Headlights

نوشتن سخته. واقعی بودن سخته. خام و نپخته بودن و احساس کردن سخته. امشب تولد یکی از دوست‌های نسبتا دورمه و حتی دوست ندارم برم، چون خیلی خسته‌ام و دوست دارم خونه بمونم و روی کاناپه کتاب بخونم. ولی دارم می‌رم و حتی از طرف خودم و بقیه کادو گرفتم، چون به این نتیجه رسیدم آدم باید همه‌چی رو دور بندازه، و هر تولدی دعوت می‌شه بره.

یک آدم دیگه‌ام و این اصلا نکته‌ی منفی‌ای نیست. صبورترم، کم‌تر رفتارهای احساسی دارم، کلا هم البته از نظر احساسی ثابت‌ام و این چنان حس خوبی برام داره، که گاهی اوقات حس می‌کنم نکنه وقتی لازمه احساساتم رو حس کنم، صرفا سرکوبشون کنم.

ته دلم غمه، یکم راجع به آینده گیج‌ام.بعضی اوقات احساس می‌کنم چیزها زیادند و از پسشون برنمیام. نمی‌دونم دنبال چی‌ام دقیقا و نمی‌دونم چه چیزهای دیگه‌ای رو نمی‌دونم، چون فکر نمی‌کنم خیلی. سخته توی روزمره غرق نشدن و جهت حرکت رو نمی‌تونم پیدا کنم.

 

داشتم HIMYM می‌دیدم و اون قسمت بود که بابای مارشال بهش می‌گفت همه‌ی لحظاتی که به نظر می‌رسید می‌دونه داره چی کار می‌کنه، صرفا داشته توی تاریکی راه می‌رفته، و دلم آروم گرفت.

در نهایت، غم‌ام از این می‌اومد که فکر می‌کردم من مشکلی دارم که با این که زندگی قشنگه، بازم دقیقا نمی‌دونم دارم چی کار می‌کنم. ولی نباید مناسب بودن شرایط زندگی رو به معنای آسون بودن زندگی کردن بگیری. اون همیشه سخت می‌مونه.

۰

شب اول

امروز اسباب‌کشی داشتم و قرارداد امضا کردم. این دفعه واقعا خونه‌ی خودم. 

 

دیشب مراسم فارغ‌التحصیلی‌م بود. خیلی خوش گذشت. کلی محبت و توجه جمعی دریافت کردم و خوشحال بودم. بعدش اومدم خونه، و خلوت و خالی بود، پر از جعبه، و فکر کردم که اوکی، من نباید الان تنها می‌بودم.

 

خونه‌ی جدید خیلی خیلی قشنگه. باید بیای و ببینی‌ش. یک خونه‌ی واقعی دارم. با آشپزخونه‌ی واقعی و اتاق خواب واقعی و هال واقعی. می‌دونم عادت می‌کنم بهش و این خونه خونه می‌شه، ولی امشب، بازم غرق بین جعبه‌ها، غمم گرفته بود و دلم نمی‌خواست تنها باشم.

 

برای اسباب‌کشی بنیامین بهم کمک کرد؛ ظهر از عدس‌پلوی من خورد و کانسپت ماست و نعنا رو بهش معرفی کردم و فکر می‌کنم بالاخره متوجه شد من چرا با همه‌چیز ماست می‌خورم. بعد از اسباب‌کشی چند قسمت آواتار دیدیم و یادم اومد چرا من این‌قدر این کارتون رو دوست داشتم.

 

خیلی عجیبه بزرگ شدن، و تهش این که I'm getting old and I need something to rely on.

۱

نزدیک بیست‌و‌چهارسالگی

گفتنش حس عجیبی داره و خودم هم معذب می‌کنه، ولی من واقعا زندگی خوبی دارم (من کلا یک هفته زود بیدار شدم و شب هم زودتر از یازده خوابیدم، کل این پست از همین دستاورد میاد.) همه‌چیز جاییه که باید باشه. به قدم‌های بعدی فکر می‌کنم. یک جایی پایین مسیر ازدواج می‌کنم. یک جا هم مامان و بابام رو میارم پیش خودم و می‌برمشون مسافرت. به‌زودی نقل‌مکان می‌کنم و خونه‌ی جدیدم حتی اتاق خواب و اتاق پذیراییش از هم جداست. یک جا توی زمستون دوچرخه‌سواری می‌کنم، و یک جا گواهینامه می‌گیرم.

 

اتفاقی داشتم پست‌های قبلم رو می‌خوندم و قبل از اومدنم یک جا گفته بودم که شاید اگه تلاش کنم بتونم یک ارتباطی هم با آلمان بگیرم. این‌جا برای من الان دقیقا خونه است ولی. زندگی به تار مویی وصله و تمام این رضایت و خوشحالی من در ثانیه‌ای می‌تونه به باد بره، ولی من خوشحالم که این روزها رو تجربه می‌کنم. خوشحالم که یاد گرفتم از خودم مراقبت کنم و قدر آرامش رو بدونم. می‌تونم این آرامش رو بگیرم، این زمان رو بگیرم، و از توشون یک زندگی پر بسازم. چیزی که از دنیا گرفتم بهش برگردونم و یک چیزی روش بذارم.

 

می‌مونم از تغییرات خودم. از این که واقعا توی سرم، خودم رو یک بزرگسال می‌بینم. حالا کمی ناپایدار و unhinged، ولی واقعا بزرگسال. زندگی فقط بهتر می‌شه.

۴

حدودا یک ماه به بیست‌و‌چهارسالگی

زندگی قشنگ‌ترینه این روزها. بعد از کار می‌رم بدمینتون و خودم رو توش غرق می‌کنم. خیلی خیلی خوش می‌گذره. آفتاب می‌تابه و تا دیروقت توی آژمایشگاه موندن خوشاینده. دیشب با آیشنور توی شهر راه می‌رفتم، بستنی می‌خوردیم، و از بین کافه‌ها و رستوران‌ها رد می‌شدیم، و حس می‌کردم خوشحالم. دوست دارم دست هرکسی که براش مهم‌ام بگیرم و بگم من خیلی خیلی خوشحالم؛ برام خوشحال باش. زیبایی این روزهای کاملا عادی و بی‌اتفاق گرمم می‌کنه.

خانواده‌ام هم‌زمان شمال‌اند. به صبا می‌گم برام از ارغوان ویدئومسیج بگیره. می‌بینم که راه می‌ره، همیشه می‌خنده، چیزهای نامفهوم می‌گه*، و قلبم می‌ره براش. صدای بقیه رو توی ویدئومسیج می‌شنوم. مکالمات همیشگی سفر، و آهنگ‌های قدیمی. گریه‌ام می‌گیره از فکرش، و قلبم واقعا می‌شکنه. هنوز دارم دنبال یک لحظه‌ی مناسب می‌گردم که به انوجا بگم عاشقش‌ام. امروز تصمیم گرفتم برای مامانم بنویسم، که من خیلی خیلی خیلی دوستش دارم و دلم همیشه براش تنگه، ولی بعدش فکر کردم این‌قدر پیام رندومیه که شاید بیش‌تر بترسه.

