در مسیرِ آروم بودن

یکی از نکات مثبت راجع به بزرگسالی اینه که یک ایده‌ی خوبی از خودت و زندگی داری. حداقل بیش‌تر از قبل. در صلحی با خودت و ویژگی‌هایی که نداری و آدمی که هستی و آدم‌هایی که نیستی. 

دیدنش به‌عنوان یک آدم دیگه برام جالبه. باورت نمی‌شه چقدر آهسته است. من خودم یادم رفته بود. چیزها مضطربش نمی‌کنند. هشت نه ساعت برای پروازش باید صبر می‌کرد و بازم از زندگی لذت می‌برد. قطار من بیست دقیقه دیرتر از زمانی که باید، حرکت کرد و من در دقیقا مرز حمله کردن به آدم‌های اطرافم بودم. بعد مثلا بهش نگاه می‌کنم و می‌گم شاید من هم باید این شکلی باشم. ولی واقعا وقتی میام اون شکلی باشم، نمی‌تونم. فکر می‌کنم من چیزهای زیادی برای از دست دادن، و چیزهای زیادی برای به دست آوردن دارم، و نمی‌تونم. هر اشتباهی که می‌کنم تا مدت زیادی توی ذهنم می‌مونه، و من صرفا نمی‌تونم. 

 

بعضی آدم‌ها وقتی می‌خوان کم‌تر با گوشی وقت بگذرونند، مثلا یک محدودیتی روی گوشی می‌سازند. شاید براشون جواب می‌ده، نمی‌دونم. من دیگه از اون سنی گذشتم که همچین کارهایی کنم. به خودم اعتماد دارم، و می‌دونم اگه با گوشی وقت زیاد بگذرونم، مشکل جای دیگه است. وگرنه در حالت عادی و سالمم، من همیشه دارم یک کاری می‌کنم. شاید زیادی از کار خسته‌ام مثلا، و تلاش می‌کنم مشکل رو از پایه درست کنم. برام همه‌چی راجع به یک سیستمه. سیستم من برپایه‌ی نگرانی می‌گذره.

 

به خودم می‌گم که آره، تو واقعا حق داری، بعضی چیزها ارزش ریسک کردن ندارند، ولی بعضی چیزها شاید داشته باشند. 

فکر می‌کنم قبلا به زندگی اعتماد داشتم، و الان ندارم، با این که حتی زندگی بهتر از قبله. 

۰

آنتالیا

در طول روز اوکی بودم، قطار آخری که سوار شدم تا به شهرم برسم، یک دختر و پسری جلوم نشسته بودند و هم‌سن من به نظر می‌رسیدند، و سربه‌سر هم می‌ذاشتند. بعدش دلم گرفت. الانم ناراحتم.

 

توی سفر در طول روز جاهای مختلف می‌رفتیم. می‌رفتیم دریا، توی آب، می‌رفتیم بقایای امپراطوری روم رو ببینیم، می‌رفتیم توی چشمه. شب می‌رفتیم رستوران، کباب می‌خوردیم و واقعا نمی‌دونی چقدر خوشحال بودیم. واقعا یکم ناراحت‌کننده است، ولی گوشت گاهی اوقات لذتی برای من داره که فکر می‌کنم هیچ‌وقت قرار نیست vegetarian باشم، حتی با این که با فلسفه‌اش موافقم.

هتلمون یک دستگاه قهوه‌ساز داشت که اصلا نمی‌دونی چی بود. ساعت یازده شب نمی‌تونستیم ازش بگذریم. شب‌ها مصاحبه‌های قیاسی رو برای هزارمین بار می‌دیدم و توی بغلش خوابم می‌برد. 

