امروز فرزانه امتحان ایمنی داشت. وسطش اینترنتش رفت، و امتحان نیمساعتی رو توی پنج دقیقه داد. بعدش خیلی ناراحت بود. منم هیچ امید یا انگیزهای نداشتم. بنابراین با هزاران امید و آرزو تصمیم گرفتیم بریم کافهی محبوبمون، که کنار پارک ملته -همون محل گردهمایی متجاوزان و متلکاندازان.
متاسفانه چیزی که میخواستیم توی کافه بخوریم، خیلی زود تموم شد، و ترجیح دادیم همینطوری بریم و یک جای دیگه پیدا کنیم. نمیدونم چه فعل و انفعالاتی توی مغزمون رخ داد که تصمیم گرفتیم بریم توی خود پارک.
اولش نسبتا راحت بود؛ راه میرفتیم و حالا مردم متلک مینداختند، ولی میتونستم نشنومش. فرزانه هم که کلا سیگنالهای امنیتیش صفره. بعد از یک مدت کمکم عصبی شدم. آخرش وقتی بود که دست فرزانه رو گرفته بودم و داشتم به آفتاب روی چمنها و درختها نگاه میکردم، و دو تا پسر بهمون نزدیک شدند و ذرهای زبونشون از چرند گفتن، متوقف نمیشد. شروع کردم به داد زدن. و فرار کردند. به فرزانه گفتم کاش اسپری فلفل داشتم و میزدم توی چشمشون. و فرزانه گفت که اینطوری خودم توی دردسر میفتادم. برام مهم نبود راستش. به قدری خشم از این چند روز و از اون لحظات، از این که ما دقیقا هر ثانیه تحت تجاوز کلامی بودیم و هیچکس به هیچجاش نبود، توم انباشته بود، که واقعا اگه میتونستم دکمهای رو فشار بدم، و بدون مجازات بکشمش، میکشتمش.
خب، همه چی خراب شد دیگه. آفتاب قشنگ نبود. چمنها شبیه فیلمها نبودند. فرزانه میگفت که خیلی ترسیده بودند. خوبه اگه واقعا ترسیده باشند. کل هدفم اینه که یک کاری کنم که دیگه از این غلطها نکنند.
بعدش ولی تموم نشد. داشتیم میرفتیم از پارک بیرون، که یک نفر به فرزانه یک چیزی گفت. فرزانه واقعا خشمگین نمیشه به این راحتیها. حتی منم به سختی میتونم عصبانیش کنم. داد که عمرا نمیزنه. ولی نمیدونم، اون موقع واکنش نشون داد. دنبالش رفت و احمق مذکور هم فرار کرد. طاقتم طاق شده بود، و همینطوری با تمام توانی که داشتم، رو به همهی افرادی که اونجا بودند، داد زدم که «یکم شعور داشته باشید. این پارک فقط برای پسرها نیست.» دوست داشتم بهشون بگم چقدر خنگند. چقدر حقشونه که اینجا زندگی کنند. که هر کسی که به ظلم و زشتی واکنش نشون نمیده، حقشه که بهش ظلم بشه.
از عصبانی بودن خستهام. از دختر بودن. از این همه حماقت دور و برم. از این همه سیبزمینی دور و برم. واقعا از ته قلبم خستهام. بعضی اوقات حس میکنم همهی این شرایط فقط داره من رو میکشه. از بس که بقیه نرمالند. از بس که بقیه بحثهای بدیهی میکنند. که توی اینستاگرامم یک پست خارجی دیدم که میگفت «میتونیم همهمون موافقت کنیم که کارهای خونه، کارهای مربوط به یک جنس نیستند؟» و فکر کردم که «خدای من، هیچ جای دنیا نیست که من بتونم بهش فرار کنم و این مزخرفات رو نشنوم؟». که مردم هنوز از لباس قربانیان تجاوز میپرسند. که خیلیها معتقدند واقعا کار خیلی اشتباهی هم نیست که دختر سیزده سالهات که از خونه فرار کرده، بکشی.
خوشحالم که شجاعم. خوشحالم که بحث میکنم. خوشحالم که فریاد میزنم. خوشحالم که دیگه در اعماق قلبم دنبال این نیستم که مورد تایید همگان باشم. خوشحالم که بودنم با نبودنم یکی نیست. ولی خستهام از این همه خشم. من برای نگه داشتن خشم ساخته نشدم یا برای تحمل ضریب هوشی پایین.