Importance of just keeping going

دیروز هر چقدر هم روز ناخوشایندی بود، عوضش تونستم خودم رو جمع و جور کنم. بلند شدم و درس خوندن رو شروع کردم، توی پینترست گشتم، توی کارهای خونه کمک کردم و از اون فضای ذهنی مسموم و باتلاق‌مانندی که توش بودم فاصله گرفتم. امروز نمی‌دونم دقیقا از چه دنده‌ای بلند شدم، ولی تقریبا مطمئنم دارم ده برابر حالت عادی‌م بیش‌اندیشی می‌کنم (که معادل فارسی overthink ئه و اولین بار توی پست‌های غمی دیدمش.) درباره‌ی همه چی. دقیقا همه چی. 

یک ساعت دیگه امتحان دارم، و تقریبا آماده‌ام و حتی براش استرسی هم ندارم به شکل عجیبی. و دوست دارم بعدش برم و دانستنی‌ها بخرم و بیام و یک ناهار خوشمزه درست کنم، چون مامانم همچنان مریضه و واقعا نمی‌فهمم این چه بیماری‌ایه که وسط تابستون اومده و نه سرفه می‌کنه، نه تب داره و فقط همین‌طوری خسته و بی‌حاله. به هر حال، نکته‌ی مثبتش اینه که وقتی حالش خوب شه، دیگه می‌فهمه که نباید این‌قدر به خودش بی‌توجه باشه، و همین هم خوبه.

داشتم فکر می‌کردم که قصد ندارم راجع به آینده نگران باشم. توی زمستون (؟) یا به هر حال یک موقعی، با فرزانه سر این تابستون درگیری داشتم که قرار بود تهران بمونم و غم‌انگیز بود که دیگه کل سال از هم دور باشیم. و می‌بینی که یک طوری شد که الان تا مدت طولانی‌ای جفتمون توی یک شهریم. دیروز داشتم یک فیلمی رو می‌دیدم که توش بدون ماسک یا هر چی، داشتند از یک جایی که مشخصا بهداشتی نبود، کتلت یا همچین چیزی می‌خوردند، و فکر کردم که دوست ندارم تا ابد ماسک بزنم. بعدش یاد مهرسا و انعطاف‌پذیری‌ش افتادم و فکر کردم که اولا قرار نیست تا ابد باشه، دوما اینم به هر حال یک نوع ماجراجوییه.

هر روز توی این کشور زنده و امیدوار موندن سخت‌تر می‌شه، ولی من همچنان اون‌قدر ستاره دارم که لازم نباشه فعلا از تاریکی بترسم. از کانال‌های خبری که توشون بودم، خارج شدم و دارم تلاش می‌کنم از افرادی که مسئولیتشون با منه، مراقبت کنم، و همچنان تلاش می‌کنم که مهربون‌تر باشم. قراره براش یک آهنگ هندی‌ای که یک زمانی بهم گفت براش بفرستم، و پشت گوش انداختم، بفرستم و برای مامانم یک سریالی که روشن و هیجان‌انگیز باشه، بگیرم و باهاش حرف بزنم و بفهمونم که نباید این‌قدر به وضعیت روحی‌ش بی‌توجه باشه؛ که وظیفه‌ش این نیست که ظرف بشوره و غذا درست کنه و خونه رو تمیز کنه. توی این سن، تنها وظیفه‌اش اینه که خوشحال و سالم باشه و از خودش مراقبت کنه.

چون می‌دونی، بعضی وقت‌ها ممکنه آتشت خاموش بشه؛ ولی تو که نباید همین‌طوری بشینی بهش نگاه کنی یا روش آب بریزی مثلا. باید هیزم بیش‌تری بیاری، یا بادش بزنی حداقل. چقدر حرف زدم. باید برم برای امتحانم بخونم.

 

۲
میم _
۱۷ تیر ۱۶:۳۷

انگار من بودم

پاسخ :

کاش دانشجوی روانشناسی بودم مثلا، و یک مقاله می‌نوشتم درباره‌ی مادر ایرانی.
مائده ‌‌‌‌‌‌‌
۱۸ تیر ۰۹:۰۳

نمیدونم ماها که بیش‌اندیشی می‌کنیم وبلاگ نویس میشیم، یا چون وبلاگ می‌نویسیم بیش‌‌اندیش میشیم. 

شایدم ربطی ندارن.

پاسخ :

به نظر من که «هر ایرانی، یک بیش‌اندیش». چطور ممکنه این همه بلا سرمون بیاد و نشینیم فکر کنیم که قراره چی بشه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان