میدونم که خیلی منطقیتره که آلمانی یاد بگیرم، ولی متاسفانه خودم برای سوئدی خیلی ذوق دارم، و فرزانه هم پای هر چیزی نزدیک به نروژ وسط بیاد کلا منطقش رو از دست میده. بنابراین، صرفا دوست دارم دلم رو به دریا بزنم و شروعش کنم. میدونم که ممکنه خسته بشم، ولش کنم، یا صرفا دیگه از سوئد خوشم نیاد، ولی خب، برای یکی از معدود بارها برام مهم نیست که چی میشه. در واقع خیلی مهمه، ولی دوست دارم بهش فکر نکنم و برای یک چیز برنامه نریزم.
امروز اتاقم رو درست کردم تا حد زیادی. برای تختم یک روتختی گرم و نرم و بزرگ، و پر از برگ گرفتم، و یک پردهی سبز استدلری و آبی کمرنگ سفارش دادم. به این فکر نکرده بودم که دقیقا هدفم اینه که رنگ غالبش سبز باشه، ولی وقتی بهش دقت کردم، خوشحال شدم. به یکم صلح نیاز دارم. و حدس بزن چی؟ بالاخره یک کمد برای خودم دارم و لباسهام هر کدوم یک گوشه نیست.
دوست دارم برای اتاقم چند تا گیاه بگیرم. یکم یاد بگیرم که اسمشون چیه، و زنده نگهشون دارم. دوست دارم اینقدر تنها و درگیر نباشم و یا حداقل بدونم که منشأش چیه و چرا این طوریام. چرا حتی ناراحت نمیشم از این که دیر بیدار میشم. یک روند خودتخریبیه و وقتی خودت بخوای که خودت رو خراب کنی، واقعا هیچکس نمیتونه مانعت بشه.
دوست دارم از همه چی بنویسم و خیلی بنویسم. از این که چقدر دوست دارم که یک جای دیگه باشم؛ تنها. از این که تنهائم بدم میاد، و در عین حال از بیشتر تنها شدن استقبال میکنم. و از ته قلبم دوست دارم که برای مسافرت یک کشور دیگه برم، یک فرد جالب رو بشناسم، یک کافهی محشر پیدا کنم و پی پی جوراب بلند رو به سوئدی بخونم. دوست دارم بدون شال و مانتو برم بیرون. واقعا عجیبه که اینقدر از ته دلم به این نیاز دارم که با چند نفر برم بیرون، خیلی زیاد بخندم، و موهام دورم باشه و هی مجبور نباشم شالم رو جلو بکشم.
نیاز به سرما دارم، این که دوباره هیچی حس نکنم، چون خسته شدم از اینقدر زیاد حس کردن، و دوست دارم با یک نفر خیلی عمیق حرف بزنم ترجیحا توی یک کافهی خلوت، توی یک کشور دیگه، که توش موهام دورم پخش باشه.
پ.ن: اینقدر تازگیها سریال دیدم که کلا نحوهی نگرشم به زندگیم رو تغییر داده. مثلا من در حالت عادی ذهنم کلا درگیر این نیست که خیلی زیبا باشم یا هر چی، ولی توی این سریال یک نفر هست که من هر بار بهش نگاه میکنم قلبم میگیره از شدت زیباییش. و هی فکر میکنم کاش اگه ما شخصیتهای یک سریال بودیم، یک نفر بود که موقع دیدنش فکر میکرد که من خیلی خیلی زیبائم.