مامانم بعضی اوقات یک حرفهای عجیبی میزنه که من و صبا کاملا حاضریم یک مبلغ هنگفتی بدیم که بفهمیم چه اتفاقی توی مغزش افتاده که در نهایت همچین حرفی زده. مثلا یک بار با هم رفته بودیم آرایشگاه که من صورتم رو بند بندازم. احتمال داره که شما ندونید بند انداختن چه دردی داره، که خب، مثه ریختن گدازهی تازهی آتشفشان روی صورته. و خب، منم طبق معمول همینطور اشک میریختم و تحمل میکردم. توی راه که داشتیم برمیگشتیم، مامانم گفت که «چقدر خوب تحمل کردی. تو احتمالا خیلی خوب هم از پس زایمان برمیای.» و خب، من مجبور شدم فقط پنج دقیقه بعدش بهش خیره شم که ببینم واقعا از کجا به این رسید. چون تنها نقطهی مثبت خاندان مادری من اینه که درس و کار رو به ازدواج و بچهدار شدن ارجح میدونند و سن ازدواجشون هم معمولا بالاست. یعنی میگم واقعا دلیلی نداشت که همچین چیزی بگه.
ولی من به طرز عجیبی خوشحال شدم. از اوان کودکی تا همون اواخر دبیرستان، من از نظر اطرافیانم، خانوادهام و دوستهام، فرد قویای نبودم. چه روحی، چه جسمی. این شکلی نبود که هر روز یک نفر بهم بگه، ولی حسش همیشه بود انگار. مخصوصا این که از نظر جسمی هم واقعا نسبتا ضعیف بودم و خیلی هم گریه میکردم و زود ناراحت میشدم. طبیعی بود که همچین نگاهی بهم داشته باشند.
میدونی، جالبه که از یک دریچهی دیگه به خودت نگاه کنی. یک بعد دیگهای رو ببینی که تو توش دیگه ترسو و ضعیف نیستی و حتی شجاعی و قوی. که در واقع درسته که از همه چی میترسی، ولی حداقل میتونی باهاشون مواجه بشی. که درسته که زیاد احساساتت رو بروز میدی، ولی میتونی یک فاجعه رو تحمل کنی و جون سالم ازش به در ببری.
چند پست پیش راجع به آزمایشگاه گفتم. این که مهمه که باعث نشی کسی بدش بیاد. من تا وقتی که رفتم دانشگاه و اونجا با نبوغ خیرهکنندهی همکلاسیهای ریاضیم توی آزمایشگاه مواجه شدم، فکر میکردم خیلی توی کار کردن توی آزمایشگاه بیاستعدادم. علتشم این بود که توی راهنمایی همکلاسیهای وحشیای داشتم که اصرار داشتند که همهی کارها رو خودشون انجام بدند و اگه تو کاری انجام بدی هم، تا حد امکان کوبیده میشد. وقتی رفتم دانشگاه، فهمیدم که اولا کار کردن توی آزمایشگاه استعداد خاصی نمیخواد، و فقط نیاز به صبر و دقت داره، که من داشتم تا حد زیادی. عالی نبودم واقعا، ولی کارها رو معمولا درست انجام میدادم، حواسم به تقریبا همه چیز بود و میتونستم آرامشم رو حفظ کنم.
من آدمیم که میتونم حتی از یک آب خوردن ساده یک کتاب بنویسم و حتی من تا حالا به تعداد انگشتهای یک دستم راجع به دوران کودکیم (یعنی تا قبل از اول دبیرستان) ننوشتم. اینقدر که از اون دوران متنفرم و از ذهنم پاکش کردم. دلایل مختلفی برای این تنفرم دارم. این که توی هر کدوم از سالها حداقل یک مشکل خانوادگی داشتم و الان چیزهای خیلی بحرانیای نیستند، ولی برای من توی اون سن واقعا تحملشون ممکن به نظر نمیرسید. مخصوصا این که کسی نبود که باهاش حرف بزنم و بهم کمک کنه، و حداقل این رو بدونم که من تنها کسی نیستم که همچین مشکلاتی داره و در واقع خیلی از افراد مشکلات جدیتری دارند و من جزو انسانهای خوشبختم. یا مثلا من فکر میکنم که در حالت پایهام نیاز اساسیای دارم به این که مورد توجه باشم، و در واقع مورد تحسین. نیاز دارم که بهم باور داشته باشند، و اگه بهم باور داشته باشند، من میتونم درخشان باشم و اگه نداشته باشند،من واقعا انگار فلج میشم.
داشتم درس میخوندم، و یک لحظه فکر کردم که من عاشق این شخصیتیام که الان دارم. عاشق اینم که اینقدر به خودم توی تقریبا اکثر چیزها باور دارم. که اینقدر میتونم از خودم مراقبت کنم، توی اکثر موقعیتها خودم رو جمع و جور کنم، میتونم خودم رو درمان کنم. میتونم با دیگران ارتباط برقرار کنم. این که از اون موجود شدیدا و از همه لحاظ آسیبدیده، تبدیل شدم به اینی که الان هستم، واقعا باعث میشه به خودم افتخار کنم. اگه بتونم موقع درس خوندن یکم کمتر به اینها فکر کنم، دیگه توقع دیگهای از خودم نخواهم داشت.