 

یک بار یک نفر بهم گفته بود دوست داره ببینه بعد از مهاجرت زندگی برام چه شکلیه. این شکلی.

 محبت بقیه رو حس می‌کنم و جای خودم رو پیدا کردم، عمیقا آروم و خوشحال‌ام. بعضی شب‌ها هم گریه‌ام بند نمیاد از فکر این که ارغوان داره یک سالش می‌شه و من هنوز بعلش نکردم.

 

* در اون مرحله است که همه براش "نی‌نی"اند. داشتم با مامانم حرف می‌زدم و هی می‌خواست گوشی رو برداره. اون‌وسط شنیدم که مامانم بهش گفت «مامان‌جان بذار من با نی‌نی حرف بزنم.» 

همم.

۱

تابستون بیست‌و‌سه‌سالگی

امروز صبح دیر بیدار شدم، رفتم آزمایشگاه، استرس و دلشوره داشتم و دلم نمی‌خواست کار کنم، ولی از قبل برنامه ریخته بودم. کارم زیاد طول کشید و خسته و گرسنه، و توی آزمایشگاه تنها بودم. فکر می‌کردم ولی که من این‌طوری زندگی کردن رو انتخاب می‌کنم فعلا. نمی‌تونم دقیقا شرح بدم چرا، ولی فکر می‌کنم سرمایه‌گذاری روی زندگی‌ت و یک فعالیت اصلی برای من حداقل معنی‌داره. امیدوارم زندگی البته فقط کار نباشه؛ اصلا هدفم این نیست. 

شب یک سریال جدید شروع کردم و سالاد ماکارانی درست کردم. به این آهنگ Don't lose your head از موزیکال Six دوباره و دوباره گوش کردم و توی یوتیوب گشتم. یاد آهنگ اصلی فیلم میم مثل مادر افتادم و دیدمش و گریه کردم، حتی با این که هیچی‌ش به مامانم نمی‌خورد. یک صحنه‌هایی از "در دنیای تو ساعت چند است؟" رو دوباره دیدم. 

یک زمانی نمی‌تونستم صبر کنم برای بزرگسال بودن و زندگی خودم رو داشتن؛ و واقعا حق داشتم.

 

دیروز باز باربیکیو داشتیم با این جمع ایرانی‌مون. هر بار به شکل مشکوکی خیلی خیلی باهاشون خوش می‌گذره. حرف خاصی هم نمی‌زنیم، فقط مسخره‌بازی و والیبال ساحلی همراه پلی‌لیست‌های ایرانی محبوبمون. 

 

می‌دونی، کلی چیز هستند که باید تعریف کنم و به یک نفر نیاز دارم که گوش کنه. همه‌شون چیزهای کوچکی که ارزش گفتن ندارند دقیقا، ولی با هم توی ذهن من بار زیادی دارند. مثلا این که تابستون خیلی خیلی خوشاینده اگه دوست‌هات رو زیاد ببینی، شب‌های زیادی توی مرکز شهر بستنی بخوری و قدم بزنی، میوه‌های تابستونی بخری، و مسافرت بری.

این که یادم افتاد فواد یک جا اشاره کرده بود که من دست‌و‌دل‌بازم و خوشحال شدم از فکر این که به‌زودی اون‌قدر پول دارم که هیچ‌وقت رد پول رو توی روابط نگیرم.

 

من فکر می‌کنم توی مسیر درستی‌ام. نمی‌دونم دقیقا به چی قراره برسم. بنیامین هم فکر می‌کنه اگه دوست دارم در تنهایی نمیرم، باید یکم کم‌تر چیل باشم و یک حرکتی بزنم. 

ولی من حس می‌کنم خوبم و این ثبات و آرامش و رشد تدریجی به یک جایی می‌رسونتم. دارم یاد می‌گیرم صبورتر باشم. تلاش می‌کنم کم‌تر از طنز در رابطه‌ام با انسان‌ها استفاده کنم و بیش‌تر چیزی که توی ذهنم هست بگم؛ موفقیت زیادی البته نداشته‌ام تا حالا.

 

از این یارو هم متاسفانه خوشم میاد، و مثل همیشه از راه توهین ابرازش می‌کنم. بنابراین برنامه فعلا دعواست. دارم تلاش می‌کنم آدم باشم و کم‌تر تلاش کنم احساساتم رو حداقل این‌طوری بپوشونم. قصدی برای شروع کردن چیزی ندارم البته، ولی یک جایی، بعد از هزار بار "به من چه"، قبول کردم که دلم گیره و به امید خدا من باز احساساتم رو با موفقیت میندازم دور، ولی واقعا علاقه داشتن حس جالبیه. حسودیم می‌شه وقتی می‌بینم با کسی حرف می‌زنه. این که کسی جز من مرکز توجهش باشه، برام قابل‌قبول نیست. خیلی جالبه واقعا.

ولی آره، شاید چیزی توی دلم هست، و شاید گاهی اوقات کمی ناراحتم که به دلایل مختلف باید از این احساسات عبور کنم.

۰

دریاچه‌ها

پا شدیم رفتیم شمال آلمان. به سرمون زد و E-bike اجاره کردیم و از یک شهر به شهر دیگه رفتیم تا به دریا رسیدیم. راهش طولانی بود و آفتاب شدید، و آخرش از دوچرخه‌سواری حالمون به‌هم می‌خورد، ولی خب، ماجراجویی‌های جوانی.

معمولا وقتی یک کاری با هم می‌کنیم، منتظر می‌مونه که من نظرم رو بگم، و مثلا خیلی اوقات غر می‌زنم یا می‌گم صرفا خوب بود و فکر می‌کنه پشیمونم. من واقعا ولی به‌ندرت احساس پشیمونی می‌کنم. تجربه‌های جدید هیچ‌وقت جای پشیمونی ندارند، و من یاد گرفتم که از mildly interesting لذت ببرم.

از وسط مزرعه‌ها دوچرخه‌سواری کردیم، از پل روی یک دریاچه‌ی خیلی خیلی بزرگ رد شدیم. در طول راه برای خودم می‌خوندم و خوشحال بودم. کنار ساحل توی آب راه رفتیم و خوشحال بودم. می‌خواستم یک چیزی از توی چتم با کلم بهش نشون بدم و تمام عکس‌ها و فیلم‌ها رو تا امروز مرور کردم. یادم اومد فکر می‌کردم که هیچی از دوران کرونا و خونه‌نشینی یادم نمی‌مونه، ولی اتفاقا ریتم زندگی توی خونه‌مون خیلی خوب یادم هست.

یک جایی از امروز به این فکر کردم که من دیگه با این ایده که "سی سالمه ولی حس می‌کنم کودکی بیش نیستم" هم‌ذات‌پنداری نمی‌کنم. حس می‌کنم بزرگ‌سالم. 

 

افراد جدید می‌بینم و خواسته‌شدنی رو که صرفا به‌خاطر ظاهر هست، حس می‌کنم و خوشاینده در جای خودش. ولی وقتی هربار فقط همینه، یک جایی برام سوال می‌شه که آیا بقیه شخصیتم رو می‌بینند؟ آیا اصلا پیش میاد که کسی به حرکاتم و حرف‌هام توجه کنه؟ در قدم اول مثلا دلقکی که هستم؟ 

اصلا یک بخشی از احساس بزرگسالی‌م به همین برمی‌گرده. قبول کردم که توی زندگی بقیه یک حجمی می‌گیرم و نمی‌تونم خودم رو نامرئی کنم. می‌فهمم که بهم نگاه می‌کنه و فکر می‌کنه، و در عین عصبی شدن و فاصله گرفتنم، درک می‌کنم که فکر می‌کنه من انسان خوبی‌ام برای توی رابطه بودن. موقعیت فاجعه‌بار، خنده‌دار، یا عجیبی نیست.

۰

Perfect Days

یک روز رو هی دوباره و دوباره زندگی می‌کنم و در مرحله‌ای هستم که حتی کمی براش احترام قائلم. دوست دارم یک نفر دنبالم بیاد در طول روز و براش توضیح بدم چطور زندگی می‌کنم. که صبح‌ها توی راه صبحانه می‌خورم، چون وقتی توی خونه صبحانه می‌خورم، اصلا نمی‌دونم باید با خودم چی کار کنم و حوصله‌ام سر می‌ره.

سوار اتوبوس می‌شم و حتما یک آشنا می‌بینم. هر روز صبح بین پله و آسانسور برای چهار طبقه انتخاب می‌کنم. هر روز به محض رسیدن غذام رو توی یخچال می‌ذارم و قهوه با شیر آماده می‌کنم و با یک لیوان آب می‌برم سر میزم. 

تاراس یک ساعت بعد از من میاد. میزش از من دوره، ولی به هر حال سلامش رو می‌کنه. بین دوازده و سه دقیقه و دوازده و دقیقه، می‌رم پیشش و می‌پرسم "lunch?" و در حین ناهار درمورد موضوع روز، فعلا المپیک، حرف می‌زنیم.

عصر که برمی‌گردم، شام درست می‌کنم، توی یوتیوب ویدئوهایی می‌بینم که امیدوارم کمی به فکرهام نزدیک باشند، کتابم رو می‌خونم و می‌خوابم.

 

شاید شبیه غر زدن باشه، ولی من ناراضی نیستم. همیشه دنبال یک روتین بودم و واقعا زندگی بدی نیست. یعنی ناراضی هستم ها، ولی نه بابت این جنبه. 

هنوز نمی‌فهمم چی برام مهمه و دنبال چی‌ام. شاید بگی زندگی اصلا این لحظات کوچکه و فلان و بیسار. ولی گاهی اوقات، مثل امروز که یک جلسه‌ی دفاع خیلی خوب بودم، فکر می‌کنم که من باید یک چیز بسازم. مدل زندگی مردم این‌جا رو دیدم و اتفاقا دوستش دارم؛ ولی کافی نیست.

کاملا خوشحال نیستم. خوب و آروم‌ام، و قدر این آرامش رو می‌دونم؛ سر هرچیزی به‌همش نمی‌زنم. باید ازش استفاده کنم که یک چیزی بسازم ولی ذهنم هنوز کاملا به آرامش عادت نکرده‌.

۰

از سفرهای روزانه به هانوفر

چند وقت پیش در حین تمیز کردن اتاقم به پوشه‌ای رسیدم که از ایران آورده بودم. توش یک سری بلیط مترو و رسید رستوران و کافه بود. یهو یادم اومد که من این‌ها رو نگه می‌داشتم. بعدش گریه کردم یکم. هضمش برام سخت بود که یک زمان این‌قدر محبت توی دلم بود که بلیط مترویی که با کس دیگه‌ای گرفته بودم، نه‌تنها نگه داشتم، که با خودم یک کشور دیگه آوردم. پاکتی که توش پاسپورتم رو با ویزای آلمان از ویزامتریک گرفته بودم، نگه داشته بودم. رندوم‌ترین چیزها. 

می‌خواستم به این برسم که بزرگ شدم و روحیه‌ام فرق کرده. ولی شاید نه؛ شاید وقتی که باید، ته دلم رو ببینم و حدس می‌زنم هنوز ساده و پاکه. بعضی چیزها رو انداختم دور و فکر نکردم که خودم رو از دست دادم. فکر می‌کنم این روزها خسته‌کننده و کمی غمگین‌اند، ولی من خودمم. کودکی‌م و نوجوانی و تمام سال‌ها و دوره‌ها رو توی خودم حمل می‌کنم. منبعی از آرامشه برام. دیدن همه‌ی تغییراتم، عناصر ثابت این دوره‌ها، و اشتیاق خفیف و عمیق برای تغییراتی که در پیشه.

 

هم‌خونه‌ای بنیامین یک دوستی داره که این دوست یک سگ ناشنوا و به‌شدت مشتاق داره که هر فرد جدیدی می‌بینه، می‌پره بغلش. من به حیوانات خانگی به‌صورت کلی چندان فکر نمی‌کنم و برام مطرح نیستند، ولی مهر این سگ به‌قدری به دلم نشسته که برای یکی از معدود دفعات در طول زندگی‌م فکر می‌کنم که شاید ایده‌ی باطلی نیست.

روی پام می‌شینه و باهاش حرف می‌زنم و گاهی اوقات در طول روز بهش فکر می‌کنم. هنوز از نظر منطقی ایده‌اش به نظرم درست نمیاد، ولی می‌تونم ببینم چقدر وسوسه‌انگیزه.

 

امروز برای اولین بار رفتم باغ‌وحش. دوست دارم زودتر برسم خونه و به مامان زنگ بزنم. بهش بگم وقتی فلامینگوها رو دیدم، یادش کردم و بهش نگم که یادش از ذهنم نرفت. بهش هم نگم که گاهی اوقات محبتی که بهش دارم، نفسم رو بند میاره. که بحث‌ها رو بهش می‌کشونم و تمام obsessionهایی که داره، مثل ادل و فلامینگوها.

۰

ماجراهای تابستون

دیشب از دوچرخه افتادم و دستم زخم شد و سرم کوبیده شد به زمین. مثل همیشه که موقع زمین افتادن خجالت می‌کشم، این دفعه هم سریع بلند شدم و وانمود کردم اصلا هم درد نداشت. در حالی که حتی نیفتادم، توی سرعت بالا دقیقا پرت شدم. انوجا پیشم بود و از خودم بیش‌تر نگرانم بود. در نهایت این‌قدر غر زد که امروز واکسن کزاز زدم (هر ده سال باید booster بزنی)، و بالاخره بعد از دو سال گذرم به مطب دکتر باز شد. امروز به حداقل بیست نفر توضیح دادم که دستم چی شده و همکارهام ناراحت شدند. از کل قضیه مثل همیشه یک ماجرا درآوردم، و با همه شوخی کردم سرش. دست و پام درد می‌کرد کل روز، گردنم به‌خاطر واکسن گرفته بود، و کلا دوست داشتم بخوابم.

