میتونم تا صبح غر بزنم و مطمئنم که حتی اینطوری هم تموم نمیشه. ولی خب، فایدهای نداره. فقط بیشتر ناراحت میشم. میتونم به این فکر کنم که پنج روز دیگه امتحانهام تموم میشه. میتونم برم یک سری کتابهای جنایی بگیرم، مقدار زیادی هم بستنی سنتی، Modern Family ببینم و Hannibal. و اینها رضایتبخشه.
فعلا تحمل فکر کردن به درس و کار ندارم، ولی مطمئنم دو روز بعد از این که امتحانهام تموم بشه، دلتنگ میشم. اون موقع میتونم بالاخره دنبال کار بگردم، ترجمه رو ادامه بدم، و دربارهی هر چیزی که دوست دارم بخونم.
میتونیم با هم بریم کافهای که توی برج سلمان بود و اونجا کسی هم احتمالا مزاحممون نمیشه، و میتونیم چیزهای خوشمزهای بخوریم. پیتزاهایی که خمیر محض نباشند، برای مثال. میتونیم بریم کافه کتاب زیبامون، که توش همیشه بدترین انتخابهای ممکن رو داریم، و همه چیز منوش بدمزه است، ولی آدمهاش قشنگند، و جوش دلپذیره، و همین کافیه. اشکال نداره که مجبوریم ماسک بزنیم؛ به هر حال اینم یک ماجراست.
باید شجاع باشم، و باید از خودم مراقبت کنم. ولی واقعا این چند روز حس میکردم یک بدن خالیام. به یک چیزی نیاز دارم که روشنم کنه. نیاز دارم برای یک چیزی صبر کنم. نه این که مثلا برای این که از اینجا برم. یا نه این که این پنج روز بگذره. یک چیز کوچک خالصی مثه نور کافه کتاب، مثه مزهی بستنی سنتی.
خیلی میترسم. توی کتاب تسلیبخشیهای فلسفه میگفت که ما معمولا مثلا در نظر نمیگیریم که ممکنه بمیریم. یعنی، من الان که این رو مینویسم ممکنه بمیرم. یا شما که این رو دارید میخونید، ممکنه بمیرید. آینده برامون یک جورهایی قطعیه. این رو با لحن منفی میگفت. ولی الان که من هر لحظه به تمام فجایعی فکر میکنم که ممکنه اتفاق بیفتند، و هر لحظه بیشتر میترسم، دوست دارم به همون بیخیالی برگردم. در واقع، به همون اطمینان خاطر.
به خاطر همینه که مزهی بستنی سنتی جزو معدود چیزهاییه که آرومم میکنه. رسیدن بهش نسبت به بقیهی چیزها سخت نیست. احتمالش هم زیاد نیست که مزهاش تغییری کنه.
دوست دارم چیز خردمندانهای بنویسم، ولی همچنان همون مخلوط غم، ترس و نگرانیام که اول این پست هم بودم، با این تفاوت که اون وسطها، چند تا جرقهی امیدم هستند. و همین کافیه.
دربارهی عنوان: دیشب Midnight in Paris رو دیدم. من راستش با این تصور دیدمش که طنزه، ولی نبود. و از سیمای من هم مشخصه که حقیقتا علاقهای به فرانسه، نقاشیهای اکسپرسیونیستی و یا هر گونه مشتقی از این موارد در وجودم ندارم. (من از اون دسته انسانهایی نیستم که چون یک نقاشی رو نمیفهمند، فکر میکنند اون نقاشی بیمفهومه؛ صرفا علاقهای ندارم.) ولی یک جاییش، گروترد اشتاین به شخصیت اصلی میگفت که وظیفهی هنرمند اینه که برای پوچی جهان، پادزهری پیدا کنه. و همین.