیلی واردشون نشدم، ولی به نظر می‌رسه دنیاهای ناشناخته چندان هم نمی‌تونه بد بگذره. مخصوصا برای من که با این کنار اومدم اکثر چیزها رو نمی‌تونم بفهمم.

بعضی وقت‌ها خسته می‌شم که انگار هیچ‌کس جز فرزانه نیست که باهاش در حدودا مثلا شصت درصد چیزها موافق باشم. احساس تنهایی نمی‌کنم و این طوری نیست که از شنیدن نظرات مخالف بدم بیاد؛ فقط نمی‌دونم، خوبه که افرادی باشند که پیششون بتونی از همه‌ی چیزهای عجیبی که بهشون اعتقاد داری بگی. و انگار در همه‌ی زمینه‌ها همینه؛ دوست دارم توی Goodreads کسی رو پیدا کنم که به شازده کوچولو پنج نداده باشه، یا مثلا نمی‌دونم، تمام دنیای فانتزی رو به هری پاتر خلاصه نکنه، نمی‌گم این‌ها باری من ارزش‌مند بودن انسان‌هاست. من دنبال انسان ارزش‌مند نیستم، دنبال انسان‌های شبیه به خودمم.

از یک ماه پیش، یک دختری رو دنبال می‌کنم (چند روز پیش داشتم برای فرزانه توضیح می‌دادم که می‌تونم با وسواسم کنار بیام و از کلمه‌هایی که دوست ندارم، استفاده نکنم. الان کلی فکر کردم که به جای «کانال» چی می‌تونم بگم، و به نتیجه‌ای نرسیدم. البته این عبارت داخل پرانتز خودش یک معادل و راهی برای دور زدنه.) که با وجود این که از من کوچک‌تره، خیلی بیش‌تر از من در جریان چیزهایی هست که من دلم می‌خواست بهشون احاطه داشته باشم. کلا همیشه افراد بااطلاعات، افراد قصه‌گو، افرادی که می‌تونی توی حرف‌هاشون غرق بشی، به شدت حسودی‌م رو برمی‌انگیزند. چه برسه به این که ازم کوچک‌تر هم باشند. به قول اون قسمت فضیلت‌های ناچیز، من نمی‌تونم توی ذهنم دنیا بسازم، فقط می‌تونم یک صحنه‌هایی رو توی ذهنم حفظ کنم. نمی‌تونم طوری که دوست دارم، توی هر خطم از نویسنده‌ها، دانشمندها و یا هر چیزی که نیاز به حافظه داشته باشه، بگم. فقط مفاهیم یادم می‌مونه، یک سری توصیف‌ها، یک سری شخصیت و یک سری جملات.

ولی اون شب که کنار پنجره حرف می‌زدیم، می‌تونستم شفا‌ف‌تر راجع به همه‌ی این‌ها فکر کنم. از این ناراحتم که به هیچ دسته‌ خاصی تعلق ندارم. یعنی واقعا هیچی. چه از لحاظ فکری، چه از لحاظ ظاهری، و چه رفتاری. از این ناراحتم که اطلاعاتم هیچ‌کس رو شگفت‌زده نمی‌کنه، و برای هر چیزی که قصد نام بردن ازش داشته باشم، باید یک بار بگردم و مطمئن بشم درست یادم مونده. ولی نباید بذارم این‌ها من رو به جایی بکشونند. فقط وسوسه‌اند و در نهایت فقط باعث می‌شند خودم رو گم کنم. در نهایت، باید بذاری چیزها مسیر خودشون رو طی کنند، و به هر حال، هنوزم ممکنه افرادی شبیه به خودم رو پیدا کنم. باید صبر کنم و این راه کم‌رنگ وسط جنگل رو گم نکنم.

۱

Wait for it

نصفه‌شبی دارم فکر می‌کنم چقدر ما به هم میایم. 

یعنی امروز داشتم توی پینترست می‌گشتم، و یک عکسی دیدم با عنوان Date Night Ideas، و ازش خیلی خوشم اومد و حتی یک Board براش درست کردم و خودشم اضافه کردم.

یعنی ما به دلایل مختلفی، از جمله این که از هفت سال قبلش دوست بودیم، ماه‌های اول فقط دعوا می‌کردیم، و این که خیلی عجیبه اگه دو تا دختر هجده ساله توی رستوران با هم قرار داشته باشند (حداقل این‌جا) هیچ‌وقت Date نداشتیم. و یک بار فکر کردیم چقدر ایده‌ی جالبیه که هم غذای خوب داشته باشی، و هم با کسی که دوستش داری، حرف‌های عمیق بزنی.

مثلا وقتی اومد خوابگاه، از رستوران غذا گرفتیم، روی چمن‌های خوابگاه و توی تاریکی یک زیرانداز انداختیم و حرف زدیم. راجع به افسردگی مامانش، و مادربزرگش. و خوب بود. من عاشق اون بخش از خوابگاه بودم. مخصوصا توی بهار. آسمون پرستاره و به طرز باشکوهی تیره بودند، برج میلاد دیده می‌شد، و  باد خنکی می‌اومد.

یا یک روز بود که عصرش حوصله‌اش سر رفته بود، و بهش گفتم که بریم قدم بزنیم، و بعدش بیایم آشپزی کنیم و بریم پشت بوم بخوریم. توی قدم زدن‌مون، یک لباس‌فروشی پیدا کردیم که به طرز عجیبی لباس‌هاش رو دوست داشت، و می‌خواستیم شمع بخریم، که نشد، و درباره‌ی این حرف زدیم که چی بخوریم، و در نهایت به سوسیس بندری رسیدیم، که یکم عجیب بود. در نهایت سوسیس بندری درست کردیم، و ساعت دوازده شب روی پشت بوم بودیم. حتی ماه کامل بود، و معلومه که شام خوردن توی ارتفاع، با منظره‌ی یک شهر بزرگ، زیر نور ماه کامل چقدر محشره.

می‌دونی، هر بار که حضوری دعوا می‌کنیم، وسط دعوا کردن خنده‌ام می‌گیره. همیشه تلاش می‌کنم صورتم رو یک طوری مخفی کنم. هر بار هم نمی‌شه. اونم می‌دونه که من در واقع فقط یکم با نشون دادن احساساتم مشکل دارم، وگرنه که همچنان عصبی‌ام، جدی می‌مونه. ولی در نهایت این‌قدر می‌خندم که مثلا دستم رو می‌بوسه یا بغلم می‌کنه، و همین کافیه که من دیگه عصبی و ناراحت نباشم. فکر کنم فرزانه هم وقتی می‌بینه من چه درگیری‌هایی با خودم دارم، دلش نرم می‌شه.

یعنی صرفا عشق رو بی‌خیال شو. فکر کن چقدر جالب می‌شد اگه ما می‌تونستیم با هم زندگی کنیم. دیگه می‌تونستم از سوسک‌ها خیلی نترسم، و تازه، وقتی کنارش می‌خوابم، اون بدخواب می‌شه و این باعث می‌شه حس کنم ازش انتقام گرفتم بابت این همه سال خوش‌خواب بودنش. و این خیلی خوشحالم می‌کنه. فهمیدم که وقتی کنارشم، راحت‌تر می‌خوابم.

فکر کن چقدر به هم می‌اومدیم، چقدر حرف هم رو می‌فهمیدیم، چقدر باعث می‌شد کم‌تر کارهای احمقانه بکنم. چقدر خونه‌ی زیبایی می‌تونستیم داشته باشیم. چقدر مسافرت‌های هیجان‌انگیزی می‌داشتیم. و خب، همه‌ی این‌ها می‌مونه برای آینده‌ی نامعلوم.

572

فکر می‌کنم آدم‌های خوب داریم، آدم‌های خنثی، و آدم‌های بد. من احتمالا حدودا خنثی محسوب می‌شم. برای کسی مشکلی به وجود نمیارم معمولا. تا حد امکان حواسم به بقیه هست، و خیلی پیش نمیاد که کسی رو ناراحت کنم. ولی مهربون نیستم. و به مقدار زیادی خودخواهم. به مقدار خیلی بیش‌تری قضاوت می‌کنم. نمی‌دونم، قرار نیست تمام نقص‌هام رو لیست کنم، ولی می‌دونم که روح بزرگی ندارم به هر حال. وقتی کسی ناراحتم می‌کنه، فراموشم می‌شه وگرنه که این‌طوری نیست که ببخشم. و اکثر اوقات به این افتخار می‌کنم که برای افرادی که یک زمانی بهم آسیب زدند، دیگه هیچ انرژی‌ای نمی‌ذارم.

ولی الان داشتم توی Goodreads می‌چرخیدم، و اکانت فردی رو دیدم، که نقدهای زیادی رو نوشته بود و همین‌طوری داشتم می‌خوندمش، که به یک نقدی رسیدم که توش به نظر می‌اومد از ترجمه اصلا راضی نبوده. خب من توی این موقعیت مترجم رو می‌شستم کاملا. ولی این فرد خیلی قشنگ برخورد کرده بود. احتمال‌های مختلفی داده بود. یعنی طوری بود که اگه من مترجم کتاب می‌بودم و می‌خوندم، ناراحت نمی‌شدم. لحنش قشنگ بود، در عین این که عیب کار رو واضح گفته بود. بعدش نشستم کامنت‌هاش رو خوندم، و حتی اون‌جا هم قشنگ و مهربون بود. یعنی خب، این‌طوری نیست که من خیلی فریفته بشم وقتی کسی با لحن رسمی قشنگ حرف بزنه، ولی این فرق داشت. انگار باحوصله جواب داده بود و می‌دونی، توجه می‌کرد.

این شکلی نیست که عاشقش شده باشم؛ هدفم از نوشتن این‌ها صرفا همون چیزهاییه که به پگاه می‌گفتم. که کم‌کم دارم می‌فهمم که یک سری چیزها کاملا ارزش‌های اخلاقی‌اند. این شکلی نیست که «مهربون» صرفا یک صفت برای آدم‌هایی باشه که می‌خوایم ازشون خوب بگیم ولی صفت خاصی به ذهن‌مون نمی‌رسه. یک سری افراد سطحشون از ما بالاتره؛ یک چیزی شبیه اتیکوس توی کشتن مرغ مینا.