 

بقیه حواسشون هست. ولی دیشب وقتی رسیدم خونه و بالاخره تنها بودم، دوست داشتم گریه کنم. به بنیامین که زنگ زدم تا ازش بپرسم چی کار کنم، بغض نمی‌ذاشت حرف بزنم. انوجا این‌قدر وحشت‌زده بود که منم ته دلم می‌ترسیدم نکنه سرم واقعا طوری شده باشه. بعدش از فکر این گریه‌ام می‌گرفت که مامان و بابام نیستند و دوست داشتم باشند. یک حالتی دارند که هی قربون‌صدقه‌ات می‌رن، در حالی که خودشون هم می‌دونند که حالت اوکیه و خوب می‌شی زود. دوست داشتم باشند و هی غر بزنم. از کاه کوه بسازم و محبت بگیرم. یک نفر دیگه زخمم رو ببنده، یک نفر دیگه تلاش کنه با اپراتور آلمانی حرف بزنه، یک نفر دیگه وسط این حرف‌ها فکر کنه که حالا فردا ناهار سرکار چی بخورم. درنهایت اتفاق ترسناکی نبود، ولی من واقعا نمی‌خواستم تنها باشم و در عین حال نمی‌خواستم پای بقیه رو وسط بکشم.

 

قبل از این ماجرا، داشتم با انوجا کنار دریاچه راه می‌رفتم و بهش می‌گفتم عجیبه که ما فکر می‌کنیم تنهایی ترسناکه، در حالی که وقتی تنهایی، جات امنه. واقعا هم هست. واقعا هم حالم خوبه. ولی همچین چیزهایی پیش میاد و بعد فکر می‌کنم، اوکی، حالا وضعیت فوق‌العاده‌ای هم نیست اگه صادق باشم. برای بنیامین داشتم از این احساسات می‌گفتم و می‌گفت که اگه می‌گفتم، می‌اومد پیشم. ولی من نمی‌تونم. همین‌طوریش که برای بقیه تعریف می‌کنم چی شده، یک صدایی توی ذهنم می‌گه «ساکت شو، ساکت شو.» به دلایل ناواضحی، لوس و ضعیف بودن پیش مامان و بابام برام حل‌شده است، و پیش نزدیک‌ترین دوست‌هام نه. 

۲

از فکرهای رندوم

نمی‌دونم چون من این‌جا هستم، مردم این‌جا به نظرم بامزه هستند، یا واقعا آلمانی‌ها انسان‌های جالبی‌اند. چندتا کانال یوتیوب هستند که میم می‌سازند از کارهای آلمانی‌ها و یکی از افرادی که من تازگی‌ها پیدا کردم، این دختره است که ادای مادر آلمانی‌ش رو درمیاره. امشب داشتم به بنیامین نشونش می‌دادم و هم‌زمان فکر می‌کردم که چرا من این‌قدر خوشم اومده. چون به هر حال داره دو سال می‌شه که این‌جام و دیگه تا حدی آشنام با اخلاق‌هاشون. به این رسیدم آخرش که خوشم میاد این مادر خیالی شخصیت خودش رو داره، و زندگی‌ش دور دخترش نمی‌چرخه. به‌علاوه این که زندگی کردن در رفاه لزوما ازت آدم خسته‌کننده‌ای نمی‌سازه.

 

می‌تونم همچین آینده‌ای برای خودم تصور کنم. می‌تونم تصور کنم که میان‌سال باشم و دغدغه‌های کوچکی داشته باشم و در عین حال زندگی همچنان جالب باشه. می‌تونم تصور کنم که یک جا لذت بردنم از زندگی رو از درد کشیدن جدا کنم و به هر دری نزنم که یک اتفاقی توی زندگی‌م بیفته. 

 

جدا از این موضوع، هی می‌گم اصلا زندگی محدود به این تجربه‌ها نیست و واقعا هم بهش اعتقاد دارم؛ ولی کاش من یک روزی مادر باشم. همیشه دقیقا بچه‌ها و شیرینی‌شون توی ذهنم میان، ولی فکر این که در میانسالی با فرزند جوانم حرف بزنم، مدلی که مامانم با من حرف می‌زنه، اصلا تصویر بدی نیست. 

۰

خانواده

بعضی اوقات فکر می‌کنم شاید دارم از خواهر/برادری مفهومی عمیق‌تر از چیزی که هست می‌سازم، ولی معدود وقت‌هایی که با صبا حرف می‌زنم، همیشه فکر می‌کنم که عاشقش‌ام. فکر می‌کنم که نه‌تنها از من پرحرف‌تر، که خیلی خیلی مهربون‌تر و عاقل‌تره. داشت بهم از یک یارویی می‌گفت که عمیقا دوستش داشته و در نهایت رفته بهش گفته. ازش پرسیدم چه حسی داره بعد از گفتن و رد شدن، و گفت همیشه دوست داشته افتخار کنه به کسی که دوستش داره، و عشقی که برای این فرد داره. یاد خودم و استانداردهای گذشته‌ام افتادم و شاید یکم دلم گرفت.

 

عاشق گوش کردن بهش‌ام. می‌گم گوش کردن، چون واقعا من ده درصد مواقع می‌تونم حرف بزنم. تقریبا شبیه پادکست گوش دادنه. ولی من فقط می‌تونم بخندم وقتی حرف می‌زنه. می‌گفت با دوست‌هاش یک مکالمه داشته در مورد بدبو بودن گل دوازده‌امام و صبا هم پا شده برداشته گفته که به‌خاطر اینه اسمش دوازده‌امامه و نه چهارخلیفه؛ می‌گفت داشته برای مامان مکالمه رو تعریف می‌کرده و مامان چنان لبخند رضایتی بر چهره‌اش نقش بسته و رفته برای هرکسی پیدا کرده، تعریف کرده که ببین دخترم جمیع سنی‌های فارسی‌زبان رو روسفید کرده. از پریشب، هی خندیدم و دنبالش، دلم برای مامان و کارهای این‌طوریش تنگ شد.

مامان خیلی جالبه از این نظر. 'What we love, we mention' و مامانم هر حرکتی از من و بقیه رو به بقیه و من گزارش می‌ده. صبا می‌گفت مامان داشته برای داداشم تعریف می‌کرده که این پسره که از سارا خوشش می‌اومد، دعوتش کرده به گیت (دیت رو شنیده بود گیت)، و داداشم، understandably، گفته که وا، چرا گیت؟ و مامانم هم این شکلی بوده که جدی چرا گیت. وای من نمی‌تونم.

 

به ذهنم نمی‌رسه که بهشون بگم دوستشون دارم. وقتی به ذهنم می‌رسه، زبونم قفل می‌شه. وقتی درنهایت می‌گمش، انگار واقعی نیست. در نتیجه، این‌جا احساساتم رو بیان می‌کنم. خیلی دوستشون دارم. دور بودن ازشون همیشه کمی قلبم رو می‌شکنه، و گاهی اوقات تصور می‌کنم که صبا نزدیکم زندگی کنه، یا مامان بیاد، و ببرمش مسافرت.

۱

I want to feel the ground under my feet

گاهی اوقات شنبه‌ها، وقتی توی مرکز شهر می‌چرخم، احساس بی‌هدفی توی زندگی کلافه‌ام می‌کنه. فکر می‌کنم که چی برام مهمه و به نتیجه‌ای نمی‌رسم. هر مسیر فکری‌ای هم در پیش بگیرم، یکی قبلا زیر سوالش برده. فکر می‌کنم که مهم همینه که لذت ببرم، بعد فکر می‌کنم این تفکر غیرنقادانه چیه که من دارم. بعد فکر می‌کنم که اوکی، سخت می‌گیرم، بعد فکر می‌کنم واقعا دنیا دو روزه و ارزشش رو نداره. 

دیدن ویژگی‌های منفی مامان و بابام توی خودم واقعا جالبه. مامانم اگه بگه الان شبه، و نفر مقابلش بگه الان روزه، در جوابش احتمالا بگه آره، شما هم حق داری. یعنی نه این که حتی تلاش داشته باشه طرف مقابل رو راضی کنه؛ نمی‌دونم چه اتفاقی میفته که نظرش واقعا عوض می‌شه. 

توی روابط خودم هم زیاد می‌بینمش؛ و بدتر، توی محتوایی که مصرف می‌کنم. بعد من اصلا انسان مثلا مقابله با کاپیتالیسم و این صحبت‌ها نیستم. کلا توی دنیای خودم‌ام. این‌طوری نیست ایده‌ای نداشته باشم، ولی دغدغه‌ام نیست. شاید بپرسی دغدغه‌ام چیه، و مطلقا هیج ایده‌ای ندارم. ولی تازگی‌ها دارم تلاش می‌کنم کم‌تر خنثی باشم. 

این موضوعی که در مورد مامانم و خودم گفتم، نشونه‌هاش همه‌جا هست؛ مثلا این که من نمی‌تونم راه خودم رو داشته باشم. قبلا می‌تونستم، ولی الان چنان با پیچیدگی چیزها درگیرم که حالا از هر راهی شده، زندگی می‌کنم. راه من و بقیه نداره.

 

حتی نمی‌تونم تصمیم بگیرم که آیا هدف داشتن در زندگی لازمه یا نه. ترسناکه که چقدر رسانه‌ها تاثیر دارند. من واقعا تا مدت‌ها این‌جا روزهای تعطیل درس می‌خوندم، تحت تاثیر اون شعار قلم‌چی که دوران طلایی نوروز و این صحبت‌ها. یعنی فکر کن قلم‌چی این‌قدر روی من تاثیر داشت. 

نمی‌دونم، فکر می‌کنم تا وقتی توی ذهنم تشخیص بین درست و غلط باشه، توش می‌مونم. چون چیزها در مکان خودشون معنا می‌دن. من در دوران طلایی نوروز درس خوندم تا به رتبه‌ام رسیدم. بحث سر درست کردن یک سیستم برای خودته. من هر موقع توی فکر کردنم می‌مونم، از این ابزار استفاده می‌کنم و به شما هم توصیه‌اش می‌کنم. «باید یک سیستم درست کنی.» و می‌تونی تا چند هفته فکرش رو دور بندازی. 

 

بی‌انصافیه یکم. خودم معیار پیدا کنم و خودم بسنجم و خودم یک راه پیدا کنم و بسازم. ناراحتم می‌کنه که ممکنه من همه‌ی این ایده‌ها رو ممکنه خاک کنم یک جا. زندگی شلوغه. ممکنه من فراموش کنم، و کسی یادم نیاره، چون همه‌اش برای خودم بوده. فکر می‌کنم شاید سر همین رفتنش این‌قدر غمگینم کرد؛ یک بخشی از وجودم کنارش زنده شد و نمی‌دونم جطوری تنهایی باید درستش کنم.

۱

Treehouse

رفتم در مورد این avoidant attachment style ویدئو دیدم و دیدم بی‌ربط نیست و یکم شخصیتم به سمتش متمایل هست. البته مشکلی هم توش نمی‌بینم و به نظرم اتفاقا سیستم منطقی‌ایه. این از این. ولی چیزی که ازش مونده توی ذهنم و کمی معذب می‌کنه، اینه که یک جایی می‌گفت که این افراد از احساساتشون آگاهی ندارند و سر همین توی پردازششون مشکل دارند. 

سر همین چنان به من، مدعی همیشگی توی خودآگاهی و پردازش احساسات، برخورد که از اون موقع هی فکر می‌کنم نکنه چیزی هست این‌جا که من نمی‌بینمش. 

فکر نمی‌کنم که مشکل بزرگی در زندگی‌م به‌خاطر شخصیتم داشته باشم، ولی این احساس نامرتبط بودن به دیگران اکثر اوقات هست. چند شب پیش داشتم به آیشنور توی یکی از مکالمات پس از فیلم دیدنشون می‌گفتم که حس می‌کنم ماسک دارم کل روز، و حتی در حین این دیالوگ هم حس می‌کردم که ماسک دارم.

آره خلاصه، حس می‌‌کنم ماسک دارم و فکر می‌کنم این که این‌قدر با تنهایی اوکی‌ام، بخشی‌ش به‌خاطر همین احساس رهایی‌ایه که بعد از تموم شدن ارتباط با دیگران دارم، نه این که حالا تنهایی چقدر خوش می‌گذره و فلان.

به این زیاد فکر می‌کنم که حالا الان در جواب چی بگم و چطوری این مکالمه رو تموم کنم، و چطوری کاری کنم طرف مقابل ازم خوشش بیاد و چطوری به چشم‌های طرف مقابل نگاه کنم، و عضلات صورتم رو کنترل کنم، و نشون ندم حوصله‌ام سررفته و فلان. خیلی هم البته پیش میاد توی مکالمه‌ای قرار می‌گیرم که واقعا این‌قدر جالبه و به صورت طبیعی خوب پیش می‌ره، که بعدش حس می‌کنم زندگی چند درجه قشنگ‌تره، ولی اکثرا این‌طوری نیست.

 

بعد موضوع اینه که من واقعا حرف زدن رو دوست دارم. Small talk سرکار مثلا این‌قدر کیف می‌ده بهم گاهی. این‌جا هم شهر کوچکه و حالت communityطور داریم و همه هم رو می‌شناسند و من از ارتباط با افراد این شبکه خوشم میاد. از این حالت ارتباطات میان‌سالی که حالا دوست نیستید، ولی محیط نزدیکتون کرده. می‌دونم عمیق نیستند، ولی حس نمی‌کنم کاملا مصنوعی باشند.

 

نمی‌دونم از ترکیب این‌ها چی بسازم. ماسک رو لازم دارم، و ایده‌ای ندارم که اگه لازم شد، چطوری برش دارم. 

۰

فکرهای جدید

از سوپروایزرم یک خرده این‌جا گفتم؛ توصیف کردنش برای من سخته، چون نسبتا خیلی وقته می‌شناسمش و وقتی به کسی نزدیکی، صفات چندان کاربردی نیستند. ولی آدم باهوش و دقیقیه و قطعا دانشمند درجه‌یکی. یک خرده هم ترسناکه برای انسان‌های دیگه. من رو این‌قدر دعوا کرده که عادی شده، ولی بقیه همچنان می‌ترسند و براشون هم عجیبه که ما با هم خوب کنار میایم. یک جاهایی زیاده‌روی می‌کنه توی تند بودنش و خلاصه واقعا یک مقدار نیاز داره که روی رابطه‌اش با انسان‌ها کار کنه. ولی این همه گفتم که به این برسم که وقتی بقیه ازم می‌پرسند چطوری باهاش کنار میام، در کنار واقعا کمک‌کننده و بخشنده بودنش در وقت و دانش، این به ذهنم میاد که من رو جدی می‌گیره.

واقعا ایده‌ای ندارم که نظرش راجع به من چیه. می‌دونم به صورت کلی تاییدم می‌کنه، ولی همین. نظرش هم واقعا در اساس مهم نیست، ولی نتیجه‌اش خوشاینده. که یک ایده‌ی رندوم بهش می‌گم، و روش واقعا فکر می‌کنه. مجبورم می‌کنه تا خود طراحی آزمایش برم.

واقعا عجیب هم نیست که جدی‌م می‌گیره، چون از توی خیابون که نیومدم وسط این آزمایشگاه. فکر کنم دلیل این که در لحظه برام واکنشش عجیبه، همینه که من خودم رو جدی نمی‌گیرم. 

 

نمی‌دونم. من به‌ندرت توی زندگی‌م (چند سال اخیر حداقل) اون‌قدر احساس هدف‌مندی داشتم که حالا بیام این ویژگی بنیادینم رو زیر سوال ببرم. همیشه همه‌چی با وجود این جدی نگرفتن درونی اوکی بوده.

منظورم از جدی گرفتن هم تلاش کردن نیست. همیشه تلاش می‌کنم، ولی فکر می‌کنم درنهایت، واقعا تو ذهنم دارم بازی می‌کنم. که هیچ‌کدوم از این چیزها واقعا اهمیتی نداره. فکر می‌کنم این جنبه‌ام خودش رو توی اهمیت ندادنم به ترند productivity نشون می‌ده. توی ذهنم هست که در نهایتش واقعا اهمیتی نداره و حالا چرا زندگی رو برای خودم سخت کنم.

 

خودم رو این‌طوری که هستم، دوست دارم ولی، و جدی نگرفتن چیزها و سخت نگرفتن هم برخورد مناسبی بوده خیلی وقت‌ها. برای خودم البته خوشحالم که یک جهتی در یک بخش زندگی‌م پیدا کردم که اون‌قدر تاثیرگذار بوده که به فکر تغییر دادن پایه افتادم.

ولی آیا جدی می‌گیرم؟ شاید اگه اون‌قدر باهوش باشم که توی دنیای این‌قدر بی‌ربط به دنیای درونی‌م، یک مسیری پیدا کنم که بالاخره معنا داره. 

آیا دوست دارم که تغییر کنم؟ آره فکر کنم. به خودم نگاه می‌کنم گاهی اوقات، و فکر می‌کنم که حتی با این که با ایده‌اش برای خودم اوکی‌ام، ولی من حیفم برای سکون و صرفا مصرف کردن چیزها.

۰

مراحل جدید از بزرگسالی

قرار شد با مامان و بابا و صبا برم استانبول و احساس عجیبی راجع بهش دارم. نمی‌دونم. فید اینستام در کنار توییت‌های بامزه، پر از عکس کشورهای مختلف و یک سری عکس خونه است. بعضی اوقات، تقریبا ناخودآگاه، از روی یک پستی سریع رد می‌شم، حتی با این که تشخیص دادم که محتوای جالبی داره. نمی‌دونم دقیقا چرا، حدسم اینه که ته دلم می‌دونم که در آینده، من احتمالا می‌تونم هر کاری که دوست دارم، بکنم. این برای من که از یک خانواده‌ی متوسط توی ایران اومدم و به‌صورت پیش‌فرض همه‌چی قفل بود، دلهره‌آوره. فکریه که بهش عادت ندارم و معذبم می‌کنه. 

قراره باهاشون برم استانبول، و واقعا احساس عجیبیه. دوست دارم خودم رو جمع‌و‌جور کنم، براش برنامه بریزم، پول جمع کنم، و نقش جدیدم رو بپذیرم و حواسم بهشون باشه. مرحله‌ی جدیدی از بزرگسالی. 

 

امروز می‌گفت که avoidant attachment style دارم و برام جالب بود. فکر نمی‌کنم درست بگه، چون فقط رابطه‌ی خودمون رو دیده، و البته من هیچ‌وقت در دوستی واقعا اون‌قدر نمی‌تونم نزدیک باشم که از نظر احساسی تکیه کنم و فکر نمی‌کنم برخورد غلطی باشه، چون همه می‌دونند دوستی برای مسخره‌بازیه.

ولی در حین فکر کردن بهش، یاد دفعات معدودی افتادم که با حضور کس دیگه‌ای گریه کردم. واقعا هر دفعه‌اش خیلی خوش گذشت in retrospect :))) نمی‌دونم، با همیشه تنها بودن در حمل احساساتم خیلی اوکی‌ام، ولی خب، این که کس دیگه‌ای باشه و کسی باشه که بهت نزدیکه، و حواسش بهت هست، واقعا لذت‌بخشه.

نمی‌دونم واقعا. کاریش نمی‌شه کرد. یک معیارهای فضایی‌ای دارم برای نزدیک شدن به انسان‌ها، و بین کنار گذاشتن اون معیارها و پذیرفتن تنهایی، انتخاب کردم که با تنها زندگی کردن، در همه‌ی جنبه‌هاش، راحت باشم. فکر می‌کنم تصمیم اشتباهی نیست.

 

با بزرگ‌تر شدنم، روحیه‌ام feminineتر می‌شه و ترکیبش با میلم به مستقل بودن جالبه. فکر می‌کنم از خونه‌ام خوب مراقبت می‌کنم. فکر می‌کنم کلا چینش وسایل، در هر جنبه‌ای، برام مهمه. از لباس‌های زیبا که همیشه استقبال کرده‌ام، ولی حالا آرایش کردن هم تا حدی دوست دارم. دوست ندارم دوست داشته باشم، ولی دوست دارم. توی آشپزی و مخصوصا کیک‌پزی پیشرفت کردم. این ترسی که همیشه داشتم، که نکنه توی کار خونه و هیچ‌چیزی جز درس خوندن خوب نیستم، کم‌رنگ یا حتی نابود شده.

نمی‌دونم، برام ترند خوب یا بدی نیست. ولی من همیشه از دیدن جنبه‌های جدید توی شخصیتم هیجان‌زده می‌شم. می‌تونی دنیا رو از دریچه‌ای ببینی که قبلا برات قفل بود.

۱

Inside Out 2

دیشب با چندتا از بچه‌هامون رفتم Inside Out 2 رو دیدم. واقعا پشیمونم که تنها نرفتم. اگه تنها بودم، جلوی گریه‌ام رو نمی‌گرفتم. بعدش هم اصلا همون‌جا می‌نشستم و به گریه‌ام ادامه می‌دادم. نمی‌تونم دقیقا توصیفش کنم، ولی خیلی غم‌انگیزه بزرگسالی. در عین زیبایی‌ش، خیلی غم‌انگیزه که هیچ چاره‌ای جز تحمل همه‌ی این لحظات و احساسات نداری.

 

سنیا بالاخره از آزمایشگاه رفت و تاراس دو روز گذشته در غمگین‌ترین حالتش بوده. من همیشه فکر می‌کردم این مرد هیچ حسی نداره، و این حالتش واقعا برام جالبه. با هم هشت سال توی یک کلاس و یک آزمایشگاه بودند. اینم خیلی غم‌انگیزه. مربوط به همون بند اول. گذر انسان‌ها، هرچقدر هم که دوستشون داشته باشی.

 

خسته شدم از فکر کردن برای خودم. از سیستم خودم رو داشتن. با این که کسی نباشه که باهاش از چیزهای توی ذهنم حرف بزنم، واقعا راحتم. بخشی‌ش به‌خاطر این که به‌جاش کلا با انسان‌ها زیاد حرف می‌زنم و واقعا هم خوش می‌گذره و احساس پذیرفته شدن می‌کنم. از لحاظ علمی هم اطرافیانم واقعا الهام‌بخش‌اند و شاید اینم کمی کمک می‌کنه که حواسم پرت بشه.

ولی داشتم می‌گفتم؛ این پروسه‌ی وارد کردن مفاهیم جدید به سیستم فکری‌م واقعا گاهی اوقات بیش‌از‌حد کم‌بازده و سخته.

 

من رو دوست داره.  من اون‌شکلی دوستش ندارم و این موضوع واقعا بار بزرگیه برام. فکر می‌کنم یک جا باید بپذیرم که من کلا با این که مورد عشق و محبت قرار بگیرم، راحت نیستم. دوست دارم من اونی باشم که محبتش رو نشون می‌ده. خودم رو اون‌طوری دوست دارم. شاید هم چون اون شکلی کنترل چیزها دست منه. نمی‌دونم.

 

نمی‌دونم چه حسی دارم، منتظر چی‌ام، و دنبال چی می‌گردم. یک کارهایی می‌کنم و در ظاهر زندگی‌م مرتبه. در باطن ولی واقعا سرگشته‌ام. 

۱

سرگردونی

برای تولد آیتو banana bread برده بودم آزمایشگاه. دلیل واقعی‌ش این بود که یک سری موز به‌شدت نابود‌شده داشتم و نمی‌دونستم باهاشون چی کار کنم. ولی آیتو خوشحال بود، و منم خوشحال بودم که خوشحاله. از این که حواسم به بقیه باشه، عمیقا خوشم میاد. از کیک درست کردن برای بقیه، و آماده کردن چیزهای کوچک هیجان‌انگیز خوشم میاد. تولد آرجون هم نزدیکه. دارم فکر می‌کنم بدم نمیاد یک سنت ازش بسازم.

 

سرعت قهر کردنمون واقعا حیرت‌انگیزه. اگه جوون‌تر بودم، فکر می‌کردم که باید انرژی بیش‌تری بذارم. الان ولی تعادل توی ذهنم پررنگ‌تره. مامان و بابام همیشه تلاش می‌کردند هرچی هم شده، سلام و خداحافظی خوبی داشته باشند. منم توی ذهنم مونده. ولی حتی خداحافظی هم نیاز به تعادل داره.

 

دو روز پیش یک بحثی با یکی از دوست‌هام داشتم و یک جاییش بهم گفت ازم ناامید شده. فکر کردم که واقعا اهمیتی نداره. ناراحت شدنش چرا، ولی ناامید شدن؟ هیچ‌وقت نگفته بودم که در هر شرایطی هستم، و هیچ‌وقت تکیه نکرده بودم. چیزی نساخته بودم ازش که نیست. ناامید شدن انسان‌ها من رو پریشون نمی‌کنه، و این جالبه.

 

دیشب با آیشنور The Menu رو دیدم. بعدش تا خونه‌اش باهاش راه رفتم، و وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم، یکی دو ساعت کنار خیابون ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم. چیزی نبود توی مکالمانمون که این‌جا بنویسم. ولی حس خوبی داشت.

 

نمی‌دونم، از چیزهای کوچک می‌نویسم که کم‌کم ته ذهنم رو لمس کنم، ولی به هیچی نمی‌رسم. در عین زیبا بودن زندگی، از آینده می‌ترسم. نمی‌دونم آیا واقعا باید دکترا رو توی این آزمایشگاه شروع کنم یا نه. و حتی نمی‌تونم بهش فکر کنم، چون از نتایجش می‌ترسم. ولی اون‌قدر در زندگی‌م به غریزه‌ام توجه کردم که الان که دارم سرکوبش می‌کنم، هی دلشوره دارم.

از چیزهایی حرف می‌زنم که برام واقعا مهم نیستند. واقعا ردپاش توی زندگی‌م کم‌رنگ‌تر شده، و حالا به همون گرایشم به پنهان و درونی نگه داشتن چیزها رسیدم. دوست ندارم.

 

کاش یکم شجاع‌تر بودم. می‌نشستم و درست‌حسابی فکر می‌کردم. به هرچیزی که باید بهش فکر کنم.

۲

وایمار

مامان و بابام یهویی به سرشون زده و تا من رو به خونه‌ی بخت نفرستند، دست از سرم برنمی‌دارند. فکر می‌کنم تازه متوجه شدند که من به بیست‌و‌چهارسالگی نزدیک‌ام. بامزه است دیدنشون. بهشون از دیت‌هایی که رفتم و کراش‌هام می‌گم، و بعد با هم غیبتشون رو می‌کنیم. خوشحالم که این مدلی‌اند. یعنی می‌دونم اگه بحث جدی باشه، دیوانه‌ام می‌کنند، ولی خوش می‌گذره باهاشون حرف زدن.

 

بعد از کلی غم، بالاخره احساس رهایی می‌کنم. فکرم درگیر کسی نیست. خاطرات قلبم رو به درد نمیارن. 

