حرف زدن باهاش بعضی وقتها شبیه بازی کردن شطرنج میمونه، اونم با کسی که خیلی از تو ماهرتره. یک بار بهش گفتم که باید تلاش کنم که خیلی کتاب بخونم. و از دستم عصبانی شد. میگفت که من دارم هدف اصلی رو گم میکنم. از چیزهای مربوط به productivity بدش میاد یکم. نه این که به نظرش نادرست باشند، صرفا هی میگه که نباید هدف باشند؛ نباید هدف اصلی رو لابهلای اینها گم کنم.
برای تابستون، جدا از برنامههای درسیای که دارم، دوست داشتم یک سری ژانرها توی هر زمینهای امتحان کنم که همیشه از نفهمیدنشون میترسیدم و سراغشون نمیرفتم. هنوز خیلی واردشون نشدم، ولی به نظر میرسه دنیاهای ناشناخته چندان هم نمیتونه بد بگذره. مخصوصا برای من که با این کنار اومدم اکثر چیزها رو نمیتونم بفهمم.
بعضی وقتها خسته میشم که انگار هیچکس جز فرزانه نیست که باهاش در حدودا مثلا شصت درصد چیزها موافق باشم. احساس تنهایی نمیکنم و این طوری نیست که از شنیدن نظرات مخالف بدم بیاد؛ فقط نمیدونم، خوبه که افرادی باشند که پیششون بتونی از همهی چیزهای عجیبی که بهشون اعتقاد داری بگی. و انگار در همهی زمینهها همینه؛ دوست دارم توی Goodreads کسی رو پیدا کنم که به شازده کوچولو پنج نداده باشه، یا مثلا نمیدونم، تمام دنیای فانتزی رو به هری پاتر خلاصه نکنه، نمیگم اینها باری من ارزشمند بودن انسانهاست. من دنبال انسان ارزشمند نیستم، دنبال انسانهای شبیه به خودمم.
از یک ماه پیش، یک دختری رو دنبال میکنم (چند روز پیش داشتم برای فرزانه توضیح میدادم که میتونم با وسواسم کنار بیام و از کلمههایی که دوست ندارم، استفاده نکنم. الان کلی فکر کردم که به جای «کانال» چی میتونم بگم، و به نتیجهای نرسیدم. البته این عبارت داخل پرانتز خودش یک معادل و راهی برای دور زدنه.) که با وجود این که از من کوچکتره، خیلی بیشتر از من در جریان چیزهایی هست که من دلم میخواست بهشون احاطه داشته باشم. کلا همیشه افراد بااطلاعات، افراد قصهگو، افرادی که میتونی توی حرفهاشون غرق بشی، به شدت حسودیم رو برمیانگیزند. چه برسه به این که ازم کوچکتر هم باشند. به قول اون قسمت فضیلتهای ناچیز، من نمیتونم توی ذهنم دنیا بسازم، فقط میتونم یک صحنههایی رو توی ذهنم حفظ کنم. نمیتونم طوری که دوست دارم، توی هر خطم از نویسندهها، دانشمندها و یا هر چیزی که نیاز به حافظه داشته باشه، بگم. فقط مفاهیم یادم میمونه، یک سری توصیفها، یک سری شخصیت و یک سری جملات.
ولی اون شب که کنار پنجره حرف میزدیم، میتونستم شفافتر راجع به همهی اینها فکر کنم. از این ناراحتم که به هیچ دسته خاصی تعلق ندارم. یعنی واقعا هیچی. چه از لحاظ فکری، چه از لحاظ ظاهری، و چه رفتاری. از این ناراحتم که اطلاعاتم هیچکس رو شگفتزده نمیکنه، و برای هر چیزی که قصد نام بردن ازش داشته باشم، باید یک بار بگردم و مطمئن بشم درست یادم مونده. ولی نباید بذارم اینها من رو به جایی بکشونند. فقط وسوسهاند و در نهایت فقط باعث میشند خودم رو گم کنم. در نهایت، باید بذاری چیزها مسیر خودشون رو طی کنند، و به هر حال، هنوزم ممکنه افرادی شبیه به خودم رو پیدا کنم. باید صبر کنم و این راه کمرنگ وسط جنگل رو گم نکنم.