من در حالت عادی تمرکز ندارم، هیچی، الان قشنگ در قلههای بیتمرکزی حتی نسبت به حالت عادیمم. بیشتر از پنج دقیقه نمیتونم به کاری بپردازم. حتی گشتن توی یوتیوب. از دست خودم همزمان عصبانیام و خندهام میگیره. چون هر روز میگم «سارا، فردا دیگه بشین درس بخون.» و چون همزمان تمرکز و حافظه ندارم، روز بعد یادم نمیمونه همچین قراری داشتم، با این که واقعا هم دوست دارم بخونم.
بیست روز خالی دارم که توش میتونم کلی بخونم. میتونم دو سه تا مبحث رو خیلی خوب و کامل و درست بخونم، ولی با این تمرکز، نمیدونم. حالا شاید بپرسید چرا من دارم به شما از این چیزها میگم (شایدم عادت کرده باشید که من از چیزهای کاملا بیربط اینجا بنویسم.) چون میرم برای خودم بنویسم، بعد وسطش یادم میره که میخواستم بنویسم. گوشی رو یک چک میکنم و میذارم کنار. بعدش میشینم با خودم فکر میکنم، بعد از چند دقیقه فکر میکنم چرا من اینقدر بیکارم، بعدش دوباره به جریان تمرکز فکر میکنم، بعدش میرم بنویسم، بعد باز یادم میره.
سجاد امروز رفته بود آزمایشگاه، من قراره فردا برم. توی این مدت اینقدر استرس داشتم که کلا حواسم نبود بالاخره قراره برم آزمایشگاه و بالاخره دست بزنم به یک پیپتی چیزی :)))) واقعا هیجانانگیزه. تازه، من که چیزی از حریم شخصی نمیفهمم، بذارید بهتون بگم که آزمایشگاهم نزدیک سفارت آمریکاست :)))) یا نزدیک به یک کلیساست. مثل این که جای قشنگیه. کاش روزهای قشنگی باشه. کاش ایمنی و ژنتیک بخونم و کلی عکس بگیرم. بیا، همین الانم تمرکز یادم رفت.