زیر نور خورشید همه‌چیز راحت‌تره.

 

این چند روز وایمار بودم از طرف پروگرمم. در طول روز سمینار داشتیم و شب‌ها آزاد بودیم. خیلی شهر قشنگی بود. هر گوشه یک کافه بود و یاد تهران می‌افتادم. با بچه‌های کلاسمون می‌رفتیم یک کافه‌ای باری می‌نشستیم و تا نیمه‌شب حرف می‌زدیم. یک شبش داشتیم می‌گفتیم اون لحظه‌ای که ایمیل قبولی رو گرفتیم، واکنشمون چی بود. گفتم که من اول به خواهرم گفتم. نگفتم که بابام گریه کرد. خودم دو ساعت اتوبوس‌سواری کردم و آهنگ گوش دادم. 

گفتم که من همچین چیزی رو از زندگی می‌خواستم. یک بار خواب دیدم که فلورنس‌ام، و این هیجان توی یک سرزمین غریبه بودن، چنان من رو گرفت که توی بیداری هم فراموشش نکردم. گفتم تصورم همین بود که با دوست‌هام، توی یک کافه بشینیم و تا نیمه‌شب حرف بزنیم.

 

نمی‌دونم. واقعا خیلی خوش گذشت دیدن همکلاسی‌هام. ولی در حال راه رفتن هرازگاهی فکر می‌کردم که نمی‌تونم صبر کنم برای این که با یک نفر دیگه این شهر رو بگردم. کافه‌هاش رو بیش‌تر امتحان کنیم و توی پارکش قدم بزنیم و بگم که بار اولی که این‌جا اومدم، فکر کردم این پارک برای دیت محشره. 

۰

در ستایش هرازگاهی یک مدت به آینه نگاه کردن و به یاد آوردن

دوست دارم برای خودم یک دانشجو داشته باشم. دوست دارم حواسم به یک نفر باشه و آموزشش بدم. تقریبا مطمئنم که توش خوب خواهم بود. هنوز خودم کوچک و ناتوان و گم‌شده‌ام، ولی در مقایسه با انسان‌های دیگر، حداقل تازه‌کار نیستم و می‌تونم معلم باشم برای مدت محدودی.

و این جنبه‌ی تازه‌ای ازم برای خودمه حتی. من همیشه از زیر مسئولیتش فرار می‌کنم. همیشه درباره‌ی این شوخی می‌کنم که چقدر از هیچی ایده‌ای ندارم. شاید برای همین که دوست ندارم چیزی جدی بشه. دوست ندارم من راجع به چیزی تصمیم بگیرم. دوست ندارم تاثیری روی چیزی داشته باشم.

و درست نیست. توی بیست‌وسه‌سالگی ارشدم رو تموم کردم و جای خوبی کار می‌کنم. خونه‌ی خودم رو دارم و پایه‌های زندگی‌م به‌نسبت مستحکم‌اند. کیک‌های خوشمزه‌ای درست می‌کنم حتی. توی فراموش کردن این‌ها واقعا خوب شدم، و البته ترجیح می‌دم خوب هم باشم، چون move on already. ولی دوست ندارم رها کردن گذشته باعث بشه من سرجام بمونم. دوست دارم ببینم جلوتر چه خبره.

نامرئی بودن راحته، ولی این میل رو توی خودم حس می‌کنم که زندگی واقعی رو لمس کنم. به خودم مغرور نیستم، ولی فکر می‌کنم صلاحیت فاعل بودن رو داشته باشم. عطش تغییر دادن دنیا رو البته اصلا ندارم. فکر می‌کنم صرفا یک کنجکاوی کودکانه است؛ که حالا اگه من دستش بزنم چی می‌شه.

۰

در ستایش بزرگسالی

دیروز بدمینتون بازی کردیم، امروز والیبال ساحلی، و دویدم. هرجایی بتونم، با دوچرخه می‌رم. از کودکی تا اوایل جوانی، ورزش هیچ‌وقت بخشی از زندگی من نبود. یک دوره‌هایی باشگاه می‌رفتم و اوکی بود، ولی چیزی نبود که من دنبالش باشم. از وقتی که اومدم این‌جا، هی برام پررنگ‌تر شد و چیزهایی که دوست داشتم، پیدا کردم و ادامه دادنشون سخت نبود. توی بدمینتون حتی حس می‌کنم دارم به سطح خوب و متوسطی می‌رسم و شاید یک روز حتی بتونم توی مسابقات هم باشم.

این هم یک سطح جدید زندگیه که دارم می‌بینم. حتی با باشگاه رفتن هم هرازگاهی فکر می‌کنم. صرفا به‌خاطر این که قدرت ساعد زدن یا پرتاب دیسک فریزبی رو به دست بیارم :))

 

به صورت objective فکر نمی‌کنم زیبا باشم دقیقا. معمولا فکر می‌کنم به‌اندازه‌ی کافی قشنگم و بیش‌تر از این فکرم درگیرش نمی‌مونه. ولی گاهی اوقات، توی مهمونی یا هرچی، انگار به این آگاهم که مخصوصا با وجود جوونی، من صرفا با ظاهرم می‌تونم کسی رو جذب کنم، و این خیلی خیلی برای من عجیب و تازه است. واقعا هم نباید باشه، ولی نمی‌دونم قبلا نبود، یا فضای ذهنی من فرق داشت. نمی‌تونم انکار کنم که لذت‌بخشه. 

 

امشب خونه‌ی بنیامین بودم، و برای فکر کنم اولین بار مارچوبه خوردم. پریروز برای آزمایشگاه کیک توت‌فرنگی بردم. شبش چندتا از دوست‌های ایرانی‌م رو یهویی خونه‌ام دعوت کردم‌ و چایی و کیک و هندونه خوردیم، و مثل همیشه به‌خاطر میزبان بودن، خوشحال بودم. امروز برای والیبال هم برای همه هندونه بردم و واقعا ذکر این همه جزئیات ضروری نیست، ولی در نهایت همین که من دوست دارم همچین آدمی باشم. دوست دارم مهمون زیاد داشته باشم، دوست دارم برای بقیه غذا درست کنم. 

 

فکر کنم در نهایت، من آدمی هستم که واقعا با تازه‌وارد بودن توی چیزها اوکیه و خجالتی توش نمی‌بینه، و خیلی هم خوب، ولی فکر می‌کنم گاهی اوقات یادم می‌ره که قدم‌های بعدی هم هست و اون‌ها هم قراره لذت‌بخش باشند.

 

زندگی جالبه واقعا. قراره دکوراسیون آشپزخونه‌ام رو تغییر بدم و بابتش ذوق دارم. تصمیم گرفتم که شهریور برم ایران و توی دلم کمی امید هست که این دفعه از دفعه‌ی قبل بهتر باشه. ارغوان داره چهاردست‌و‌پا راه می‌ره و شاید تا اون موقع واقعا راه رفت. 

مشخصا خوشحالم.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان