میتونم تا صبح غر بزنم و قطعا همین کار رو میکنم.
امروز یکی از اون روزهایی بود که از شدت ترس فلج شده بودم تقریبا. قرار بود فیزیولوژی و برنامهنویسی بخونم، و حدس بزنید چی؟ آزمایشگاهمون اومد این وسط و هر روز تقریبا ازمون یک گزارش کار کامل و دستنویس (چون دقیقا چیزی که در این شرایط مهمه، اینه که از تکنولوژِ تا جای ممکن دور بشیم.) میگیره و خودش برای هر آزمایش، فقط یک ویدئوی پنج دقیقهای میذاره. و نوشتن هر گزارش کار، حداقل و دقیقا حداقل چهار ساعت وقت میگیره. من حاضر بودم خودم برم دنبالش، اگه ذرهای حس میکردم این که من یک ویدئوی پنج دقیقهای ببینم، و سر چیزهایی که اصلا حس نمیکنم برام مفید باشند، از وقت چیزهایی بزنم که مطمئنم بهشدت برام مفیدند.
گفتم که چقدر بدم میاد از این که مشتاق باشم برای یک چیزی، و صبر کنم، و خراب بشه. و الان تیرم که سر دانشگاه رفت، هیچی. مردادم هم قراره بره. و بذارید یک ماجرای جالب دیگه هم تعریف کنم؛ استاد زیست سلولی ما، که درس سختیه، کل ترم برای ما کلاس نذاشت، به تماسها و پیامهای ما هم جوابی نداد. و آخرش سخاوتمندانه اعتراف کرد که «بخشی از تقصیر هم بر عهدهی اونه.» و میخواست که کل بودجه رو امتحان بگیره، که وقتی دید ما چقدر خصومتآمیز برخورد میکنیم، حجم امتحان که دو فصل از یک کتاب بود، تبدیل کرد به سه فصل. یعنی دقت کنید، قراره یک فصل بسیااااار طولانی هم به مقداری که اگه ما سر کلاس میرفتیم، میتونستیم بخونیم، اضافه کرده به بودجهی امتحان.
روز دقیقا مفیدی نداشتم. ولی تلاش میکنم که نذارم به فردا هم بکشه. مخلوطی از غم، اضطراب کشنده و عصبانیتم. ولی داشتم بهش میگفتم از پروسهی رشد کردن خوشم میاد. بهش اعتقاد دارم. و این قلبم رو آروم میکنه که الان آدمیام که یکم میتونم خودم رو کنترل کنم، حتی بلد شدم که صبر کنم، میتونم شب تا ساعت چهار بیدار بمونم و کاری که اصلا دوست ندارم، انجام بدم. اگه من تونستم از اون فرد عجول و نامصمم به این شکل دربیام، احتمالا میتونم توی چند ماه، یا چند سال آینده، خیلی خیلی قویتر بشم.