میدونی، یکی از چیزهایی که دربارهی Modern Family ازش خوشم میاد، اینه که خیلی نامحسوس تبلیغ ورزش کردن میکنه، و کلا، شیوهی زندگی سالم. مثلا یک زوج میانسالی توی سریال هستند، که نسبتا به صورت مداومی، حرف از ورزش کردنشونه. و این موضوع هم قسمت برجستهای از زندگیشون نیست، صرفا همینطوری بحثش پیش میاد. یک بار تعریف کردم فکر کنم، که دورهای که توی خوابگاه بودم و باشگاه میرفتم، هی هماتاقیهام خیلی گنگ بهم نگاه میکردند و میپرسیدند که من که اضافه وزن ندارم، چرا ورزش میکنم؟ یعنی واقعا براشون سوال بود. میدونی، یعنی ورزش کردن و صبحانههای خوب خوردن و چیزهای این طوری، خیلی جنبهی تجملاتیای انگار پیدا کردند، در حالی که به نظر من جزو اصلیترین مهارتهای فردی یا همچین چیزیاند. من میتونم تصور کنم که یک نفر دوست داشته باشه زودتر بمیره، ولی واقعا احتمال زیادی نداره که کسی دوست داشته باشه زودتر دیابت بگیره.
و خب حالا، اصلا بحثم در واقع راجع به این نبود، فقط خواستم از فرصت استفاده کنم و به مناسبت رسیدن به اواخر Modern Family ازش تعریف کنم. موضوع اینه که من تصمیم گرفته بودم که توی این پاییز سر خودم رو شلوغ کنم، که خیلی خوب هم به هدفم رسیدم. و به شکل حیرتانگیزی، نسبتا خوب هم از پسش براومدم. یعنی نمیدونم، الان حس میکنم خیلی کمتر impulsive عمل میکنم، یا یکم فراتر از حد تحملم به یک کار میپردازم، و درست اولویتبندی میکنم. که واقعا هر کدومشون از من به شدت بعیدند. ولی، الان واقعا حس میکنم هیچ شوقی برای زندگی ندارم. یعنی نمیدونم، به نظر من خیلی مهمه که انسان بتونه وقتش و زندگیش رو مدیریت کنه، ولی واقعا هم از واژهی productive بدم میاد. شبیه یکی از همون دفعاتی میاد که مردم چیزها رو با هم اشتباه میگیرند؛ انگار که ارزش یک نفر به میزان productive بودنشه. انگار به دنیا اومدیم که productive باشیم.
نمیدونم، اون زمانی که تنپرور و impulsive بودم، نمیتونستم همیشه productive باشم، و این به هر حال باعث میشد زندگیم فقط درس نباشه. الان تقریبا نود و نه درصد اوقات میتونم درس بخونم، و به هر حال مجبورم که درس بخونم، در نتیجه دیگه وقت خاصی برای خودم نمونده. واقعا خوشحالم که اینقدر خوب تونستم این دو سه ماه رو بگذرونم، ولی واقعا دلم برای خوشحالیهای سطحی تنگ شده. از دقیقا اعماق قلبم دوست دارم برم مسافرت. دوست دارم با پگاه بریم کوروش و به فقیر و بیچیز بودن خودمون بخندیم. دوست دارم برم اون محوطهی پشت خوابگاه که فقط توش صدای ماشین میاومد.
فرزانه میگفت توی آینده درخشان و موفق میشم و به یک سبک لباس میرسم بالاخره. و خب، به این اشارهی زیادی نمیکنه، ولی مشخصه که قراره خستهکننده بشم. من ابایی از خستهکننده بودن برای بقیه ندارم، ولی واقعا غیرقابل تحمله که برای خودم هم خستهکننده باشم.