 

هر بار میام آلمان، اولش دلم می‌گیره. فرودگاه کوچک و ساکته، که خیلی توی ذوق می‌زنه، بعد از فرودگاه استانبول که معمولا همیشه یا ترانزیت یا اصلا نقطه‌ی شروع سفرمه. قطارها تاخیر دارند. چمدونم دیر میاد. احساس تنهایی می‌کنم و در عین حال وقتی آیشنور پیشنهاد می‌ده از ایستگاه قطار برم داره، می‌گم نه، چون دوست دارم توی غم‌ام تنها باشم‌. نه این که منطق مهاجرتم فراموشم شده باشه. ولی هر بار برمی‌گردم، با خودم می‌گم آیا طبیعیه من این‌قدر غمگین باشم؟ و خیلی دوست دارم بدونم اگه یک روز توی این کشور باشه، این‌جا برای من بیش‌تر خونه می‌شه یا نه.

 

این که می‌گم نقل مکان به این خونه زندگی‌م رو تغییر داد، همینه. این خونه همیشه برام خونه است. قدم می‌ذارم توش حسش می‌کنم. فکر می‌کنم می‌تونستم کم‌تر روش خرج کنم، یک خونه‌ی کوچک‌تر داشته باشم، ولی این‌جاها به چشمم میاد چقدر رابطه‌ی آدم‌ها با پول می‌تونه سمی باشه. که یادت می‌ره پول بهت این اختیار رو می‌ده که زندگی‌ای که دوست داری، بسازی.

 

روز تولدم، برای اولین بار و با مایو رفتم توی دریای مدیترانه. نه این که حالا من ترسی از برهنگی این‌طوری داشته باشم، ولی اولین بار بود برام توی ساحل مایو پوشیدن، چون در قدم اول شنا بلد نیستم. توی دریا بودم و نمی‌تونستم خنده‌ام رو کنترل کنم. واقعا خیلی هیجان‌انگیز بود. 

دارم آزمون‌و‌خطا می‌کنم که روز تولدم باید چی کار کنم. تا حالا به این نتیجه رسیدم که دوست ندارم برم سرکار. برای بیست نفر شام درست کردن خوب بود، ولی مرکز توجه بودن رو دوست ندارم. توی دریا که بودم، گفتم دوست دارم تولدم این‌طوری بگذره.

بیست‌و‌پنج‌سالم شد و احساس می‌کنم زندگی‌م داره روی دور تند می‌گذره. خیلی می‌ترسم، هر روز و اکثر لحظات استرس دارم. نمی‌دونم چی قراره دربیاد از این تو.

۲

Space - James

یکشنبه است و بالاخره خونه‌ام و لازم نیست کار کنم. با آیشنور رفتم بیرون برای قهوه، ولی چون مغازه‌ها باز بود (که عجیبه، چون یکشنبه است) تصمیم گرفتیم لباس بخریم. نوشتن سخته، چون روز ساده‌ای به نظر میاد روی کاغذ، ولی در قدم اول برام عجیبه که سه بار در دو روز با کسی وقت بگذرونم، و ثانیا من اصلا از لباس خریدن با بقیه خوشم نمیاد. ولی برام خیلی جالبه که یک جایی آدم‌ها اون‌قدر بهت نزدیک‌اند که بودن باهاشون شبیه به تنها بودنه.

 

دیشب movie night داشتم خونه‌ام و ته‌چین درست کرده بودم. اگه بدونی چقدر قشنگ بود، که البته می‌دونی چون ته‌چین مگه چقدر می‌تونه متفاوت باشه. و برای اولین بار به ذهنم رسیده بود که دوغ بگیرم جای نوشابه، و برای اسنک موقع فیلم، پفک و لواشک.

عاشق میزبان بودن‌ام. احتمالا می‌تونستم هر شغلی که نیازمند ارتباط با مردم در این راه هست، داشته باشم و توش خوب باشم و دوستش داشته باشم، ولی شغلی رو دارم انتخاب می‌کنم که اتفاقا هیچ ربطی نداره. فکر می‌کنم چون در نهایت روز، دوست دارم درگیر باشم.

 

مامان و بابام از دستم عصبانی‌اند، به دلایلی طبعا غیرمنطقی برای من، و حرف نمی‌زنیم. این موضوع تمام انرژی‌م رو می‌خوره. چیزهای مختلف ذهنم رو به اون سمت می‌بره، و بعدش دوباره کمی غمگینم. 

 

این avoidant بودنم در روابط رو به چشم می‌بینم، و خیلی جالبه، چون کلا نحوه‌ی برخوردم با آدم‌ها و چیزها متفاوته‌. اگه مثلا سرگرمی جدیدی شروع کنم، هیچ مشکلی ندارم توش افتضاح باشم؛ مسیر رو می‌رم، و می‌بینم تهش از توش چی درمیاد. ولی برای آدم‌ها، یک ذهنیت ثابت و غیرقابل‌انعطاف دارم. آدم‌ها یا از جای خوبی میان، یا از جای بدی. اگه حس کنم از جای خوبی میان، هر کاری کنند اشکال نداره. اگه حس کنم از جای بدی میان، اگه هیچ کاری هم نکنند، تکلیفشون برای من مشخصه. آدم‌ها همیشه از جای خوبی میان، تا روزی که نیان.

گاهی اوقات می‌فهمم که خیلی دارم سخت می‌گیرم، و coincidentally، در زمینه‌هایی که دارم خیلی سخت می‌گیرم، بهترین نتایج رو ندارم.

 

یک هفته‌ی دیگه بیست‌و‌پنج سالم می‌شه. خدای من، من هیچ‌وقت حتی خودم رو سی‌ساله تصور نکرده بودم.

۰

September Song

نوشتن سخته. کاش یک چوب جادو داشتم و به شقیقه‌ام می‌زدم و خاطرات رو درمی‌آوردم و یک جا نگه می‌داشتم. فکرهام رو از ته ذهنم برمی‌داشتم و چیزی باهاشون می‌ساختم.

کنفرانسی که داشتیم یک سال براش برنامه می‌ریختیم، شروع شد و تموم شد. این‌قدر بهم خوش گذشت که نمی‌دونی. من عاشق میزبان بودن توی همچین فضاهایی هستم. دوست دارم با آدم‌ها صحبت کنم، حواسم باشه تنها نباشند، حواسم باشه همه توی جمع باشند. می‌دونم که شخصیت گرمی دارم و می‌دونم که راحت می‌تونم با دیگران ارتباط برقرار کنم. راحت می‌تونم توی جمع حرف بزنم و راحت می‌تونم به بقیه گوش بدم.

 

می‌دونی، همچین شرایطی پیش میاد و فکر می‌کنم شاید اصلا آینده‌ی من توی همچین فضاهاییه. شاید اصلا من آدم آکادمیا نیستم. ولی بعد از هر lecture دوباره فکر می‌کنم کاش آینده‌ام توی آکادمی باشه. کاش یک روز من آزمایشگاه خودم رو داشته باشم. سر نخ یک سوال رو بگیرم و تا ته تهش برم.

با خودم فکر می‌کنم که آیا کافی‌ام. نه با لحن افسرده‌ای؛ می‌دونم که ویژگی‌های خوب زیادی دارم. ولی بازم، آیا من کافی‌ام؟ 

 

ولی از یک طرف خوشحالم که اوضاع برام ساده نیست. که هر روز با خودم این شک‌ها رو حمل می‌کنم. همین‌طوریه که رشد می‌کنی و یک روز به عقب نگاه می‌کنی و می‌بینی چقدر زیاد اومدی. 

 

دوست دارم با زندگی‌م یک چیزی بسازم. هر چیزی. به‌خاطر همینه که این‌قدر دارم تلاش می‌کنم به عمق ذهنم برم. 

این روزها خیلی خیلی خیلی سرم شلوغ بود و وقتی یکم زمان استراحت داشتم، فقط هدرش می‌دادم. متنفرم از روزهای این شکلی. کم‌کم باید به ته ذهنم و زندگی آروم برگردم.

