دوست دارم قبل از بیست سالگیم مشهد رو بشناسم. بدونم چیها موازیاند، هر چهارراهی تقاطع چیهاست، چه مناطقی همسایهاند. مشهد اونقدر پیچیده نیست. ضمن این که من هم دو سوم از شهر رو به خاطر نزدیکیش به حرم و قدیمی بودنش حذف کردم. به خاطر همین امشب که حمید و سپید میخواستند برن بگردند، با صبا همراهشون شدم. و همین الانش چیزی یادم نمیاد. به هر حال، اینها خیلی مهم نیست. آخرش با هم آیسپک گرفتیم. و داشتیم میخوردیم که حمید گفت که «سارا چیزهای خوشمزه رو میشناسه.» (بله، دقیقا همین مهمه.) و من خیلی خوشحال شدم. بعضی از آدمها هستند که میدونند چطوری خودشون رو توی دل بقیه جا کنند. دقت به چیزهای ریز و تعریف کردن ازشون. احتمالا بهعلاوهی یکم جذابیت؛ چون من هر بار این کار رو کردم، واقعا موقعیت عجیبی به وجود میاومد. به هر حال، من خیلی این تعریف رو دوست دارم. عاشق اینم که آدمی باشم که چیزهای خوشمزه رو میشناسه.
چند روز پیش داشتم با فرزانه آشپزی میکردم و گفت که دوست داره من سبک خودم رو توی آشپزی داشته باشم. و من یک لحظه فکر کردم و دیدم عاشق این ایدهام. انگار که یک قسمت از خودم رو پیدا کرده باشم. بهش گفتم که من غذاهای عجیبی میپزم که قطعا گاهی اوقات الهامبخشند، ولی شاید قابل خوردن نباشند. مخصوصا این که من دستم توی سوزوندن غذا خیلی روونه. استعداد ذاتی دارم. به خاطر همین یک چالش آشپزی پیدا کردم. و قبل از تولدم تمومش میکنم. متاسفانه چالشهای آشپزی زیادی وجود ندارند و من قطعا به یک لیست نیاز دارم برای از بین بردن گاردم، چون اگه به خودم باشه تا ابد ماکارونی درست میکنم؛ هر هفته به یک بهانه. به هر حال، چالشم خیلی دیگه مال تازهکارهاست. فردا باید تخممرغ آبپز درست کنم. این طوری خودم رو دلداری دادم که امتحان میکنم ببینم چه ادویهای باهاش خوب میشه. ولی پسفردا املته، و این دیگه توهینه. من خدای درست کردن املتم. بقیه باهام همنظر نیستند، ولی من خودم نمیتونم از املتهام سیر بشم. به هر حال برای اینم تصمیم گرفتم یک نوع املت جدید بپزم. امروز هم نون تست رو ... آمم، سرخ کردم؟ نمیدونم، ته ماهیتابه گذاشتم، و خیلی خوشمزه و ترد شد؛ و سوخته.
با این که هیچی درس نخوندم، ولی واقعا خوشحالم. روز خوشایندی بود. هر چند که مامانم متوجه کبودی گردنم شد، و واقعا به نظر نمیرسید با توضیح این که «نمیدونم، پاهام هم گاهی اوقات کبود میشه.» قانع شده باشه. و وقتی باهاش حرف میزنم نگاهش بین صورتم و گردنم در نوسانه. ولی من با استراتژی «بهترین دفاع حمله است.» موهام رو محکم بستم و تلاش میکنم نشون بدم اصلا برام مطرح نیست. ولی ته قلبم میدونم اگه کبودی گردن چیزی باشه که لوم میده، از شدت خشم ... آمم، نمیدونم، یک کاری میکنم. تلاش میکنم بیخودی پای خودکشی رو وسط نکشم.
و تازه، استاد ژنتیکم هم گفت که پسر کوچکش عکس برگههای امتحانمون رو از گوشیش پاک کرده و ما باید دوباره عکسهاش رو بفرستیم و من نه عکسهاش رو دارم، نه خودش. و بهم گفت که باید دوباره بنویسم و من فقط دو سوال دارم: آیا بهترین زمان تصحیح برگهها، بدون ذرهای اغراق، دو ماه بعد از امتحانه؟ آیا بهترین جای گوشیای که حاوی اطلاعات مهمیه، دست یک بچه است؟ اولش خیلی خشمگین شدم. بعدش فکر کردم چند تا سواله دیگه. و رهاش کردم. ولی شدت بیمسئولیتی کادر دانشکدهمون واقعا تازگیها درماندهام کرده.
مامان و بابام هی بهم پیشنهاد میکنند که اتاقی که توش میخوابم، واقعا اتاق خودم باشه، و هی به این اشاره نکنم که هیچ اتاقی ندارم. ولی خب، موضوع اینه که من میدونم تا پنج کیلومتر از این خونه دور بشم، همهی وسایلم به غارت میره. یا به سادگی دور انداخته میشه. ولی خب، وسوسه شدم. دوست دارم یک کتابخونهی زیبا داشته باشم. و یک دیوار خالی دارم که واقعا برای همچین صحنهای محشره:
صبا بهم گفت که برای تولدم احتمالا بهم یک قاب عکس از پوستر همیلتون رو هدیه بده. ما خانوادگی عادت به سورپرایز کردن و شدن نداریم. از ایدهاش خوشم میاد عزیزم. چیزهای زیادی توی اتاق هست که مطابق سلیقهی من نیست، ولی به نظرم بتونم چیزی ازش درست کنم که نه به غارت بره، و نه دور ریخته بشه. آره، اینم از شهریور.