۴

Like how a single word can make a heart open

مامانم بعضی اوقات یک حرف‌های عجیبی می‌زنه که من و صبا کاملا حاضریم یک مبلغ هنگفتی بدیم که بفهمیم چه اتفاقی توی مغزش افتاده که در نهایت همچین حرفی زده. مثلا یک بار با هم رفته بودیم آرایشگاه که من صورتم رو بند بندازم. احتمال داره که شما ندونید بند انداختن چه دردی داره، که خب، مثه ریختن گدازه‌ی تازه‌ی آتش‌فشان روی صورته. و خب، منم طبق معمول همین‌طور اشک می‌ریختم و تحمل می‌کردم. توی راه که داشتیم برمی‌گشتیم، مامانم گفت که «چقدر خوب تحمل کردی. تو احتمالا خیلی خوب هم از پس زایمان برمیای.» و خب، من مجبور شدم فقط پنج دقیقه بعدش بهش خیره شم که ببینم واقعا از کجا به این رسید. چون تنها نقطه‌ی مثبت خاندان مادری من اینه که درس و کار رو به ازدواج و بچه‌دار شدن ارجح می‌دونند و سن ازدواجشون هم معمولا بالاست. یعنی می‌گم واقعا دلیلی نداشت که همچین چیزی بگه.

ولی من به طرز عجیبی خوشحال شدم. از اوان کودکی تا همون اواخر دبیرستان، من از نظر اطرافیانم، خانواده‌ام و دوست‌هام، فرد قوی‌ای نبودم. چه روحی، چه جسمی. این شکلی نبود که هر روز یک نفر بهم بگه، ولی حسش همیشه بود انگار. مخصوصا این که از نظر جسمی هم واقعا نسبتا ضعیف بودم و خیلی هم گریه می‌کردم و زود ناراحت می‌شدم. طبیعی بود که همچین نگاهی بهم داشته باشند.

می‌دونی، جالبه که از یک دریچه‌ی دیگه به خودت نگاه کنی. یک بعد دیگه‌ای رو ببینی که تو توش دیگه ترسو و ضعیف نیستی و حتی شجاعی و قوی. که در واقع درسته که از  همه چی می‌ترسی، ولی حداقل می‌تونی باهاشون مواجه بشی. که درسته که زیاد احساساتت رو بروز می‌دی، ولی می‌تونی یک فاجعه رو تحمل کنی و جون سالم ازش به در ببری.

چند پست پیش راجع به آزمایشگاه گفتم. این که مهمه که باعث نشی کسی بدش بیاد. من تا وقتی که رفتم دانشگاه و اون‌جا با نبوغ خیره‌کننده‌ی همکلاسی‌های ریاضی‌م توی آزمایشگاه مواجه شدم، فکر می‌کردم خیلی توی کار کردن توی آزمایشگاه بی‌استعدادم. علتشم این بود که توی راهنمایی همکلاسی‌های وحشی‌ای داشتم که اصرار داشتند که همه‌ی کارها رو خودشون انجام بدند و اگه تو کاری انجام بدی هم، تا حد امکان کوبیده می‌شد. وقتی رفتم دانشگاه، فهمیدم که اولا کار کردن توی آزمایشگاه استعداد خاصی نمی‌خواد، و فقط نیاز به صبر و دقت داره، که من داشتم تا حد زیادی. عالی نبودم واقعا، ولی کارها رو معمولا درست انجام می‌دادم، حواسم به تقریبا همه چیز بود و می‌تونستم آرامشم رو حفظ کنم.

من آدمیم که می‌تونم حتی از یک آب خوردن ساده یک کتاب بنویسم و حتی من تا حالا به تعداد انگشت‌های یک دستم راجع به دوران کودکی‌م (یعنی تا قبل از اول دبیرستان) ننوشتم. این‌قدر که از اون دوران متنفرم و از ذهنم پاکش کردم. دلایل مختلفی برای این تنفرم دارم. این که توی هر کدوم از سال‌ها حداقل یک مشکل خانوادگی داشتم و الان چیزهای خیلی بحرانی‌ای نیستند، ولی برای من توی اون سن واقعا تحملشون ممکن به نظر نمی‌رسید. مخصوصا این که کسی نبود که باهاش حرف بزنم و بهم کمک کنه، و حداقل این رو بدونم که من تنها کسی نیستم که همچین مشکلاتی داره و در واقع خیلی از افراد مشکلات جدی‌تری دارند و من جزو انسان‌های خوشبختم. یا مثلا من فکر می‌کنم که در حالت پایه‌ام نیاز اساسی‌ای دارم به این که مورد توجه باشم، و در واقع مورد تحسین. نیاز دارم که بهم باور داشته باشند، و اگه بهم باور داشته باشند، من می‌تونم درخشان باشم و اگه نداشته باشند،من واقعا انگار فلج می‌شم. 

داشتم درس می‌خوندم، و یک لحظه فکر کردم که من عاشق این شخصیتی‌ام که الان دارم. عاشق اینم که این‌قدر به خودم توی تقریبا اکثر چیزها باور دارم. که این‌قدر می‌تونم از خودم مراقبت کنم، توی اکثر موقعیت‌ها خودم رو جمع و جور کنم، می‌تونم خودم رو درمان کنم. می‌تونم با دیگران ارتباط برقرار کنم. این که از اون موجود شدیدا و از همه لحاظ آسیب‌دیده، تبدیل شدم به اینی که الان هستم، واقعا باعث می‌شه به خودم افتخار کنم. اگه بتونم موقع درس خوندن یکم کم‌تر به این‌ها فکر کنم، دیگه توقع دیگه‌ای از خودم نخواهم داشت.

۲

Importance of just keeping going

دیروز هر چقدر هم روز ناخوشایندی بود، عوضش تونستم خودم رو جمع و جور کنم. بلند شدم و درس خوندن رو شروع کردم، توی پینترست گشتم، توی کارهای خونه کمک کردم و از اون فضای ذهنی مسموم و باتلاق‌مانندی که توش بودم فاصله گرفتم. امروز نمی‌دونم دقیقا از چه دنده‌ای بلند شدم، ولی تقریبا مطمئنم دارم ده برابر حالت عادی‌م بیش‌اندیشی می‌کنم (که معادل فارسی overthink ئه و اولین بار توی پست‌های غمی دیدمش.) درباره‌ی همه چی. دقیقا همه چی. 

یک ساعت دیگه امتحان دارم، و تقریبا آماده‌ام و حتی براش استرسی هم ندارم به شکل عجیبی. و دوست دارم بعدش برم و دانستنی‌ها بخرم و بیام و یک ناهار خوشمزه درست کنم، چون مامانم همچنان مریضه و واقعا نمی‌فهمم این چه بیماری‌ایه که وسط تابستون اومده و نه سرفه می‌کنه، نه تب داره و فقط همین‌طوری خسته و بی‌حاله. به هر حال، نکته‌ی مثبتش اینه که وقتی حالش خوب شه، دیگه می‌فهمه که نباید این‌قدر به خودش بی‌توجه باشه، و همین هم خوبه.

داشتم فکر می‌کردم که قصد ندارم راجع به آینده نگران باشم. توی زمستون (؟) یا به هر حال یک موقعی، با فرزانه سر این تابستون درگیری داشتم که قرار بود تهران بمونم و غم‌انگیز بود که دیگه کل سال از هم دور باشیم. و می‌بینی که یک طوری شد که الان تا مدت طولانی‌ای جفتمون توی یک شهریم. دیروز داشتم یک فیلمی رو می‌دیدم که توش بدون ماسک یا هر چی، داشتند از یک جایی که مشخصا بهداشتی نبود، کتلت یا همچین چیزی می‌خوردند، و فکر کردم که دوست ندارم تا ابد ماسک بزنم. بعدش یاد مهرسا و انعطاف‌پذیری‌ش افتادم و فکر کردم که اولا قرار نیست تا ابد باشه، دوما اینم به هر حال یک نوع ماجراجوییه.

هر روز توی این کشور زنده و امیدوار موندن سخت‌تر می‌شه، ولی من همچنان اون‌قدر ستاره دارم که لازم نباشه فعلا از تاریکی بترسم. از کانال‌های خبری که توشون بودم، خارج شدم و دارم تلاش می‌کنم از افرادی که مسئولیتشون با منه، مراقبت کنم، و همچنان تلاش می‌کنم که مهربون‌تر باشم. قراره براش یک آهنگ هندی‌ای که یک زمانی بهم گفت براش بفرستم، و پشت گوش انداختم، بفرستم و برای مامانم یک سریالی که روشن و هیجان‌انگیز باشه، بگیرم و باهاش حرف بزنم و بفهمونم که نباید این‌قدر به وضعیت روحی‌ش بی‌توجه باشه؛ که وظیفه‌ش این نیست که ظرف بشوره و غذا درست کنه و خونه رو تمیز کنه. توی این سن، تنها وظیفه‌اش اینه که خوشحال و سالم باشه و از خودش مراقبت کنه.

چون می‌دونی، بعضی وقت‌ها ممکنه آتشت خاموش بشه؛ ولی تو که نباید همین‌طوری بشینی بهش نگاه کنی یا روش آب بریزی مثلا. باید هیزم بیش‌تری بیاری، یا بادش بزنی حداقل. چقدر حرف زدم. باید برم برای امتحانم بخونم.

 

۲

«پیدا کردن پادزهری برای پوچی جهان»

می‌تونم تا صبح غر بزنم و مطمئنم که حتی این‌طوری هم تموم نمی‌شه. ولی خب، فایده‌ای نداره. فقط بیش‌تر ناراحت می‌شم. می‌تونم به این فکر کنم که پنج روز دیگه امتحان‌هام تموم می‌شه. می‌تونم برم یک سری کتاب‌های جنایی بگیرم، مقدار زیادی هم بستنی سنتی، Modern Family ببینم و Hannibal. و این‌ها رضایت‌بخشه.

فعلا تحمل فکر کردن به درس و کار ندارم، ولی مطمئنم دو روز بعد از این که امتحان‌هام تموم بشه، دلتنگ می‌شم. اون موقع می‌تونم بالاخره دنبال کار بگردم، ترجمه رو ادامه بدم، و درباره‌ی هر چیزی که دوست دارم بخونم.

می‌تونیم با هم بریم کافه‌ای که توی برج سلمان بود و اون‌جا کسی هم احتمالا مزاحممون نمی‌شه، و می‌تونیم چیزهای خوشمزه‌ای بخوریم. پیتزاهایی که خمیر محض نباشند، برای مثال. می‌تونیم بریم کافه کتاب زیبامون، که توش همیشه بدترین انتخاب‌های ممکن رو داریم، و همه چیز منوش بدمزه است، ولی آدم‌هاش قشنگند، و جوش دلپذیره، و همین کافیه. اشکال نداره که مجبوریم ماسک بزنیم؛ به هر حال اینم یک ماجراست.

باید شجاع باشم، و باید از خودم مراقبت کنم. ولی واقعا این چند روز حس می‌کردم یک بدن خالی‌ام. به یک چیزی نیاز دارم که روشنم کنه. نیاز دارم برای یک چیزی صبر کنم. نه این که مثلا برای این که از این‌جا برم. یا نه این که این پنج روز بگذره. یک چیز کوچک خالصی مثه نور کافه کتاب، مثه مزه‌ی بستنی سنتی. 

خیلی می‌ترسم. توی کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه می‌گفت که ما معمولا مثلا در نظر نمی‌گیریم که ممکنه بمیریم. یعنی، من الان که این رو می‌نویسم ممکنه بمیرم. یا شما که این رو دارید می‌خونید، ممکنه بمیرید. آینده برامون یک جورهایی قطعیه. این رو با لحن منفی می‌گفت. ولی الان که من هر لحظه به تمام فجایعی فکر می‌کنم که ممکنه اتفاق بیفتند، و هر لحظه بیش‌تر می‌ترسم، دوست دارم به همون بی‌خیالی برگردم. در واقع، به همون اطمینان خاطر.

به خاطر همینه که مزه‌ی بستنی سنتی جزو معدود چیزهاییه که آرومم می‌کنه. رسیدن بهش نسبت به بقیه‌ی چیزها سخت نیست. احتمالش هم زیاد نیست که مزه‌اش تغییری کنه. 

دوست دارم چیز خردمندانه‌ای بنویسم، ولی همچنان همون مخلوط غم، ترس و نگرانی‌ام که اول این پست هم بودم، با این تفاوت که اون وسط‌ها، چند تا جرقه‌ی امیدم هستند. و همین کافیه.

درباره‌ی عنوان: دیشب Midnight in Paris رو دیدم. من راستش با این تصور دیدمش که طنزه، ولی نبود. و از سیمای من هم مشخصه که حقیقتا علاقه‌ای به فرانسه، نقاشی‌های اکسپرسیونیستی و یا هر گونه مشتقی از این موارد در وجودم ندارم. (من از اون دسته انسان‌هایی نیستم که چون یک نقاشی رو نمی‌فهمند، فکر می‌کنند اون نقاشی بی‌مفهومه؛ صرفا علاقه‌ای ندارم.) ولی یک جایی‌ش، گروترد اشتاین به شخصیت اصلی می‌گفت که وظیفه‌ی هنرمند اینه که برای پوچی جهان، پادزهری پیدا کنه. و همین. 

۰

خانواده.

یک چیزی که توی خانواده‌مون به شدت برای من جالبه، و به شدت ازش بدم میاد، این علاقه‌شون به سرکوفت زدن و سرزنش کردنه. یعنی فکر می‌کنم کلا خانواده‌ی ایرانی همینه، ولی خانواده‌ی من باز یک سطح دیگه‌ای از این ماجرائند.

من این‌طوری نیستم اصلا. روی ناراحت نکردن بقیه مثل مهدی حساس نیستم، ولی روی این که به خودشون احساس بدی پیدا نکنند، تا حدی چرا. معمولا وقتی کسی جلوم اشتباهی می‌کنه، سخت نمی‌گیرم. مثلا با فریبا که توی آزمایشگاه و تکالیفمون هم‌گروهی بودم، هر موقع چیزی می‌شکست، یا تکالیف رو دیر می‌نوشت (نه این که من کامل بوده باشم، صرفا دارم واکنش خودم به اشتباهات فریبا رو می‌گم.) معمولا خیلی خوب برخورد می‌کردم. واقعا هم چیز مهمی نبود و می‌دونی، مخصوصا توی آزمایشگاه خیلی مهمه که اشتباهات هم‌گروهی‌ت رو بپذیری، چون اولا خودت هم قراره اشتباه کنی (مثلا من یک بار یک ماده‌ی اشتباه ریختم، و مجبور شدیم چهل و پنج دقیقه‌ای بیش‌تر توی آزمایشگاه بمونیم.) و هم این که با توجه به این که قراره بعدا بیش‌تر وقت توی آزمایشگاه باشیم، نباید باعث بشی کسی از آزمایشگاه بدش بیاد.

ولی مامان و بابای من. بذارید بگم ما یک بار توی تابستون رفتیم مسافرت، و بابام اشتباهی گلدون نخل رو گذاشت توی تراس، و نه توی حیاط. و توی تراس خیلی گرم‌تره. و وقتی برگشتیم، نخل سوخته بود، و مامانم تا حدود سه هفته داشت از صبح تا شب غر می‌زد. یعنی می‌گم باشه، گلدون قشنگی بود، ولی خب، اتفاقه، پیش میاد. لازمه این‌قدر اعصاب همه خورد شه سرش؟ یا مثلا خیلی به ندرت، پیش میاد که ظرفی می‌شکنه. نه ظرف خاصی ها، یک بشقابی که ازش سه هزار تا داریم، یا یک لیوانی که در اصل مال شکلات صبحانه‌ی چهار سال پیش بوده. و اگه بابام خودش شکسته باشه، کلی غر می‌زنه که چرا ظرف این‌جاست. اگه یکی دیگه شکسته باشه، کلی غر می‌زنه که چرا حواسش نیست. ولی یک بار توی خونه‌ی فرزانه، یک ظرفی شکست فکر کنم، و ما در آرامش خیال جمعش کردیم و تموم شد دیگه. یعنی برای من واقعا عجیب بود که می‌شه سر این چیزها این‌قدر انرژی صرف نکرد. این‌قدر خودت رو سر شکستن چیزی که حتی نمی‌دونستی وجود داره، یا متوجه نبودنش نمی‌شی، عذاب ندی.

کلا می‌دونی، مامان و بابام علاقه‌ای به حل کردن چیزها ندارند. بیش‌تر به غر زدن راجع بهشون میل دارند. یعنی مثلا یک بار، اشتباه بزرگی کردم و با مامانم و صبا رفتم خرید. از فروشگاه که اومده بودیم بیرون، مامانم طبق عادت همیشگی‌ش که این ماه‌ها به دلایلی بدیهی، شدیدتر هم شده، شروع کرد به غر زدن که چرا همه چیز این‌قدر گرونه و خاک بر سرشون و چه بلایی سر مردم آوردند و این‌ها و صبا ناراحت شده بود از این که مامان داره این‌طوری برخورد می‌کنه. و کلی با هم بحث می‌کردند راجع به این و هر کدوم از انواع رفتارهای مخرب در هنگام دعوا استفاده می‌کردند تا بحثی که می‌تونه خیلی ساده به نتیجه برسه، به نتیجه نرسه. به مامانم می‌گفتم که باشه، حق داری غر بزنی، ولی آیا این همه غر زدنت، اونم جلوی دختر نوجوونت واقعا قراره به نتیجه‌ای برسه؟ 

یا مثلا جفتشون شاکی‌اند از این که چرا صبا این‌قدر بی‌مسئولیته، ولی همچنان وقتی صبا قهر می‌کنه یا هر چی، براش سینی غذا یا صبحانه می‌برند. و قبول نمی‌کنند که خودش دست داره، پا داره و اگه غذا نمی‌پزه یا کلا در واقع هیچ کاری نمی‌کنه، حداقل خودش باید غذاش رو بریزه. در حالی که خودشون هیچ مسئولیتی بهش نمی‌دن و وقتی هم من دارم باهاش بحث می‌کنم تا یک کاری رو انجام بده، طرف صبا رو می‌گیرند، غر هم می‌زنند که چرا صبا این‌قدر بی‌مسئولیته.

داشتم جارو برقی می‌کشیدم و بی‌حال بودم و همین‌طوری بی‌حوصله روی فرش می‌کشیدم، و فکر کردم که اگه الان بابام بیاد، حدودا یک ساعت غر می‌زنه که چطور من بعد از این همه هنوز نمی‌دونم چطوری باید جارو بکشم. و فکر کردم یکی از ویژگی‌های خونه‌ی آینده‌ام اینه که این‌قدر سر چیزهای کوچک و مسخره، انرژی هدر نمی‌ره. این‌قدر روند مستقیم و ساده‌ی کارها توش گره‌های غیر قابل‌حل نمی‌خوره.

۳

Fight song

امروز فرزانه امتحان ایمنی داشت. وسطش اینترنتش رفت، و امتحان نیم‌ساعتی رو توی پنج دقیقه داد. بعدش خیلی ناراحت بود. منم هیچ امید یا انگیزه‌ای نداشتم. بنابراین با هزاران امید و آرزو تصمیم گرفتیم بریم کافه‌ی محبوبمون، که کنار پارک ملته -همون محل گردهمایی متجاوزان و متلک‌اندازان.

متاسفانه چیزی که می‌خواستیم توی کافه بخوریم، خیلی زود تموم شد، و ترجیح دادیم همین‌طوری بریم و یک جای دیگه پیدا کنیم. نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی توی مغزمون رخ داد که تصمیم گرفتیم بریم توی خود پارک.

اولش نسبتا راحت بود؛ راه می‌رفتیم و حالا مردم متلک مینداختند، ولی می‌تونستم نشنومش. فرزانه هم که کلا سیگنال‌های امنیتی‌ش صفره. بعد از یک مدت کم‌کم عصبی شدم. آخرش وقتی بود که دست فرزانه رو گرفته بودم و داشتم به آفتاب روی چمن‌ها و درخت‌ها نگاه می‌کردم، و دو تا پسر بهمون نزدیک شدند و ذره‌ای زبونشون از چرند گفتن، متوقف نمی‌شد. شروع کردم به داد زدن. و فرار کردند. به فرزانه گفتم کاش اسپری فلفل داشتم و می‌زدم توی چشمشون. و فرزانه گفت که این‌طوری خودم توی دردسر میفتادم. برام مهم نبود راستش. به قدری خشم از این چند روز و از اون لحظات، از این که ما دقیقا هر ثانیه تحت تجاوز کلامی بودیم و هیچ‌کس به هیچ‌جاش نبود، توم انباشته بود، که واقعا اگه می‌تونستم دکمه‌ای رو فشار بدم، و بدون مجازات بکشمش، می‌کشتمش.

خب، همه چی خراب شد دیگه. آفتاب قشنگ نبود. چمن‌ها شبیه فیلم‌ها نبودند. فرزانه می‌گفت که خیلی ترسیده بودند. خوبه اگه واقعا ترسیده باشند. کل هدفم اینه که یک کاری کنم که دیگه از این غلط‌ها نکنند.

بعدش ولی تموم نشد. داشتیم می‌رفتیم از پارک بیرون، که یک نفر به فرزانه یک چیزی گفت. فرزانه واقعا خشمگین نمی‌شه به این راحتی‌ها. حتی منم به سختی می‌تونم عصبانی‌ش کنم. داد که عمرا نمی‌زنه. ولی نمی‌دونم، اون موقع واکنش نشون داد. دنبالش رفت و احمق مذکور  هم فرار کرد. طاقتم طاق شده بود، و همین‌طوری با تمام توانی که داشتم، رو به همه‌ی افرادی که اون‌جا بودند، داد زدم که «یکم شعور داشته باشید. این پارک فقط برای پسرها نیست.» دوست داشتم بهشون بگم چقدر خنگند. چقدر حقشونه که این‌جا زندگی کنند. که هر کسی که به ظلم و زشتی واکنش نشون نمی‌ده، حقشه که بهش ظلم بشه. 

از عصبانی بودن خسته‌ام. از دختر بودن. از این همه حماقت دور و برم. از این همه سیب‌زمینی دور و برم. واقعا از ته قلبم خسته‌ام. بعضی اوقات حس می‌کنم همه‌ی این شرایط فقط داره من رو می‌کشه. از بس که بقیه نرمالند. از بس که بقیه بحث‌های بدیهی می‌کنند. که توی اینستاگرامم یک پست خارجی دیدم که می‌گفت «می‌تونیم همه‌مون موافقت کنیم که کارهای خونه، کارهای مربوط به یک جنس نیستند؟» و فکر کردم که «خدای من، هیچ جای دنیا نیست که من بتونم بهش فرار کنم و این مزخرفات رو نشنوم؟». که مردم هنوز از لباس قربانیان تجاوز می‌پرسند. که خیلی‌ها معتقدند واقعا کار خیلی اشتباهی هم نیست که دختر سیزده ساله‌ات که از خونه فرار کرده، بکشی.

خوشحالم که شجاعم. خوشحالم که بحث می‌کنم. خوشحالم که فریاد می‌زنم. خوشحالم که دیگه در اعماق قلبم دنبال این نیستم که مورد تایید همگان باشم. خوشحالم که بودنم با نبودنم یکی نیست. ولی خسته‌ام از این همه خشم. من برای نگه داشتن خشم ساخته نشدم یا برای تحمل ضریب هوشی پایین.

۴

Sleeping at Last (می‌تونم رمز بدم، اما ترجیحم اینه که نداشته باشید.)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

And I'll do better

استاد آمار زیستی‌مون، بهمون چند تا پروژه‌ی R (که یک زبان برنامه‌نویسیه که بیش‌تر برای کارهای آماری استفاده می‌شه.) داده بود. و کاری که من این ترم هی به عقب انداخته بودم، خوندن مکانیک سیالات و همین R بود. بنابراین یکم وحشت‌زده شده بودم. ولی خب، سخت نبودند و تونستم از پسشون بربیام. یک پروژه‌ی دیگه هم باید انجام بدم که مربوط به آمار زیستیه بازم، و اون دیگه واقعا سخته. نمی‌دونم به خاطر اینه که اولشم، یا چی، ولی بیوانفورماتیک واقعا زیبا به نظر میاد.

تصمیم گرفتم که توی تابستون کلا بیوانفورماتیک کار کنم. تا هم ببینم که چطوریه، و هم این که هر گرایشی برم و هر کاری کنم، دوست دارم کسی باشم که بلده با کامپیوتر کار کنه و داده‌ها رو بفهمه و از پس خودش بربیاد. دوست دارم اگه استاد شدم، از این استادهایی نباشم که کلا سر از تکنولوژی درنمیارند.

امروز حین درس خوندن هی به این فکر می‌کردم که دوست دارم در آینده چطوری باشم. مثلا رویام اینه که یک عکس خیلی زیبا، درخشان و مهربان برای لینکدینم پیدا کنم :))) حتی اگه دانشمند هم بشم، دانشمند واقعا سطحی‌ای می‌شم.* یا مثلا فکر کردم که دوست دارم توی اون قسمت از لپ‌تاپم که اپ‌هایی که خیلی زیاد ازشون استفاده می‌کنم، ردیف شدند، پایتون و R و نمی‌دونم، چیزهای دیگه‌ی مربوط به رشته‌ام باشند. یا مثلا خیلی خوشحال و مفتخر می‌شم وقتی فولدر Booksام یا بقیه‌ی فولدرهای درسی‌م از فولدر 2nd Season که البته دوش ممکنه تغییر کنه، ولی به هر حال سریالیه که توی اون زمان دارم می‌بینم، بالاتر میان.

دوست دارم سریع تایپ کنم. دوست دارم کلییی سایت‌های علمی زیبا پیدا کنم. دوست دارم کارهام و پروژه‌هام و همه چی مرتب پیش بره. همین‌طوری تلنبار نشه. دوست دارم از اون دسته افرادی باشم که وقتی ازشون سوال پرسیده می‌شه، می‌تونند از جنبه‌های مختلف و جدید بررسی‌ش کنند. دوست دارم یک کتابخونه‌ی خیلی قشنگ توی دفترم داشته باشم. دوست دارم اگه استاد شدم، وقتی موضوعات مختلف از درس‌های مختلف رو به هم ارتباط بدم. شبیه اون دانشجوی دکترایی که برامون قندها رو ارائه می‌داد و هی به یک چیزهایی از شیمی آلی و زیست مولکولی ربط می‌داد و من حس می‌کردم بچه‌ی پنج ساله‌ایم که شعبده‌باز جلوش خرگوش از کلاهش درمیاره.

دوست دارم مهربون باشم. نمی‌دونم چرا به این فکر می‌کنم. خیلی به بقیه نمی‌خوره واقعا. ولی دوست دارم که اگه استاد باشم، همه چیز رو به دانشجوهام یاد بدم و کار رو تا حد امکان براشون ساده کنم؛ که این‌طوری اگه خودمم کار خاصی توی رشته‌ام نکردم، به یک نفر کمک کرده باشم که اون یک کار مهمی کنه. توی رشته‌ای که من درس می‌خونم، اون کار مهم احتمالا نهایتا به نجات زندگی یک نفر می‌رسه. من دوست دارم که توش یک نقش کوچک داشته باشم.

 

تازگی‌ها حس می‌کنم که نکنه دارم خیلی دارم این‌ها رو تکرار می‌کنم، ولی موضوع اینه که حالم خوبه. و هی دارم به این راه فکر می‌کنم. هی فکر می‌کنم که چی شده تا الان، و چی قراره بشه و همه‌ی این‌ها هم به خاطر اونه.

و عزیزم، من هنوز اون‌قدر خردمند نشدم که بدونم بهتره که کسی دنبال علاقه‌اش بره، یا نمی‌دونم، چیزهای «منطقی‌تر». ولی خب، ببین که من علاقه‌ام رو انتخاب کردم. و همون‌قدر که عشق چای بلوبری توی نوک انگشت‌هام بود، این رشته، نوریه توی قلبم.

* توی جلد سوم آن شرلی، یک دختری به اسم فیل میاد، که یک جایی می‌گه «من در باطن، سبک‌سر نیستم. اما یک پوسته‌ی سبک‌سرانه روحم را پوشانده و نمی‌توانم آن را کنار بزنم.» و همین. 

پ.ن: این‌جا محشر نشده؟ :)) 

مهدی من رو دیوانه کرد که چرا قالب قبلی «پنجره» نداشت، و به خاطر این نداشت که منی که حتی وسواس قرینگی ندارم، از شدت ناقرینه بودنش وحشت می‌کردم. ولی دیگه سبزآبی نبودم، و تصمیم گرفتم عوضش کنم. برای هدر کلییی گشتم، و در نهایت این نقاشی بسیار بسیار باکیفیت رو پیدا کردم، که از لحظه‌ی اول فهمیدم که چیزیه که دنبالش می‌گردم. و نکته‌ی زیباش این بود که وقتی فرزانه قالبم رو دید، گفت که این نقاشی رو قبلا دیده و یاد من می‌افتاده. 

۷

But I, will hold on hope

یک اخلاقی داشتم، شبیه اخلاق مامان‌ها، که تا ذره‌ای ناراحت می‌شدم، فکر می‌کردم که عمرا قرار نیست که چیزی بشم. که توانایی خاصی ندارم. و نمی‌دونم، چیزهای شبیه به این. به چیزهایی که می‌گفتم، خیلی وقت‌ها واقعا حتی اعتقاد نداشتم. مثلا من واقعا به ندرت از هوشم ناامید می‌شم. ولی می‌خواستم فرزانه ازم تعریف کنه.

از یک جایی به بعد تلاش کردم که خودم توی تیم خودم باشم. از خودم حمایت کنم. چیزهایی که دوست دارم به دست بیارم، هیچ‌وقت به خودم توهین نکنم یا سر چیزهایی که تقصیر من نیست، معذرت‌خواهی نکنم. نمی‌دونم چرا چنین تصمیمی گرفتم، چون واقعا از من چنین تصمیم عاقلانه‌ای بعید بود. تصمیمیه که مثلا دو سال بعد باید می‌گرفتم.

به هر حال، نتیجه‌اش این شد که الان بحث‌هام با فرزانه زودتر و بهتر تموم می‌شه. چون به جای این که بگم «باشه، ببخشید برای کل امشب که تقصیر من بود.» می‌گم که «ببخشید که فلان حرف و فلان حرف و فلان حرف رو زدم، ولی بیسار حرف و بیسار حرف مربوط به تو و تقصیر تو بود.» و یا وقت‌هایی که ناراحتم از دست خودم  یا ناراحته از دست خودش، فکر می‌کنم که «طبیعیه که فکر کنی که موجود مزخرفی هستی، ولی الان چون ناراحتی، دوست داری یک جوری خالی‌ش کنی. ولی خب، خودت می‌دونی که کارهای محشر و خوبی هم کردی، و طبیعی هم هست که توی نوزده سالگی آشفته باشی و کلی اشتباه کنی. الان هم لازم نیست که یهو خندان و کوشا بشی. فقط فکرهای مزخرف نکن.» 

چون می‌دونی، چارچوب به وجود آوردن چیز مهمیه. آدم خوشحال می‌شه و ناراحت می‌شه و اکثر پیشرفت و پسرفتش با هم خنثی می‌شه. اگه یک چارچوب داشته باشی، احتمالا کم‌تر موقع ناراحتی، توی یک دره فرو می‌ری.

امروز یکی از فارغ‌التحصیل‌هامون یک موفقیت حیرت‌انگیزی به دست آورده بود. من بهش حسودی‌م نشد. حسودی کردن بهش یک چیزی شبیه به این بود که مثلا بشینم به بیل گیتس حسودی کنم. ضمن این که ازش خوشم می‌اومد. ولی خب، دلم خواست به هر حال. بازم نشستم فکر کردم که آیا ته این راه به چیزی که دوست دارم و بالاخره سرش می‌تونم یک نفس راحت بکشم و از دست سرزنش‌های ذاتی‌م خلاص شم، می‌رسم یا نه. و داشتم شروع می‌کردم به توجه کردن به نقاط ضعفی که دارم. ولی بازم تلاش کردم منطقی فکر کنم. که درسته که عالی نیستم، ولی توانایی‌هام، رشته‌ام، دانشگاهم، نمره‌هام، و سنم، طوریه که احتمالش هست هر جا که دوست دارم، برسم. همین کافیه و همین هم درخشانه. این که هر روز این همه شک رو با خودم حمل می‌کنم ولی برنمی‌گردم، درخشانه.

می‌دونی عزیزم، یک جورهایی عالی بودن حتی خسته‌کننده است. این رو نمی‌گم که عالی نبودن خودم رو توجیه کنم :)) ولی می‌گم هر جایی از زندگی‌م که از اول بی‌نقص بودم، نه یادم مونده، نه هم این که اگه یادم مونده، حس خوبی بهش دارم. به جاش، به هر کنکوری تجربی‌ای که می‌رسم، از تجارب زیست خوندنم می‌گم. برخلاف چیزی که در زمان حال به نظر میاد، در آینده به مقدار x نگاه نمی‌کنی؛ به شیبش نگاه می‌کنی. چون شیبش بیش‌تر خودتی.

و بعضی اوقات فکر می‌کنم که بیش‌تر از حد نرمال نقص دارم. ولی همین که می‌تونم خودم رو جمع و جور کنم، و اون شعله‌ای که توم هست، روشن نگه دارم، همه‌ی این نقص‌ها رو قابل تحمل می‌کنه.

۲

We sink

حدودا هفتاد درصد روزهای سه ماه اخیر رو می‌تونم توی این خلاصه کنم که صبح دیرتر از موقعی که می‌خواستم، بیدار شدم، خودم رو جمع و جور کردم، درس خوندم، بعد از ظهر یک قسمت سریال دیدم، دوباره بعدش یکم دیرتر از چیزی که می‌خواستم شروع کردم، تا ساعت نه ده شب خوندم، با فرزانه حرف زدم، بعدش یا توی گوشی‌م بودم و بازم دیرتر از چیزی که می‌خواستم خوابیدم، یا هم این که درس خوندم بازم.

می‌دونی، صرفا همه چیز در رابطه با درسم بوده (به جز حرف زدن، که حتی موقع اون هم استرس داشتم و خیلی اوقات راجع به درس حرف زدیم.) حتی استراحتم هم به خاطر این بوده که بعدش بتونم درس بخونم.

دیشب به همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم، و واقعا خسته بودم. هیچ‌وقت پیش نمیاد از رشته‌ام دل‌زده بشم، ولی می‌دونی، مثلا وقتی کتاب‌های زیبا می‌خونم، حس می‌کنم که تازه یک بخشی از وجودم تونسته سرش رو از آب بیرون بیاره و نفس بکشه. و فکر می‌کنم بخش‌های زیادی از وجودم خیلی وقته که سرشون زیر آبه.

نمی‌دونم راهی که دارم می‌رم درسته یا نه. یک بار سرهنگ پرسپکتیو می‌گفت که حسرت جزو هر انتخابیه. فکر می‌کنم که اگه کم‌تر درس می‌خوندم و بیش‌تر کارهای دیگه می‌کردم، حسرت بیش‌تری داشتم از این راهی که الان دارم می‌رم. به هر حال، فکر کردم که بهتره شب‌ها واقعا زود بخوابم، و صبح‌ها هم زود بلند شم، و بعد از ظهر وقت بذارم روی چیزهایی که ممکنه حداقل مثل کپسول اکسیژن عمل کنند.

من واقعا خیلی دراماتیک می‌شم وقتی یک هفته به صورت مداوم درس می‌خونم.

۵

«خواب مرا ببسته‌ای، نقش مرا بشسته‌ای»

وقتی ازش برای بقیه می‌گم، معمولا کل واقعیت رو نمی‌گم. راجع به این که چقدر کم‌تر از من راجع به چیزهای مختلف ذوق داره، حرف می‌زنم. معمولا درباره‌ی این حرف می‌زنم که اون چه تاثیری توی زندگی من داشته، این که من چقدر دوستش دارم. به این اشاره نمی‌کنم که بودن من برای اون چه تاثیری داشته. این شکلی نیست که احساس ناامنی کنم؛ صرفا خیلی راحت نمی‌تونم بپذیرم که یک نفر، اونم این نفر، این‌‌قدر دوستم داشته باشه.

ولی دیشب داشتم Ending رو گوش می‌دادم، و یادم اومد که توی آبان می‌دیدم که توی دفتر آبی نوشتتش. خیلی از آهنگ‌ها رو حاشیه‌ی کتاب‌هاش می‌نوشت کلا. ولی این یادم موند، و بعدا، خیلی بعدا، ازش پرسیدم که این آهنگ، یاد من مینداختش، و گفت که آره. و بازم بعدا، بهش گفتم از میون تمام شعرها و آهنگ‌هایی که به یاد من توی دفترش و حاشیه‌ی کتاب‌های تست نوشته، این از همه منطقی‌تره، اون‌جایی‌ش که می‌گه She keeps me from closing my eyes, keeps me from sleeping at night، چون واقعا نمی‌ذاشتم که بخوابه.

این‌طوری نیست که فکر کنم هیچ‌وقت هیچ‌کس عاشقم نمی‌شه. در هر صورت، اگه زیبا نباشم زشت نیستم، و واقعا توی بعضی از چیزها باهوشم. و عاقلم. واقعا حتی فکر می‌کنم خوشا به سعادت فردی که من قراره همراهیش کنم. ولی خب، فکر نمی‌کردم این‌طوری بشه که فردی که دقیقا کل روابطش این‌طوری شکل گرفته که مثلا کسی سر کلاس کنارش می‌نشسته، یا توی اتاق خوابگاه باهاش هم‌اتاقی بوده، دوست داشته باشه که توی همچین رابطه‌ی پردردسری باشه. 

فکر کنم من باعث می‌شم شجاع‌تر باشه. که انگیزه‌ای داشته باشه که برای یک چیزی تلاش کنه. باعث می‌شم از جایی به زندگی نگاه کنه، که چشم‌انداز بهتری داره. فکر می‌کنم که چیزهایی رو می‌فهمم که اون نمی‌تونه ببینه، و اون می‌تونه از چیزهایی که من فهمیدم استفاده کنه و چیزها رو کنار هم بذاره، تا یک راهی، یک سرنخی پیدا کنیم. فکر کنم خوش‌شانس بودم که کسی رو پیدا کردم که می‌تونم با خیال راحت بهش بگم که اصلا نمی‌فهمم بودن توی یک رابطه چه سودی داره. هر چند که کم‌کم دارم می‌فهمم. یعنی، جهتی به زندگی‌م داده، که می‌دونستم اگه نبود، این جهت رو پیدا نمی‌کردم. این نور ته تونل پیدا نمی‌شد. ضمن این که وقتی هست همه‌چیز زیباتر و عمیق‌تره.

امشب داشتم یک کتابی رو می‌خوندم که ازش خیلی وقت پیش گرفته بودم، ولی مونده بود و نمی‌خوندمش. امشب تمومش کردم، و صفحه‌ی آخر آخرش یک قسمت از I Bet My Life رو نوشته بود. اون‌جایی که می‌گه I told a million lies, but now I tell a single truth, that, there is you in everything I do. و فکر کردم که می‌تونم بعضی وقت‌ها هم به این فکر کنم که کسی توی این دنیا هست که دوستم داره. می‌تونم بعضی‌وقت‌ها از این دید بهش نگاه کنم، و تلاش کنم که حس عجیبی نداشته باشم، و واقعا باورش کنم. 

Tell her that I miss our little talks

فکر کنم دو شب پیش بود که خواب دیدم برای یک مسابقه یا یک چیز هیجان‌انگیز کلا، رفتم آمریکا (تازه با پگاه) و بعد از این که چیز هیجان‌انگیز تموم شده بود، سه روز به بلیط برگشتمون مونده بود، و من می‌خواستم سوار مترو بشم، و همه‌جا رو بگردم. خیابون‌ها رو ببینم، ماشین‌ها، مغازه‌ها و کلا چیزهای معمولی. (توی خوابم، ما در کنار اردک‌ها و جوجه‌هامون و لاک‌پشت، چند تا کوالا داشتیم که یکی‌شون توی خوابم تخم گذاشت و ناله می‌کرد، و مامانم می‌گفت که به خاطر این ناله می‌کنه که کم تخم گذاشته. یعنی ذهنم هم فهمیده که احتمال رفتن من به آمریکا، برابر با احتمال اینه که ما کوالاهایی توی حیاطمون داشته باشیم که تخم می‌ذارند.) وقتی که از خواب بیدار شده بودم، از فکر کردن بهش خنده‌ام می‌گرفت. خیلی زیاد ذوق و هیجان داشتم، خیلی زیاد عطش زندگی.

یک شبی هم، وقتی که روی صندلی‌های مخصوص حرف زدن‌مون نشسته بودیم و ازش پرسیدم که بهم بگه که بهار سال بعد می‌خواد چی کار کنه، و طی یک plot twist زیبا به این رسیدیم که اصلا من قراره توی کل زندگی‌م چی کار کنم، گفتم که دلم می‌خواد خیلی برم مسافرت. این، برای من و حداقل الان، تقریبا قطعیه. به عنوان کسی که در کل زندگی‌ش، کلا شاید پنج‌تا شهر رو دیده باشه، من واقعا دوست دارم که به عنوان یک بزرگسال، خییییلی زیاد برم مسافرت. نه پاریس و لندن و این چیزها. دوست دارم برم بیروت. یا افغانستان ... نمی‌دونم، خیلی جاها. یا مثلا وقتی که براش آهنگ Budapest از George Ezra رو فرستادم، به این نتیجه رسیدیم که باید حتما بریم بوداپست.

نمی‌دونم چطوری شد، ولی سرچ کردیم «هزینه سفر به ارمنستان». چون من از کشورهای همسایه، ارمنستان رو از همه بیش‌تر دوست دارم. و مثلا این‌طوری بود که حتی با اتوبوس هم می‌شد رفت! فکر کن! یعنی توی تهران سوار اتوبوس شی، و توی ایروان پیاده بشی. من خاطرات خوبی از اتوبوس دارم. اگه خوش‌شانس باشی، می‌تونی کلی صحنه‌ی قشنگ توی مسیر ببینی و می‌تونی همراه باهاش آهنگ گوش بدی. 

آذربایجانم چک کردیم، چون فرزانه خوشش میاد. حتی گرجستان هم دیدیم، و در کمال خوشوقتی، کلشون بدون ویزا می‌شد. و تازه، اتوبوس باز هم برای هر دوشون بود. هزینه‌هاش یک جوری بود که می‌تونستیم از پسش بربیایم.

کل ایده‌ی رفتن به ارمنستان یا گرجستان (یا حتی آذربایجان) یا اصولا تقریبا هر جایی، خیلی هیجان‌انگیز بود. برای من، مخصوصا ارمنستانش.این که دونفری توی خیابون‌هاش راه بریم یا بناهای تاریخی‌ش رو ببینیم یا خوراکی‌های احتمالا نه چندان خوشمزه‌اش رو بخوریم. در حدی که حتی چک کردیم که چطوری باید گذرنامه بگیریم. 

این شکلی نیست که بتونیم به این زودی‌ها بریم. مامان و بابای من با اصفهان حتی موافقت نکردند. هزینه‌شم به هر حال نسبتا زیاده. و جدا از همه‌ی این‌ها، این‌جا ایرانه و الانم که کل دنیا آشفته است. من تقریبا نمی‌تونم برنامه‌ریزی خیلی خاصی داشته باشم. فقط فکر می‌کنم که شاید بتونیم آخر تابستون بریم اصفهان یا یک جای زیبا. ایده‌اش به قدری زیباست که تقریبا قلبم رو می‌شکنه.

این موضوع که فردی توی این دنیا هست که کنارش زندگی این‌قدر هیجان‌انگیز و روشنه، و این‌قدر ازش دورم که حتی یادم می‌ره که دقیقا چطوری بود، یا داره چه چیزهای جدیدی بهش اضافه می‌شه، قلبم رو می‌شکنه. ولی خب، من حداقل دارمش.

۴

19.66

قبلا عصبانی نمی‌شدم. شاید فقط یادم نمیاد البته. ولی مثلا ماه‌ها می‌گذشت و مثلا بعد از چند ماه هم فقط صبا می‌تونست آرامشم رو ازم بگیره. ولی الان خیلی زود عصبانی می‌شم. امشب از شدت عصبانیت می‌خواستم گریه کنم. از این که عصبانی بشم متنفرم، چون نمی‌تونم کاریش کنم. وقتی ناراحتم، احتمالش هست که بتونم خودم رو خوشحال کنم، ولی وقتی عصبانیم، نه. باید این‌قدر با خودم یا فرزانه دعوا کنم، تا اون نقطه‌ی اوجش برسه، بعدش می‌تونم خودم رو کم‌کم کنترل کنم. تنها چیزی که می‌تونه یکم روی این روند تاثیر بذاره و کوتاه‌ترش کنه، اینه که فرزانه بهم بگه که دوستم داره، یا یک چیزی توی همین مایه‌ها. متاسفانه فرزانه توی روز صاف و روشن و آفتابی هم این‌قدر مهربون نیست، چه برسه به وسط دعواهای واقعا سهمگین‌مون.

امیرحسین و فاضل و سجاد، شب‌ها که ارائه می‌دیم واقعا کنترلی روی خودشون ندارند. همیییین‌طوری درباره‌ی همه چیز حرف می‌زنند تا وقتی که من صدام دربیاد. دیشب توی یکی از این توفیق‌های اجباری، فاضل می‌گفت که مثلا ما برای مکانیک سیالات ده تا مساله هم حل نکردیم. یا برای شیمی عمومی، یا برای ژنتیک، یا اصولا برای نود درصد واحدهامون. (ده درصد بقیه هم مساله‌ای نبودند.) من این رو می‌بینم. همیشه می‌دیدم. ولی باهاش کنار اومده بودم تا وقتی که فاضل بهش اشاره کرد. من واقعا نمی‌تونم این‌طوری. و هیییچ فردی نیست که ازش بپرسم که چی کار کنم. مطمئنم خودم می‌فهمم، ولی به هر حال، یکم راهنمایی، یکم نور، کمک بزرگی می‌شد. که فکر کن توی ایران باشی، یک رشته‌ی به شدت خاص هم بخونی، و هدفت هم انگار شبیه هیچ‌کس نباشه. و دلم خیلی برای درس خوندن دبیرستانم تنگ شده. راستش بیش‌تر برای درس خوندن فرزانه توی دبیرستان.

فرزانه خیلی مدل خوبی برای درس خوندن داره. مثلا تا دوم دبیرستان، کل ساعات درس خوندنش رو می‌ذاشتی پیش هم، قطعاااااااا ده ساعت نمی‌شد. اصلا درس نمی‌خوند. نمی‌دونم چطوری بگم که باور کنید، چون برای من هم اون موقع قابل باور نبود، ولی اصلا نمی‌خوند. قبل از امتحانات ترم، من و مونا براش توضیح می‌دادیم، و با همون دانش می‌رفت سر امتحان. دقیقا با همین درس نخوندن هم تونست بهترین مدرسه‌ی مشهد قبول بشه. یعنی الان که دارم مرورش می‌کنم خودم باورم نمی‌شه که این‌قدر باهوش بود. و این‌قدر آروم و بی‌خیال. ولی به هر حال، از اول سوم دبیرستان شروع کرد به درس خوندن، و این شکلی بود که من براش برنامه می‌ریختم هر روز، و هر روز بعد از مدرسه، ناهار می‌خورد همون‌جا، و بعدش می‌رفت که توی کتابخونه درس بخونه. تا ساعت ده. این روتین هر روزش بود.

یک بار داشتم بهش می‌گفتم که من نمی‌تونم این‌طوری باشم. اصلا ذهنم نیاز داره به این که از هر چیز جزئی‌ای، یک داستانی چیزی دربیاره. اصلا این سیر منطقی رو نمی‌تونم پردازش کنم. و نیاز دارم که اون شکلی باشم. دوست دارم که همین‌طوری منظم و منطقی بیوشیمی بخونم، تمرین‌هاش رو حل کنم، رفع اشکال کنم، و تمام، برم سراغ فصل بعد. ولی برای من نمی‌شه. چون ذهنم دوست داره که خلاصه‌نویسی کنم، ولی خلاصه‌نویسی اکثر اوقات فکر احمقانه‌ایه، مخصوصا خلاصه‌های من که همیشه احمقانه و بدون کاربردند. چون دقیقا خود کتابند، و وسطشون هم من کلی باید با همه‌ی جاهایی که اشتباه نوشتم، درگیر باشم، که آیا برگه رو کلا جدا کنم و از اول بنویسم، یا اصلا کل دفتر رو پاک‌نویسی کنم، همچین چیزهایی. تحمل من واقعا برای خودم هم سخته گاهی.

امروز داشتم توی Coursera می‌گشتم و یک دوره‌ی Machine Learning دیدم. بازم نشستم فکر کردم که امکانش نیست که بیوانفورماتیک چیزی باشه که دنبالش می‌گردم؟ هی فکر کردم، و به نتیجه‌ای هم نرسیدم همچنان. تصور خودم به عنوان برنامه‌نویس خیلی عجیبه. و از طرف دیگه نمی‌تونم پیوند زیادی بین چیزهایی که تا الان فهمیدم که دوست دارم، و بیوانفورماتیک برقرار کنم. و می‌دونی، صرفا یک چیزی توی این فیلد هست که من رو واقعا به خودش جذب می‌کنه. به نظرت ممکنه در دو سال آینده بفهمم که دقیقا دوست دارم که چی کار کنم؟ من شک دارم.

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که دوست دارم همه‌ی کارها و فکرهایی که راجع به رشته‌ام دارم، یک جا بنویسم، چون تا حالا ندیدم کسی از دید انسانی (؟) درباره‌ی همه‌ی این سردرگی‌ها نوشته باشه. بعد فکر کردم که از کجا معلوم که موفق بشم و چیزهایی که نوشتم به درد کسی بخوره؟ بعدش فکر کردم فوقش معتاد کارتن‌خواب می‌شم و مردم می‌فهمند که نباید از راه من برند. 

آره دیگه، همین.

 

۶

I won’t run away this time 'til you show me what this life is for

می‌دونی، تا حالا خیلی پیش نیومده که با کسی که وضعیتش مثل منه، راجع به نوشتن صحبت کنم. منظورم کسیه که بنویسه، و نوشتن جزء مهمی از زندگی‌ش باشه، ولی مثلا نویسنده نباشه. نمی‌دونم بقیه چه حسی راجع به این بخش از زندگی‌شون دارند.

من راستش خیلی متوجهش نمی‌شم. ولی مثلا شب‌ها که گزارش روزانه‌ام رو می‌نویسم، تقریبا به زور می‌نویسم. عادت کردم که یک خواننده داشته باشم. انگار که اگه چیزی که نوشتم، خونده نشه، دیگه به نظرم نوشتنش یکم بی‌فایده است.

یا مثلا یک بخش دیگه، اینه که اکثر اوقات وقتی پستی می‌نویسم، انگار یک جورهایی بهم الهام می‌شه. جملاتش توی ذهنم هست. و نوشتنش به‌شدت لذت‌بخشه. خوندنش هم حتی. ولی می‌دونی، وقت‌هایی که هست که انگار انگشت‌هام بی‌قرارند. شب وقتی بالاخره خودم رو راضی می‌کنم که بخوابم، همچنان دلم می‌خواست که یک چیزی بود که راجع بهش می‌نوشتم، و خب، چیزی نیست. حداقل چیز تازه‌ای نیست. و این بخشش دیگه آزاردهنده است.

الان هم چیز خیلی مهم و زیبایی ندارم که بگم، ولی بعد از چند شب واقعا خسته شدم از این عطش نوشتن. و چیزهایی هست که دوست دارم ازشون حرف بزنم. به نظرم چون همه‌مون یک مقدار بیکاریم، من هر چی هم بگم، شما این پست رو می‌خونید، ولی کلا، من فقط دارم می‌نویسم که خیال خودم رو راحت کنم، کوچک‌ترین سیر منطقی‌ای توی این پست وجود نداره. (راستش بعد از این که این پست رو نوشتم، فهمیدم که در واقع چیزهای مهمی بود که دوست داشتم بهشون فکر کنم و ازشون بنویسم. اولش صرفا یک سری ایده‌ی سطحی توی ذهنم بود.)

امشب یک فیلمی دیدم که توی دبیرستانم دیده بودمش، و فیلم مهمی بود برای من. از خیلی لحاظ. می‌تونم درباره‌اش کلی حرف بزنم. مثلا یکی‌ش که یکم بی‌ربطه، اینه که خیلی خوشحالم از این که تازگی‌ها دارم مدل دبیرستانم فیلم می‌بینم. یعنی توش غرق می‌شم کاملا. و طبق آموزه‌های پگاه، حدودا ده بار روی یک صحنه pause می‌کنم که بتونم ازش عکس بگیرم. توی دانشگاه انگار هیچی اون‌قدر عمیق نیست که توی دبیرستان بود. و بعدی‌ش و مهم‌ترش، اینه که یک جایی از فیلم، یکی از شخصیت‌ها داره اتاق یک شخصیت دیگه رو خیلی دقیق بررسی می‌کنه. می‌بینه که روی دیوار، کلی سنجاب کوچک کشیده. می‌بینه کلی قیچی یک جای اتاق آویزونه. می‌بینه که توی کتاب‌ها، مثل مدل Shawshank Redemption، صحنه‌هایی که توی زندگی‌ش مهم بودند، درآورده. انگار که توی ذهنش پر از چیزهای زیبا بوده. و انگار که هیچ‌وقت نشونشون نداده. همون‌جا موندند تا یک نفر کشفشون کنه.

راستش بهش حسودی‌م می‌شد. نه حسودی آزاردهنده البته. ولی من خوشم میاد که جزئیاتی داشته باشم، افکاری داشته باشم که به کسی نگفته باشم. ولی من هر چیزی که خیلی شخصی نباشه، خیلی هم بیانشون سخت نباشه، به همه می‌گم. آره، واقعا این رفتارم خیلی خوشایند خودم و بقیه نیست. خوشبختانه کمی بزرگسال شدم و می‌دونم که در نهایت این منم، توی یک جایی بالاخره این ویژگی‌م قراره زیبا به نظر بیاد، اگه بهش وفادار باشم. این جلوم رو نگرفت که حسودی نکنم.

ولی دوست دارم فکر کنم که اگه کسی یک روز تصمیم بگیره که بهم دقت کنه، چی می‌بینه. این که دیشب هم با آرمینا درباره‌ی این حرف می‌زدم که چقدر جالبه که یک انسان نزدیک بهت این‌طوری بنویسه و هی هم به تو ارجاع بده و تو رو توصیف کنه. در قدم اول این که احتمالا می‌فهمه که من در تلاشم که به همه چیز، و دقیقا همه چیز توی زندگی‌م نظم بدم. منظورم اینه که من حتی برای خوندن درس‌های عمومی دانشگاهم هم برنامه دارم :/ و با این که قانون اساسی رو گذروندم، قراره دوباره بشینم جزوه و کتابش رو بخونم، چون مغزم به این نتیجه رسیده که ننگ بزرگیه که انسان یک بار قانون اساسی کشورش زو درست نخونده باشه. از کلی فایل Word توی لپ‌تاپم، قطعا می‌فهمه که من چه عشق آتشینی به برنامه‌ریزی دارم. از اون‌جایی که متوجه می‌شه که من برای مرور سریال‌هایی که دیدم هم برنامه دارم، احتمالا دیگه یکم می‌ترسه.

به نظرم به یادداشت‌های کوچکی که سال کنکورم، روی دیوارهای زیرزمین نوشتم، می‌رسه. به جعبه‌ای که توش تمام یادداشت‌هایی که توشون با فرزانه حرف زدم. فرزانه گفت که یک بار توی دبیرستان برنامه داشتم که توی سال دوم دانشگاه برم روسیه. یعنی در دنیایی که ذهن دبیرستانی‌م مجسم می‌کرد، من دقیقا الان باید در تدارک سفر روسیه‌ام می‌بودم. و مثل این که برنامه داشتم که توی دوران دانشگاهم یک گربه داشته باشم. چشم خوابگاهم روشن. 

احتمالا به این می‌رسید که من دنبال نشونه‌ها می‌گردم. که فکر می‌کنم که زندگی یک مسیره، به سمت یک جای مشخص. که انگار همیشه دارم می‌گردم. همیشه دارم تلاش می‌کنم که بفهمم. حتی نمی‌دونم که دقیقا دارم تلاش می‌کنم که چی رو بفهمم.و تهران انگار پر از نشونه بود. کافه‌هاش، خیابون‌هاش و آدم‌هاش. تمام نشونه‌های مشهد ولی انگار توی دبیرستانم تموم شد. انگار مسیری که باید توی مشهد می‌رفتم، دیگه تموم شده. برگشتن به این‌جا، مثل وقت‌هاییه که دوباره از سر بی‌حوصلگی، یک قسمت از HIMYM رو می‌بینم. 

احتمالا بفهمه که من هر بار به زور سیب می‌خورم، و می‌میرم تا تموم بشه. احتمالا بفهمه که عاشق نارنگی‌ام. یا مثلا یک زمانی یک سبد توت‌فرنگی می‌گرفتم و وقتی مارول می‌دیدم، می‌خوردم و واقعا دوران خوبی بود. احتمالا بفهمه که من به خاطره‌هام زیاد فکر می‌کنم. مثلا بلیطم و کاور ویفرم رو نگه داشتم. من هنوز حتی شال قرمزی که موقع شهر ریاضی دبیرستان بهمون دادند، نگه داشتم. 

اگه نوشته‌های شخصی دبیرستانم رو می‌خوند، می‌فهمید که دوست داشتم یک دختر بزرگ داشته باشم و یک پسر کوچک. و احتمالا می‌فهمید که اسم کاربری این وبلاگم for emmaست حدودا. حتی چهار سال پیش انگار به این فکر می‌کردم که یک روز یک دختر خواهم داشت، و یک روز آدرس این‌جا رو بهش می‌دم که بخونه. 

و می‌فهمید که چقدر دوست دارم درباره‌ی صحنه‌های مهم زندگی‌م بنویسم و چقدر خوشحال می‌شم وقتی می‌فهمم که کسی درکشون می‌کنه؛ که تصویرشون رو می‌بینه. که من حتی راجع به صحنه‌هایی که تجربه‌شون هم نکردم، می‌نوشتم و می‌نویسم. و این که من صحنه‌های باشکوه نسبتا زیادی نسبت به زندگی نرمالم داشتم. مثلا یک بار بود که توی پاییز پیش‌دانشگاهی، بردنمون یک رستوران سنتی توی طرقبه (یک جایی نزدیک مشهد که توریستیه.) و توی راهش، آفتاب ظهر بود که خیلی هم گرم نبود، و از دور چرخ و فلک دیده می‌شد، و من کنار فرزانه نشسته بودم و داشتیم در سکوت به Round and Round گوش می‌کردیم و فرزانه خیلی توی فکر بود و به نظر ناراحت می‌رسید و من نگران بودم، چون فرزانه قبلا واقعا ناراحتی خیلی براش تعریف‌شده نبود. خیلی بعدا، یعنی اصولا چند وقت پیش، بهم گفت که اون موقع داشت فکر می‌کرد که آیا دستم رو بگیره یا نه. خدا رو شکر می‌کنم که تمام پیشرفت توی رابطه‌مون، نتیجه‌ی شجاعت من بود، وگرنه با حجم overthinking این انسان، اگه قرار بود که من هم یکم به عواقب کارهام فکر کنم، هیچ‌وقت امکان نداشت به جایی برسیم.

شاید می‌فهمید که من خیلی شیرکاکائو دوست دارم. و وقت‌هایی که ناراحتم، شیرقهوه می‌خرم. که یکی از نشونه‌های این که از فردی خیلی عمیق خوشم میاد، اینه که کنارشون، با مکث و طمانینه غذا می‌خورم. مثلا کنار فرزانه چناااان به آهستگی ماست میوه‌ای می‌خوردم که قشنگ توی چشم‌هاش می‌دیدم که داره محاسبه می‌کنه که چند ساعت دیگه طول می‌کشه. یا شیرکاکائویی که با مهدی سفارش دادیم. کافه‌هایی که با مریم یا زهرا رفتم و تمام تمرکزمون روی غذا بود.

می‌فهمید که من دنبال هر چیزی می‌رم که بهم احساس زنده بودن بده. که این هفته که باید درباره‌ی آنتی‌بیوتیک‌ها ارائه می‌دادم، احساس می‌کردم از شدت اشتیاق قلبم تندتر می‌تپه. واقعا احمقانه است عزیزم. واقعا احمقانه است که یک نفر برای آنتی‌بیوتیک‌ها اشتیاق داشته باشه. ولی واقعا بود. 

می‌فهمید که من از توی اتوبوس دانشگاه بودن، و آهنگ گوش دادن خوشم میاد. یک جورهایی شبیه تیتراژ ابتدایی روزمه. می‌فهمید که با خودم زیاد حرف می‌زنم. یا با افراد خیالی. می‌فهمید که خیلی دوست دارم که می‌تونستم واقعا بخونم. نه به صورت عمومی قطعا. دوست دارم که توی پردیس علوم تنها بچرخم و به انسان‌ها نگاه کنم. 

نمی‌دونم. دوست دارم که اگه یک روز نباشم دیگه، و کسی میون وسایلم جست‌وجو کنه، فکر کنه که موجود زیبایی بودم. دوست دارم که تعجب کنه. و مسحور بشه. امیدوارم که اگه یک روز دختری داشتم، اسمش Emma باشه، و فارسی بفهمه، چون اگه نفهمه یا نتونه بخونه، یکم کارم ساخته است.

و می‌دونی، فکر می‌کنم که مثلا حدود چهار سال دیگه، قراره که خیلی با الانم فرق داشته باشم. راستش به نظر میاد که آروم‌تر، صبورتر، خیلی خردمندتر، (به نظر میاد که واقعا در بیست و سه سالگی فرد زیبایی قراره باشم.) و نمی‌دونم، کم‌ادعاتر (؟) باشم. انگار که دارم به آخر یک دوره نزدیک می‌شم. دوست دارم که بزرگ بشم، ببینم که قراره به کجا کشیده بشم.

۱۲

557

بعضی اوقات واقعا می‌خوام به صبا بگم که تا وقتی که من هستم، نمی‌ذارم که چیزی عذابش بده. این که هر چیزی هم بشه، همیشه من پشتشم. همیشه مواظبشم. ولی نه از خودم مطمئنم، نه از آینده. و امیدوارم که یک روز بتونم بالاخره این رو بهش بگم.

Listen with your heart, you will understand

دیشب که داشتم هاردم رو مرتب می‌کردم، به فرم انتخاب رشته‌ام رسیدم. اولویت اولش رشته‌ی الانم بود، اولویت آخرش هم پزشکی بیرجند. مامان و بابام راضی نمی‌شدند که من دیگه ته تهش پزشکی مشهد قبول می‌شم، و مجبورم کردند که هر پزشکی‌ای که دم دست میاد، بزنم. بازم خدا رو شکر که از خیر دندون‌پزشکی گذشتند.

یک اسکرین‌شات بود صرفا؛ ولی کلی خاطره اومد همراه باهاش. این که نهایت آرزوم و رویام بود که این‌جا باشم. که چقدر فکر کردم به این که لحظه‌ای که نتایج بیاد، و من قبول شده باشم، چه احساسی پیدا می‌کنم. وقتی نتایج اومد. من قبول شده بودم، و حس کردم که یک پرنده توی قلبم رها کردند.

پیامی که توش دعوت به مصاحبه شدم، هنوز دارم. که گفته بود ساعت هشت باید پردیس علوم باشم. اولین باری که دانشگاه محبوبم رو دیدم، یادمه. اولین باری که پردیس علوم رو دیدم. فکر می‌کردم که اون‌جایی که کنار راه‌پله‌هاست، و چند تا گلدون چیدند، نورش بی‌نهایت قشنگه. بعدا فهمیدم که ادامه‌ی اون راه می‌رسه به آزمایشگاه زیست گیاهی. یادمه که دور میز راه می‌رفتم، و با مامانم تلفنی حرف می‌زدم و می‌گفتم که مصاحبه‌ام چطور بود. یادمه که سجاد کنار من ایستاده بود، و حمید بهم گفت که چقدر این پسر جوگیره که کت شلوار پوشیده. الان می‌دونم که سجاد حتی موقع خواب هم احتمالا کت شلوار می‌پوشه.

یادمه که هزاران بار از فرزانه پرسیدم که قبول می‌شم یا نه. هر بارش گفت که قبول می‌شم. و صرفا، همه‌ی اون دو سال، به‌قدری زندگی الانم رویام بود، که الان نمی‌فهمم چطوری دارم توش زندگی می‌کنم، و حتی خیلی اوقات ناراحتم.

سرپرستم توی مجله بهم یک مطلب داده که از توش یک دیدگاه در بیارم. درباره‌ی مقایسه‌ی واکسن‌هایی بود که cell-based اند، یا egg-based. مهم نیست که حتی بدونید که واکسن دقیقا چیه. ولی به هر حال، امشب داشتم می‌خوندمش. اسم چند تا شرکت و محصولاتشون توش بود، و من یک صفحه توی دفتر تحقیق‌هام باز کردم، به اسم companies. و می‌دونی، به این فکر کردم که شاید یک روز توی یکی از شرکت‌های بزرگ کار کنم. می‌تونستم خودم رو تصور کنم که زیاد می‌خندم. می‌تونم تصور کنم که خوشحالم، و می‌تونستم تصور کنم که توی یک ساختمون روشن کار می‌کنم. وقتی که متن مربوط به واکسن‌ها رو می‌خوندم، فکر می‌کردم که تک‌تک این واژه‌ها رو دوست دارم. آهنگ پوکوهانتس پخش می‌شد، و من به آینده‌های احتمالی فکر می‌کردم. (من خیلی آدم متمرکزی نیستم، مشخصا.) فقط، ... همه چیز به نظرم فقط شبیه زندگی کردن توی رویا بود. و چیزهای خیلی محوی توی ذهنم بود، ولی خوشحالی، اصلی‌ترین جزئش بود. حتی نمی‌دونستم که قراره چی بشم، حتی مهم نبود که درخشان بشم؛ فقط می‌دونستم که عاشق کاری‌ام که قراره بکنم. مامانم هر از گاهی ازم می‌پرسه که آیا هنوزم از انتخابم پشیمون نیستم، و من فقط فکر می‌کنم که هر روز بیش‌تر از روز قبل رشته‌ام رو دوست دارم. که حتی الان بیش‌تر از سال کنکورم، رویام رسیدن به این رشته است.

کسی چه می‌دونه عزیزم؟ آینده‌ای هم وجود داره که توش برای ارشد بتونم کارولینسکا قبول شم. آینده‌ای هم وجود داره که توش بالاخره خردمند شده باشم، و چیزهای زیادی بدونم. آینده‌ای هم که توش استاد دانشگاه باشم، و استادی باشم که دانشگاه رو برای یک نفر دوست‌داشتنی‌تر می‌کنه. ممکن هم هست که هیچ‌کدوم از این‌ها نباشه. ولی به هر حال، شبی بوده که من حس کنم هر چیزی توی رشته‌ام، به شکل شگفت‌انگیزی زیباست. و خوشحالم که تجربه‌اش کردم.

۱۵

در نهایت، آخر مسیر، فقط به این فکر می‌کنی که چقدر شجاع بودی که هر بار بلند شدی و ادامه دادی.

راستش واقعا می‌ترسم. از ته دلم. احساس می‌کنم که در حالی که من دارم پایه‌های رشته‌ام رو یاد می‌گیرم، همکلاسی‌هام در حال جابه‌جا کردن مرزهای علمند. این چند روز درست نخوندم. صبح‌ها که بلند می‌شم، این‌قدر که انگیزه‌ای ندارم، دوباره می‌خوابم. ولی یک وقت‌هایی هست که ازش می‌پرسم که «به نظرت من در آینده درخشان می‌شم؟» و بهم می‌گه که «همین الانش هم درخشان هستی. بعدا فقط مشخص‌تر می‌شه.» و می‌دونی، توی همچین لحظاتی، یادم می‌ره که چقدر از خودم ناراضی‌ام. و یادم میاد که چقدر دارم پیشرفت می‌کنم. چقدر دارم صبورتر می‌شم، چقدر بامسئولیت‌تر شدم. چقدر باهوشم، و چقدر همین الانش هم خوبم. یادم میفته که نه‌تنها اگه راسخ باشم، در آینده درخشان خواهم بود؛ که همین الانش هم معرکه‌ام. که به نظرم، هر جایی از مسیر که هستی، باید یک لحظه فکر کنی که تا همین الانش خیلی شجاع بودی، تا همین الانش خیلی سختی کشیدی، باید ببینی که چقدر باید به خودت افتخار کنی، و دست از کوبیدن خودت برداری.

مرحله‌ی اول ورودم، به دنیای بزرگسالی، پذیرفتن خودم و شکست‌هاییه که تا الان داشتم. برای من، کار به شدت سختیه؛ چون علاقه‌ی زیادی دارم که هزاران بار، خودم رو برای تک‌تک اشتباهاتم سرزنش کنم، ولی عزیزم، هم من باید بدونم، هم تو باید بدونی که اصلا عیبی نداره که زمین خوردی، بخشی از پروسه‌ی طبیعی زندگیه، ولی نذار که این زمین خوردن ساده، کل راهت رو تحت تاثیر قرار بده. وسط یک جنگل سبز و بی‌نهایت زیبا و نفس‌گیر داری راه می‌ری، و مسخره است که به این فکر کنی که یک جا پات گیر کرده و زمین خوردی.

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان