تصویر رویاییم از پاییز اینه که صبح ساعت هفت و نیم بلند بشم، سر کلاسهام برم، و بعد از کلاسهام Modern Family ببینم، و بعدش بشینم درس بخونم. میدونی، خوب درس بخونم، نه زیاد. درس خوندن عمیقی که ارتباط مباحث مختلف رو مشخص کنی، خلاصههایی داشته باشی که اصل مطلب توشون باشه، نه هزاران جزئیات. از کم شروع میکنم و هی هر روز بیشترش میکنم.
ایراد بزرگ من توی برنامهریزی (که با توجه به نقش بزرگ برنامهریزی توی زندگیم، میشه یک مشکل اساسی کلی.) اینه که اصلا طبق تواناییهام برنامه نمیریزم. اگه کسی برنامههام رو ببینه، فکر میکنه که برای شلدون برنامهریزی کردم، اینقدر که برای هر روزم، کارهای یک هفته رو میذارم. از نیمهی منطقی ذهنم که برای زندگی همه تصمیمات منطقی صادر میکنه جز زندگی خودم، خواستم که به حماقت درونم بفهمونه که من میتونم ده سال دیگه هم به این اشتباهم ادامه بدم و همینجایی که هستم بمونم، یا هم این که میتونم الان تمومش کنم و قدم به قدم جلو برم، چون پریدن سیستم خیلی پربازدهی برای حرکت کردن نیست. حماقت درونم فعلا اوکیه با این موضوع و واقعا امیدوارم اوکی بمونه، چون متاسفانه یک چرخهای هست که من توش یک تصمیم منطقی میگیرم و انجامش میدم، بعدش حس میکنم که از این به بعد دیگه هر کاری میتونم بکنم و شروع میکنم به تصمیمهای احمقانه گرفتن تا وقتی که دوباره بفهمم باید چی کار کنم.
داشتم میگفتم که دوست دارم کلا تغییرات زیادی توی نحوهی نگرشم بدم. تا الان چند تاش رو گفتم؛ این که مثلا الان تصمیم نمیگیرم که هر روز بالاتر از هفت ساعت درس بخونم. مثلا از چهار ساعت شروع میکنم و هی کمکم بیشترش میکنم و طوری هم بیشترش میکنم که کیفیتش افت نکنه. دومی هم همینه، که اگه قراره بخونم، مثل آدم بخونم. حواسم به آهنگ نباشه. حواسم به اطرافم نباشه، حواسم به این که چی قراره بنویسم، نباشه، و به طور کلی حواسم به درسم باشه. تلاش میکنم روی تمرکزم کار کنم. و باز هم، لازم نیست که هر روز دو ساعت روش کار کنم. از تمرینهای کوچک شروع میکنم و کمکم بیشترش میکنم.
دارم یک پست راجع به چیزهایی که کلا توی دانشگاه یاد گرفتم، مینویسم (که با این سرعتم، میتونم اطمینان بدم که تا زمان دفاع دکترای خودم تموم نمیشه.) و خب، اینها هم جزوشه. قراره موضوعاتی که قراره راجع بهشون یاد بگیرم دستهبندی و اولویتبندی کنم، ببینم به چه سطحی ازشون نیاز دارم و مثلا هر ماه یک سری موضوعات رو یاد بگیرم. ولی خب، احتمالا نیازی نیست که به اونها هم اشاره کنم، و همینها نکات مهمشه. تلگرامم رو خیلی خلوت کردم، چون ذهنم خیلی شلوغه، اتاقم هم تقریبا آماده است، و آمم ... دوست دارم پاییز فصلی باشه که شعلهی چیزهای دیگه رو کم میکنم و میذارم روی شعلهی درس.
محمدعلی چند روز پیش یک پست گذاشت که یک بخشش اینه:
۴. یه بخشی از خلوت دیروزم رو گذاشتم سر فکر کردن به حل مسئله. که حالا مثلا بیام و یکسری از موارد و مشکلات غیرمالیم رو بذارم وسط و به چشم یه مسئله ببینمشون و بخوام یه راهی واسه حلشون پیدا کنم. نهایتا دیدم که من بهتره قبول کنم اندر خم یه کوچه بیشتر نیستم و این کوچه هم مسلط نبودنه. مسلط که نباشی، اطمینان نداری به کاری که میکنی. اطمینان هم نداشته باشی، درصد خطات میره بالا. درصد خطات که بره بالا، مضطرب میشی. مضطرب که بشی، تسلطت رو از دست میدی. و این چرخه تا بینهایت تو رو میفرسایه.
۵. رانندگی توی تهران، همزمان دو نوع حس متفاوت و حتی متناقض رو بهم منتقل میکنه. هم حس خوبی داره و اینطور به نظرم میرسونه که اوضاعم توی این یه مهارت خیلی معرکهست، و هم حس مزخرفی داره و از هرچی رانندگی بدم میاد :| یکساعتی که منتظر بودم، داشتم به ماشینها نگاه میکردم و به خودم میگفتم چطور میشه توی این سیستم خیلی آشوبناک (!) وارد شد و بدون هیچ برخوردی، جلو رفت؟ چند دقیقه بعد داشتم توی همون سیستم خیلی آشوبناک جلو میرفتم و هیچ موردی هم نبود. بعضی وقتا پیچیده بودن یه وضعیت، نباید بترسونه و دورمون کنه. خوبه که یاد بگیرم که پیشنیاز هر وضعیت پیچیدهای چی هست و چطور باید فراهمش کنم. اونوقت، جلو میرم.
من هم باید همین رو بفهمم. همین که خیلی چیزها رو نمیدونم، و این که بر اساس دانستههای الانم براشون تصمیم بگیرم، هیچ حاصلی جز ترسوندن خودم و محدود شدنم نداره. ولی مطمئنم که میتونم دربارهی قدم بعدیم با دانستههای الانم تصمیم درستی بگیرم. پس تمام تمرکزم رو میذارم روی همین. نمیترسم و میدونم که قراره خوب بشه. امیدوارم توی پاییز یک بار دریا رو ببینم و آهنگهای محشری پیدام کنند.