مثل خیلی از آدمها، یکی از آرزوهای نهان من این بود که با cousinهام (معادل فارسی داره؟) دوست باشم. وقتی کودک بودیم، باهاشون خیلی صمیمی بودم، ولی هی بزرگتر که شدیم، فاصله گرفتیم. و این مدت که اینجائم، به طرز عجیب و مشکوکی دارم به این آرزوم میرسم. یعنی با هم میریم پارک، با هم هر شب فیلم میبینیم (تازه اونم فیلمهای من، فکر کن)، با هم حرف میزنیم و واقعا ... همهی اینها خوشحالم میکنه.
بازم میترسم. هی فکر میکنم که «شجاع باش» و بازم ناخودآگاه، دوست دارم یک جایی پناه بگیرم که قلبم نشکنه. هی یک چیزی بهم میگه که قراره یک روز از دستشون ناراحت بشی. «شون» مرجع خاصی نداره؛ اشاره داره به همهی افرادی که باهاشون در ارتباطم. میدونم که دروغ نمیگه. میدونم که قراره یک روز از دستشون عصبانی یا ناراحت بشم. میدونم که ممکنه پشیمون بشم. ولی خدای من، اون چه زندگیای میشه که من هیچ موجود زندهای به قلبم راه ندم، صرفا چون یک روز قراره بره؟
اقدامات احتیاطی انجام میدم البته. تلاش میکنم از هیچکس توقعی نداشته باشم. بعضی از روابط برای ایناند که باهاشون خوش بگذرونی و وقتی خوشحالی، خوشحالتر بشی. و به نظرم اشکالی هم نداره. من دوست دارم چنین آدمها و روابطی توی زندگیم باشند. فقط برای من سخته که توقع نداشته باشم.
همه چیز خیلی پیچیده است. نمیدونم چطوری باید زندگی کنم. و اینم میترسونتم. ولی بعضی اوقات یک چیزهایی میفهمم. مثلا توی پالتوی مشکی تازهام حس خوبی دارم. حس میکنم که جاسوسی چیزیام. و حس میکنم زیبائم. و میدونم کوتهفکرانه است، ولی تصمیم گرفتم از این به بعد، بیشتر لباسهای زیبا و گرون بخرم. یا حداقل در آیندهای که مقداری درآمد دارم، این از اولویتهام باشه.
بعضی وقتها آدم یک چیزهای رندومی میشنوه که کاملا بدیهیاند، ولی انگار توی اون لحظه، برای تو، یک پیام مهمه.
مثلا میگفت که معطل نکنید. یک تصمیم بگیرید بالاخره. و من داشتم ویرایشش میکردم. و فکر کردم راست میگه. من باید انتخاب کنم. نشستم لیست کشورهایی که میتونند هدف باشند، نوشتم. و روی اون تمرکز میکنم. بالاخره قبول کردم من برای فرآورش مناسب نیستم و امکانش تقریبا صفره که روزی رابطهام با مکانیک سیالات خوب بشه. قبلا هی میگفتم «نهخیر، کسی چه میدونه، شاید یک روز من یک مهندس شیمی فوقالعاده توی روسیه بشم.» و خب، بیخیالش شدم. یکم مغزم بیتابی میکنه در برابر کنار گذاشتن آیندههای محال. ولی خب، به نظرم کار درستیه.
یا مثلا یک نفر دیگه میگفت که بر اساس مد روز انتخاب نکنید. یک زمانی مهندسی مد بود، و الان پزشکی، بعدا هم یک چیز دیگه. و خب، واضحه. ولی فکر کردم اگه زیستشناسی محاسباتی مد نبود، من احتمالا اینقدر ذهنم مشغول یاد گرفتن برنامهنویسی نمیشد. اگه الان شخصیتهای سرد و صادق مد نبودند، من احتمالا اینقدر درگیر این نمیشدم که کاملا صادق باشم و با این تلاش ذاتیم برای مطلوب بودن بهتر کنار میاومدم.
امروز صبح زود بیدار شدم و قرار بود با مبینا برم پارک و قدم بزنیم، چون به نظر میرسه آمادگی جسماتی جفتمون صفره. که پارک نشد، و گفت بریم پشت بوم و من نمیخواستم، ولی خب، رفتم. مبینا توی دنیای متفاوتیه نسبتا. چیزهای مشترک زیاد داریم ولی همون چیزهای مشترک هم از زبونش انگار چیزهای کاملا غریبهای میشند برای من. حرف زدن باهاش گاهی اوقات برام سخته. امروز ولی هوا قشنگ بود و تهران کاملا ساکت بود و من میتونستم بفهممش. با شوق و ذوق از شان مندز حرف میزد و خب، من کمی احساس غریبی میکردم، ولی به هر حال از تام رزنتال براش گفتم.
بعد از قدم زدن نشستیم و قهوه و بیسکوییت خوردیم و توی یوتیوب بهش موزیکویدئوهای مورد علاقهام رو نشون دادم. من، حداقل الان، دوست دارم چیزهایی که برام مهم و الهامبخش بودند، به بقیه نشون بدم. یعنی میدونم ممکنه خوششون نیاد یا هر چی، یا خوششون بیاد و من پشیمون بشم، ولی بازم یکی از راههای ارتباط صادقانه است. وقتی مبینا گوشیش رو از جیبش درآورد که شان مندز بذاره، من توی حالت فرار قرار گرفتم، ولی به هر حال، به دلیل کاملا صادق نبودن، گذاشتم آهنگ بذاره. و خودم ویدئوی متنش رو آوردم، و خب، آه، خوب بود.
یعنی، همون حرفهای بدیهی که توی یک زمان خاص، برای یک شخص خاص، الهامبخشه. به خاطر همینه که دوست دارم با بقیه، افرادی که در ظاهر ربطی نداریم، رابطه داشته باشم. و دوست دارم رابطهی صادقانهای داشته باشم. به نظرم اینجا، چندان مهم نیست روابط عمیق باشند. ولی مهمه که همون عمق کم صادقانه باشه.