هر از گاهی هم با خودم فکر میکنم که چرا من همهاش ازشون شاکیام. نکنه من دیگه خیلی پررو و زیادهخواهم؟ و تلاش میکنم منطقی باشم و میبینم نه، در عین حال که من هیچوقت نگران غذام، جای خوابم و واقعا هیچ چیز خاصی نبودم، بازم یک سری حمایتها رو نداشتم. از هر جهتی که به ماجرا نگاه میکنم، کمبود بوده.
یک قسمتی از Modern Family، یکی از شخصیتها که مسنه نسبتا و یک بچهی کوچک داره و براش دنبال مهد کودک میگرده، میگه که ما اصلا همچین چیزهایی برامون مطرح نبود؛ مهد کودکی نبود و این همه مراقبت و دقت لازم نداشتیم ولی الان حالمون خوبه؛ پس چرا اهمیت بدیم به این که جو چه مهد کودکی میره؟
یعنی بچه داشتن حتی با استانداردهای پایین روانفرساست، چه برسه که بخوای با استانداردهای بالا بزرگش کنی و اصلا چرا همچین زحمتی به خودت بدی؟ چرا همیشه تلاش کنی خودت رو کنترل کنی، زخم زبون نزنی، کنترلش نکنی، درست تشویقش کنی، درست سرزنشش کنی، مقایسهاش نکنی، توی حریم شخصیش نگردی و خیلی چیزهای دیگه که همهشون هم حتی از دید من هم انرژیبرند و در هر دو راه، در نهایت انگار به یک نتیجه میرسیم، شاید توی دومی به یک فرد لوستر.
ولی من عاشق دنیای مدرنم. یک بخشی از این که با Midnight in Paris ارتباط برقرار نکردم، همین بود. این دانشی که الان هست، تکنولوژیهایی که داریم و ارتباطاتمون، و مهمتر از همه، این که انگار بهتر میتونیم فکر کنیم. یعنی سر حملههای ایران و آمریکا، توی آمریکا یک سری تظاهرات شده بود، و آرمینا یک عکسی گذاشته بود با این پوستر که We won't fight another rich man's war. و من از فکر کردن بهش خوشحال میشم. خوشحالم که توی دورهای زندگی میکنم که میتونی همچین حرفی بزنی، و ازش خجالت نکشی، بهت برچسب «ترسو» نزنند. یعنی من شخصا ترسو هم هستم، ولی دلیلی که از جنگ متنفرم، این نیست.
از طرف دیگه، مردم عاشق گذشتهاند. شاید اگه منم پیر بشم، بفهممشون، ولی فعلا فکر میکنم اکثرشون فقط یادشون رفته که واقعا چطوری بوده. داشتم فکر میکردم که ما هیچوقت همچین جایی نبودیم. یعنی این کتاب محشر رو خونده بودم، و فکر میکردم دنیا کلا عوض شده، و ما انگار همینطوری داریم بزرگ میشیم که قبلا مردم بزرگ میشدند. فقط یکم تغییر و همون چیزهایی رو میخونیم که قبلا میخوندند. و من دوست ندارم از اونهایی باشم که فکر میکنند همه چیز قراره همیشه ثابت بمونه و هیچ کاری که میکنیم فایدهای نداره و بلاه بلاه بلاه.
ما خانوادگی از تغییر میترسیم. مامانم چند سال پیش یک دستگاه غذاساز هدیه گرفته بود که خیلی هم بزرگ بود و ما گذاشتیمش یک جایی که نبینیمش حتی، و این عید بازش کردیم و محشر بود. زمان آشپزی رو نصف میکرد و زحمتش هم، و من دوست ندارم این طوری بمونم. دوست دارم عوض غر زدن از این که «دوره زمونه عوض شده و بچهها خیلی پررو شدند و قبلا این نبود و ...» به پیشرفتهایی که کردیم و داریم میکنیم دقت کنم.
به عنوان کسی با استانداردهای نسبتا بالایی بزرگ شده و به هر حال خیلی هم با نوجوانی فاصله نگرفته، از خودمون خوشم میاد. شاید خیلی غر بزنیم، ولی بیشتر فکر میکنیم. بله، مادرهامون همسن ما که بودند شش تا بچه داشتند، ولی ما خیلی به این به چشم امتیاز نگاه نمیکنیم. ما بیشتر میخونیم، بیشتر حرف میزنیم و تفاوتهای خودمون و دیگران رو بهتر و راحتتر میپذیریم، و این راه رو برای صلح باز میکنه، برای پیشرفت و همهی چیزهایی که واقعا مهمند، و نه کشتن خودمون سر دعوای چند تا احمق.
من دوست دارم فردی رو بزرگ کنم که با خودش در صلحه، تلاش میکنه بقیه رو درک کنه، فکر میکنه، میتونه به فراتر از خودش اهمیت بده، میتونه از خودش مراقبت کنه، و از نظر روانی سالمه، تا این که کمتر تلاش کنم و در نهایت هم یک فردی به وجود بیاد که شاید یک روانی به تمام معنا نیست ولی هزار تا عقدهی روحی داره. و به نظرم اگه کسی خیلی بیشتر تلاش کنه، پرورش یک فرد سالم، کاملا ارزشش رو داره که کلی دنبال مهد کودک بگردی و حواست باشه که به نقاشیهاش نخندی.
میدونم که گذشتهها روشهای خاص خودش رو میطلبیده، ولی نمیدونم چرا الانم که دیگه اون مشکلات نیست، به اون روشها چسبیدیم.