Morning Sun

زری الیزابت یک پستی داشت که می‌گفت از غم خوشش میاد؛ و خوشاینده براش. من این رو می‌فهمم، و در عین حال، خودم از غم، ترس و اضطراب و اکثر احساسات منفی دیگه با تمام وجودم فرار می‌کنم.

پگاه هم می‌گفت که چیزها توی هوای سرد کیفیت دیگه‌ای دارند. و من این رو هم قبول دارم. چیزها توی چه هوای سرد، و چه غم، کیفیت بالاتری دارند. و راستش دقیقا هم نمی‌دونم چرا. ولی برام مهم نیست. فعلا ترجیح می‌دم زندگی سطحی‌تری داشته باشم، ولی درد نکشم. اشکالی نداره اگه آهنگ‌هاش یادم نمونه، یا هر چی. آزاردهنده است، ولی تحمل هیچ دردی رو ندارم. یک بعد از ظهر غمگین بودن اشکالی نداره، یک هفته هم اشکالی نداره، یک ماه هم حتی. ولی نمی‌تونم به اون روز پاییزی فکر کنم که امیدوار شده بودم این شکنجه تموم شده باشه، و اون شکنجه تابستون سال بعدش تموم شد. چون وقتی دوره‌ی غم شروع شه، تا کاملا ناامید نشی، دست از سرت برنمی‌داره.

این روزها همه‌اش دارم گزارش کار می‌نویسم و بعضی اوقات دوست دارم سرم رو بذارم روی میز و گریه کنم فقط. فشاری روم نیست. زمان دارم و واقعا سخت هم نیست؛ ولی واقعا بهش در اون حد علاقه ندارم که بتونم ده روز پشت سر هم فقط گزارش کار نوشتن رو تحمل کنم. وسط‌هاش می‌رم عکس‌های شهرهای مختلف نروژ رو می‌بینم. و از فکر خونه‌ی کوچکی که می‌تونیم اون‌جا داشته باشیم، خوشحال می‌شم و برمی‌گردم سر کارم تا وقتی که تایم بعدی فوران خشمم شروع بشه. یک جورهایی بامزه است.

البته، من عاشق نروژ نیستم، فرزانه عاشق نروژه. چیزهایی که فرزانه عاشقشون می‌شه برای من جالبند واقعا. من همچنان قلبم پیش کارولینسکاست. فکر این که بتونم ارشد رو اون‌جا بخونم، قلبم رو از حرکت میندازه یکم. ولی تصمیم گرفتم به خاطرش نگران نباشم. مشکل به خدا اعتقاد نداشتن اینه که نمی‌تونم الان بهتون بگم به حکمت اعتقاد دارم ولی تا حدی دارم. مهم‌تر این که از زنده موندنم تپی این کشور تا دو سال دیگه اون‌قدرها مطمئن نیستم.

امشب که از گزارش کارهام خسته شدم، ولش کردم و زیست خوندم؛ و حس می‌کردم بالاخره دارم نفس می‌کشم. بهش که فکر می‌کنم، چشمم تر می‌شه حتی. فکر این که فرزانه رو دارم، رشته‌ام رو دارم، و آرامش. این که صبح‌ها از خواب بیدار می‌شم، اون لحظاتی که قمقمه‌ام رو پر از آب می‌کنم و توش لیمو و خیلی یخ میندازم. امروز بعد از روزهای متوالی سبز و زرد و قرمز برای خودم آبی گذاشتم، و اون لحظه هم خوشایند بود.

من می‌دونم که غم یک کیفیت خاص داره؛ ولی یادم میاد که Mess Is Mine رو گوش می‌دادم و خوشحال بودم. یادمه که از تولد مونا برگشتم و If You Ever Want to Be in Love از جیمز بی رو گوش می‌دادم و حس می‌کردم که تنم حتی گرمه از خوشحالی. حتی الان هم شنیدنش خوشحالم می‌کنه.

نمی‌دونم که بعدا که به این روزها نگاه می‌کنم، چه حسی پیدا می‌کنم. نمی‌دونم که یادم میاد که امروز Peer Pressure جیمز بی رو کشف کردم و حس می‌کردم جرقه دارم از ترکیب تمام احساساتم یا نه. دوست دارم بنویسم که این تابستون بدون هیچ اثری نره. بعدا این سال‌ها یادم نره. کاش بعدا یادم نره که زیر این لایه‌های سطحی، چیزهای عمیقی هم بودند.

۳
میم _
۲۴ مرداد ۱۳:۵۴

"کاش بعدا یادم نره که زیر این لایه‌های سطحی، چیزهای عمیقی هم بودند"

فکر میکنم ذات روزهای کرونایی هست

پاسخ :

می‌دونی، بیش‌تر برای من مربوط به تابستون‌هاست. من تابستون‌هام یادم نمیاد اکثرا.
زری الیزابت
۲۵ مرداد ۱۶:۲۰

تو هوای سرد همه چی زیباتر و عمیق‌تره واقعا‌ً. از نحوه‌ی لباس پوشیدن گرفته تا شکل ابرا و چگونگی ابراز احساسات آسمون که فقط همینجوری آفتابو نمی‌تابونه رو زمین و یه ذره خلاقیت به خرج می‌ده و برف و بارون می‌فرسته. 

یا حداقل من تو زمستون آدم بهتریم. 

پاسخ :

می‌دونی‌من بیش‌تر از حس سرما خوشم میاد. از این که انگار همه چی ساکت‌تره و گرما هم معنای بیش‌تری داره.
‌‌ Elle
۲۶ مرداد ۱۸:۱۴

چقدر جوابت به کامنت زری و حسی رو که توصیف کردی، دوست دارم.

پاسخ :

فکر نمی‌کردم مفهوم باشه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان