تابستون قبل از تابستون کنکورم بود که با پگاه دوست شدم. و شبها تا ساعت سه با هم راجع به چیزهای عجیب، مثل خاطراتی که هرگز نداشتیم و دوست داشتیم داشته باشیم، حرف میزدیم. و یادمه که خیلی خوشحال بودم. و خیلی بهم خوش میگذشت و فکر میکردم که بعدا از اون تابستون، همون شبها یادم میمونه، و واقعا هم همون شبها یادم موند. و البته خستگی صبحهای بعدش :))) اینم یادم مونده که به فرزانه میگفتم که کاش یک دختر کوچک داشتم، و حامله بودم و زمستون بود و من با این دختر کوچک زیبای کمحرفم، زیر پتوی سفید بزرگ، میخوابیدم. نمیدونم چرا، ولی تصور من از حامله بودن، خیلی آرامشبخشتر از حاملگی واقعی به نظر میاد. به هر حال، چنین تصویری کل آرزوی من کنکوری بود. اصولا هر کنکوریای.
نمیدونم دقیقا از تابستون امسال چی یادم میمونه. با پگاه دارم فیلمهای کلاسیک رو میبینم، و یکی بیدرکتر از اون یکیایم. یک فیلم از هیچکاک دیدیم و تا یک ساعت بعد از تموم شدنش، از شدت دراماتیک بودن شخصیتهاش نمیتونستیم به هیچ چیزی از فیلم توجه کنیم. من کل فیلم نمیتونستم یک دقیقه هم خندیدنم رو متوقف کنم.
قطعا روزهایی که خونهی فرزانه بودم، یادم میمونه. دفعهی آخر، یک فیلمی دیدیم به اسم Half of It که از این فیلمهای نوجوانانهی نتفلیکس بود که به شکل عجیبی، من اسمی ازش نشنیده بودم، و خیلی عجیب بود. و، بهم حس خوبی میداد. فیلمی بود که با فیلمهای دیگه فرق میکرد. اونقدر درگیرکننده نبود، ولی من دوستش داشتم.
صبحها که بیدار میشم، معمولا زیست میخونم و خیلی طول میکشه با وجود این که دو صفحه است. در حد یک ساعت طول میکشه هر روز و منم اگه هر چی دیگه بود، وسطش ولش میکردم. ولی زیست نه. میخونم و چون یک بار شنیدم که یکی از نوبلیستها، هر روز بعد از بیدار شدن یک ساعت مطالعه میکرده، هر روز هم بیشتر حس میکنم لایق جایزهی نوبلم.
امروز و دیروز درس نخوندم البته کلا. دربارهی روز قبلش مطمئن نیستم. میدونم که انگار همه معتقدند که اگه ما واقعا بخوایم که به هدفمون برسیم، باید فلان کنیم و اینها و دو روز به خودمون استراحت ندیم، اونم وقتی قبلش چندان سختیای نکشیده بودیم. ولی خب، توی خودم نگاه کردم، و دیدم به نظرم درسته که چنین وقتهایی خودم رو مجبور به درس خوندن نکنم، بنابراین نکردم. نمیدونم کار درستی میکنم یا نه. نه فقط در مورد این؛ در مورد همه چی. حس میکنم هر چی بیشتر جلو میرم، بیشتر نظراتم در مورد اکثر چیزها با اکثر افراد فاصله میگیره. و خب، از دید من شجاعانه به نظر میاد که نظر خودت رو در پیش بگیری، ولی این احتمالا همون چیزیه که احمقها با خودشون فکر میکنند. در هر صورت، تصمیم گرفتم به حرف خودم گوش بدم، چون کنجکاوم بدونم آخرش چی میشه. بنابراین هر روز تلاش میکنم که در مورد چیزهای مختلف، واقعا فکر کنم، و بر اساس جو موجود پیش نرم. پشت سر هم کتاب نخونم، و بذارم یک چیزی توم تهنشین بشه. که به تعداد هیچی اهمیت ندم. و خیلی سخته. فرزانه سراسر عقله. ذاتا کارهاش درستند. من حماقت و هوش رو همزمان دارم. بهتر از حماقت خالیه، ولی خب خیلی درگیریه واقعا.
توی وقتهای استراحتم، علاوه بر گشتن توی پینترست، بعضی وقتها، آهنگهای مختلفی رو میذارم، متنشون رو میارم، و تلاش میکنم باهاشون بخونم. اگه متنشون گنگ بود، تلاش میکنم دنبال معنیشون بگردم. مثلا بعد از پست قبلی، دنبال مفهوم Dust Bowl Dance گشتم. و بعد از چهار سال، فهمیدم Dust Bowl به یک سری زمینهای کشاورزی توی آمریکا گفته میشه که دیگه خشک شدند. و کل آهنگ دربارهی فقره. حالا شاید حس کنید من خیلی پرتم که بعد از چهار سال تازه فهمیدم. که اطمینان میدم که هستم. واقعا من تفاسیر و سناریوهای خودم رو برای آهنگها داشتم و حتی متنشون هم نمیدیدم. بعدش، متن و معنی آهنگ The Caveشون رو پیدا کردم، که جزو آهنگهاب مورد علاقهی دبیرستانم بود و اون قسمت But I will hold on hopeاش هم مدت زیادیه که توی قسمتیه که در شرح خودم توی تلگرامم نوشتم. و واقعا شگفتزده شدم. چون متنش و مفهومش خیلی خیلی حتی زیباتر و غنیتر از تصور من بود. من عاشق متنهایی هستم که واقعا معنی دارند، و میتونی توشون بگردی. و بقیهی آهنگهای آلبوم Sigh No More هم گوش دادم و بازم شگفتزدهتر شدم. فکر کردم که من از این جریان خوشم میاد که چند سال پیش با یک گروهی برخورد کردم که ازشون خوشم اومد و فراموششون کردم، و بعد از چند سال دوباره بهشون برگشتم و الان تازه زیباییشون رو میبینم.
میدونی، خوشحالم. زندگیم کامل نیست، چون تازگیها خودشیفتگیم رو از دست دادم، و هر چی به آینده فکر میکنم، حس نمیکنم که چیز خاصی میشم. حس میکنم که یک فرد معمولی میشم، توی یک جای معمولی. این اذیتم میکنه، ولی نه زیاد. میدونم که احتمالا طبیعیه که گاهی اوقات اینطوری بشم. و فکر کردم که فقط باید تلاش کنم که حواسم باشه، و فراموش نکنم که دنبال چیام. و احتمالا اگه یکم صبر کنم، نور هم میاد.
چند هفته پیش، داشتم ظرف میشستم، آهنگ گوش میدادم و از فکر کردن به این که بعدش قراره هانیبال رو ببینم، خوشحال بودم. و فکر کردم که من بعدا دلم برای این لحظه تنگ میشه. چون اون ماههایی که توش یک لحظه هم احساس خوبی نداشتم، به یک روز عادی دیگه فکر میکردم که توش هیچ اتفاق محشری نیفتاده بود، ولی من آروم و خوشحال بودم. و فکر میکردم که چطور قدر این رو ندونستم که میتونم بدون یک وزنهی سنگین روی قلبم، زندگی کنم؟ ولی الان قدرش رو میدونم. توی تاریکی نشستم، و از فکر کردن به همهی اینها، دوست دارم از خوشحالی گریه کنم. توی چنین موقعیتهایی حس میکنم خوشبختم. وقتهایی که امید دارم، مامان و بابام خوشحالند، فرزانه نزدیکه، و میدونم تنها و نامرئی نیستم. روزهایی که صبا میاد توی اتاقم و ادای رقصیدن الیزابت اسکایلر رو درمیاره.