۰

"اول که گل نبودم، اول یک غنچه بودم"

یک فیلم از سه‌چهارسالگی‌م هست که روی مبل نشستم و پشت‌سرهم دارم شعر می‌خونم. بابام هم کنارم نشسته، نه توی کادر دوربین، و هر شعری که تموم می‌کنم، دست می‌زنه و داد می‌زنه "مرسی مرسی، حالا فلان چیز رو بخون" و اسم یک شعر رندوم دیگه. یکی از برادرهام داره فیلم می‌گیره. فیلمه خیلی بلنده. تصویرش برام جالبه که یک عصر همین‌طور با بابام و برادری که الان یادم رفته کدومشونه، نشستم و نیم‌ساعت حداقل شعر خوندم برای خودم و یکیشون هم نشسته کلش ازم فیلم گرفته، همراه با زوم کردن روی حرکات دستم.

یک فیلم دیگه هست از نوزادی صبا، که میارنش خونه و من دوروبرش می‌چرخم و صداش می‌کنم "لیلا"، چون اول نظرشون برای اسم این بوده. این‌قدر خوشحال به نظر میام.

کلا فیلم از بچگی‌م زیاد هست، اولین دختر بعد از سه‌تا پسر با فاصله‌ی ده سال بودن مزایای خودش رو داشت. به نظر میاد که در هر لحظه مرکز توجه پنج نفر بودم.

 

چیزی که از خودم از کودکی‌م یادم میاد، خیلی فرق داره. من و صبا همیشه در کادر خانواده بودیم. تقریبا نامرئی. فکر می‌کنم این‌قدر مسائل زیادی در جریان بود که ما توش گم می‌شدیم. 

 

برام جالبه که چطوری زندگی آروم آروم و به صورت اساسی تغییر می‌کنه.

 

فیلم‌های افرا رو می‌بینم و دلم می‌ره. ارغوان داره تازه حرف زدن یاد می‌گیره و یک فیلم هست که همین‌طوری به افرا می‌گه "عسیسممم" و وای خدای من،‌ باید جلوی خودم رو بگیرم که توی جلسه‌ی آزمایشگاه فردام پخشش نکنم.

و فکر می‌کنم که وای خدا، این دوتا قراره جزئی از زندگی من باشند. زندگی‌م دگرگون نمی‌شه، ولی اجزای همیشگی جدید داره و اندازه‌ی مرگ شاید هضمش سخته.

 

یک دختر جدید توی آزمایشگاهمون هست که مثلا یکی دو سال از من کوچک‌تره و ارشد می‌خونه. هرازگاهی میاد با من حرف می‌زنه و یک حالی داره انگار داره با بزرگ‌ترش حرف می‌زنه. من هر بار یادم میاد که عه، من الان مثلا نقطه‌ی اتکاشم. بحث این نیست که نمی‌تونم قابل‌اتکا باشم. فقط این که نقشت عوض می‌شه و پیش‌زمینه‌ی زندگی‌ت عوض می‌شه و هی نمی‌فهمی و آخرش می‌خوره توی صورتت. 

۱

"I don't care much about the weather"

یکشنبه است. اومدم آزمایشگاه، ولی اصلا و ابدا دوست ندارم کار کنم. دیشب تصادفی ده ساعت خوابیدم و ایده‌ای ندارم که چرا و چگونه، و در نتیجه‌اش سرم درد می‌کنه از صبح. ای خدا. چه گیری کردیم.

 

دیشب با دوست‌های ایرانی‌م رفته بودم شام. دخترها داشتند با هم حرف می‌زدند و موضوع بحث هم این بود که چرا باید زباله‌ی بیو رو جدا کنی، چرا این‌قدر این‌ها ادا دارند، فلان و بیسار که من خیلی شاکی می‌شم هر بار می‌شنوم. چون خب منم بدم میاد از جدا کردن مخصوصا زباله‌ی بیو، واقعا هم کثیفه و بدبختی داره، ولی خب مشخصه که یک دلیلی پشتشه دیگه. این مقاومت آدم‌ها به سازگاری با محیط برام کمی عجیبه و نمی‌فهممش. معمولا هم دوست دارم اطراف آدم‌هایی باشم که تاثیرگذارند برام، نه این که باز من بیام پند و اندرز بدم راجع به چیزهای بدیهی.

بعد داشتم با خودم فکر می‌کردم، و همراه با تجارب قبلی، داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که شاید من نباید خیلی وقت بذارم به صورت کلی برای این افراد. 

در کنارش، من تازگی‌ها به این نتیجه رسیدم که یک دلیل این که مسافرت با افراد برام معمولا سخته، اینه که مخصوصا چون مسافرت کلا هم گرونه، من توقع بهترین خاطرات، بهترین لحظات و عمیق‌ترین کانکشن‌ها رو دارم. ولی دنیا این‌طوری کار نمی‌کنه و صرفا چون پول خرج کردی نمی‌تونی خاطره بگیری. باید به چشم یک ماجراجویی بهش نگاه کنی و بدون توقع و بدون یک تصویر ذهنی از چیزی که باید باشه.

بعد از روی این درس جدیدی که یاد گرفته بودم، به این فکر کردم که شاید من همیشه توی روابط انسانی‌م این اشتباه رو می‌کنم. همیشه یک تصویر دقیق دارم از چیزی که توی روابط دنبالشم و چیزی جز اون برام جذابیت نداره. توی دوستی‌های نزدیک و روابط عاشقانه منطقی هم هست به نظرم، چون آدم معیارهای مشخصی داره و هزینه‌ی زیادی هم می‌کنه سر این روابط. ولی این شامی که من رفته بودم، یک دورهمی خیلی خیلی casual بود. 

علی بندری یک اپیزود داشت راجع به این که بچه‌های امروز توی محیط استریل رشد می‌کنند و در نهایت افراد توانمندی از توشون شاید درنیاد، چون تجربه‌های منفی ندارند. شاید منم همینم. یک محیط استریل برای خودم می‌سازم. شاید هم اصلا به‌خاطر همینه که نمی‌تونم واکنشی نشون بدم در این لحظات، شاید به‌خاطر همین هم‌رنگ محیط شدن یا نامرئی شدن، حس می‌کنم خودم نیستم، و درنتیجه‌ی این احساس خودم نبودن، کلا فاصله می‌گیرم. آیا من در اون لحظه گفتم که "وای خدا بچه‌ها چقدر شلوغش می‌کنید." نه، صرفا به مکالمه‌ی دیگه‌ای سر میز توجه کردم.

و آره خلاصه، شاید همین محیط استریله که ته دلم داره غمگینم می‌کنه و باعث می‌شه حس کنم زندگی خالیه.

 

کشف خوبیه اگه درست باشه، ولی متاسفانه همچنان راه فراری از کار نیست.

۱

"Most human beings have an almost infinite capacity for taking things for granted."

عصر شنبه است و صبح آزمایشگاه بودم و ظهر خونه‌ی فده. خونه‌ی بقیه رفتن نسبتا تازه است برام. فهمیده‌ام که پسته یکی از بهترین چیزهاییه که می‌تونی خونه‌ی بقیه ببری، چون هیچ‌کس توی این دنیا از پسته بدش نمیاد و کیف می‌ده دریافت کردنش هم از بقیه. انگار این کشفیات کوچک بزرگسالی به من کیف می‌ده. درست کردن یک سیستم و عادت‌های کوچک.

 

این روزها هی بقیه رو قضاوت می‌کنم و می‌گم عمرا من همچین کاری می‌کردم. یک بار یک نفر دوچرخه‌ی من رو قفل کرده بود، که خیلی هم ماجرا و دردسر برام درست کرد در نتیجه‌اش. ولی اون موقع فکر کردم کدوم احمقی دوچرخه‌ی بقیه رو قفل می‌کنه؟ چند هفته پیش مشخص شد که من.

دارم تلاش می‌کنم به اشتباهات خودم فکر کنم. در عین حال تلاش می‌کنم وقتی از دست کسی عصبانی‌ام و فکر می‌کنم دوستی‌شون ارزشی نداره، به وقت‌هایی فکر کنم که قلبم پر بوده از محبتشون. در نهایت نتیجه‌ی فکرهام رو شاید تغییر نده، ولی باعث می‌شه مهربون‌تر باشم توی قضاوتم.

 

زندگی پری دارم و فکر کردن بهش برام جالبه. سرکار سرم شلوغه، بعدش می‌رم باشگاه یا والیبال، بعدش شاید آشپزی کنم، بعدش حرف می‌زنیم. مسافرت می‌رم، شنبه‌ها تلاش می‌کنم بدوم. حواسم به دوست‌هام هست، حواسم به آینده هست، به گذشته فکر می‌کنم.

تلاش می‌کنم این‌جا بنویسم و بهم کمک می‌کنه. شب‌ها قبل از خواب کتاب می‌خونم. حواسم هست وقتی آیشنور از ترکیه میاد، از ایستگاه قطار ورش دارم. هزینه‌هام رو یادداشت می‌کنم. برای سفرها گزارش می‌نویسم. یادم می‌مونه اکثر اوقات به گیاه‌ها آب بدم. خونه‌ام تقریبا همیشه تمیزه.

هیچ‌چیز بی‌نقص جلو نمی‌ره، ولی اکثر اوقات چیزها درسته. از خودم راضی‌ام بابت همه‌ی این سیستم‌های کوچک و بزرگ توی زندگی‌م، ولی حقیقت اینه که احتمالا با ترکیب یک سری امتیازها و privilegeها، واقعا سخت هم نبوده رسیدن بهشون.

 

یادمه سال اول می‌گفتم که آسمون آبی این‌جا برام تکراری نمی‌شه، جاده‌های سبزش همین‌طور. ولی الان واقعا حالت پیش‌فرضه برام. یعنی نه این که بگم حالت دیگه‌ای یادم نمیاد، ولی خب نمی‌تونم شگفت‌زده باشم برای آسمون آبی.

 

چندتا مکالمه داشتم در چند وقت اخیر که باعث شدند ته دلم کمی خوشحال باشم. دیروز مامانم عکس ارغوان رو فرستاده و می‌گه که عینکی شده. من اول خیلی بهش فکر نکردم ولی بعد از چند دقیقه نگران/ناراحت شدم سرش. کلا واکنش‌های احساسی من یکم توی دیواره، معلوم نیست کی و کجا میان. زنگ زدم به مامانم وسط کار و وسط حرف‌هاش اشاره کرد که "گفتم الان سارا نگران می‌شه." و می‌دونی، خوشحال شدم که یکی بالاخره می‌فهمه اهمیت می‌دم.

امروز هم توی خونه‌ی فده بحث نروژ رفتن بود و hiking و این صحبت‌ها، و گفتم امیدوارم بتونم یا همچین چیزی، و این شکلی بود که آره، تو که فرد فعالی هستی. می‌دونی، مثلا همچین لحظاتی هست و آدم با خودش فکر می‌کنه که اوه، من الان یک آدم دیگه‌ام.

۰

دوران گذار

واقعا دارم تلاش می‌کنم یک ایرانی نژادپرست دیگه نباشم، ولی همیشه وقتی موقع مسافرت افراد آسیایی (آسیای شرقی، و حدس می‌زنم کره‌ی جنوبی) می‌بینم، یک نگاه از بالا به پایینی دارم. فکر می‌کنم همیشه در حال عکس گرفتن‌اند، گوشی‌شون به گردنشونه و یک حالت adventurelessای دارند. حالا آدم می‌تونه هر احساسی به هرچی داشته باشه، ولی ذهنم درگیر اینه که خب چرا؟ به تو چی کار دارند؟ چطور می‌تونم همچین احساس عمیقی داشته باشم وقتی تاریخچه‌ای هم ندارم حتی؟

یک احتمالی که به نظرم میاد، اینه که من کلا از expatهای اطرافم خیلی ضربه خوردم :)) می‌دونی، این سبک آدم‌ها که باهوش بودند (هستند) و به جایی رسیدند و برنامه‌ی زندگی‌شون کلا تیک زدن باکس‌های بیش‌تر و بیش‌تره، بدون این که واقعا ایده‌ای داشته باشند دارند چی کار می‌کنند. 

دوستم این شکلیه که هرجا می‌ریم، هر صحنه‌ای که می‌بینیم، قطعا و بدون شک گوشی‌ش رو می‌ده که ازش و اون صحنه عکس بگیرم. هی توی ذهنم می‌گم که چرا می‌خوای مرکز هر صحنه‌ای باشی؟ چرا همه‌چیز باید از تو شروع بشه و به تو ختم بشه؟ آدم‌هایی که نمی‌تونند به چیزی نامرتبط به خودشون توجه کنند، زده‌ام می‌کنند.

ولی چیزی نمی‌گم. شاید هم مشکل همین باشه، چون همیشه همین‌طوری می‌شه. من یک تصوری درباره‌ی دنیای ذهنی بقیه پیدا می‌کنم، درباره‌اش حرف نمی‌زنم، چون به من ربطی نداره، ولی فاصله می‌گیرم. چیزی نمی‌گم، چون فکر می‌کنم نصیحت کردن بقیه راجع به زندگی سطحی از تکبر لازم داره که حتی من بهش نرسیدم.

 

حرف‌های آدم‌ها رو می‌شنوم، در لحظه نمی‌تونم واکنشی نشون بدم، ولی می‌مونه و ذهنم رو می‌خوره.

وقتی کریسمس توی روم بودیم، می‌گفت که وای خدا، چرا خودت رو درگیر زن زندگی آزادی کنی؟ چرا فقط چون مونثی، باید درگیر همه‌ی جنگ‌های همه‌ی زنان باشی؟ و حالا جدا از این که من واقعا حتی کار خاصی نمی‌کردم، حرفش در لحظه اصلا بهم ننشست. یکم حرف زدیم، ولی در نهایت به نتیجه‌ای نرسیدیم. حرفش و موضعش همچنان توی ذهنم موند. 

برای من همه‌چیز توی روابط مربوط به نیت انسان‌هاست. اگه بدونم کسی نیت خوبی داره، از هر چیزی می‌تونم بگذرم. نمی‌تونستم بپذیرم کسی که می‌تونه چشم ببنده روی اون همه سیاهی، می‌تونه بگذره و پشت سرش رو نگاه نکنه، انسان واقعا خوبیه.

 

بعدش از خودم می‌پرسم پس خودم چی. نمی‌دونم راستش. نمی‌دونم آیا آدم بهتری‌ام یا نه. 

 

می‌پرسم که آیا من زیادی حساسم. می‌گه که فقط تغییر کردم و آدم متفاوتی شدم و دارم محیط اطرافم رو عوض می‌کنم.  فکر می‌کنم درست می‌گه.

۰

Arrested Development

دیروز توی باربیکیو بحث کلاس بیوشیمی دوره‌ی لیسانسمون بود و داشتم می‌گفتم که یک جا احتمالا از حرف‌های عجیب استادمون نوت برداشتم. هی گشتم و گشتم و آخرش جدا از وویسی که زهرا برام فرستاده بود، به یک سری پست توی کانالم رسیدم. (مثال: «کسی که مودبه، قبل از کلاس چیزی نمی‌خوره که سر کلاس نفخ شه، یا اسهال شه») و نمی‌دونم، بازم نشستم فکر کردم که آیا واقعا زندگی متفاوته الان، یا صرفا چون توشم، فکر می‌کنم بی‌معنی و فراموش‌شدنیه. حتی این‌طوری نیست که قبلا ستاره‌ای بودم و زندگی هر روزش یک ماجراجویی جدید بود. زندگی واقعا فرق اساسی‌ای نکرده. من کمی البته فرق کردم.

 

با آیشنور زیاد در مورد خاطراتمون حرف می‌زنیم. حتی توی گروه دوستی‌مون، ما دنیای خودمون رو داریم. الان اومدم چندتا از چیزهایی رو که بهشون می‌خندیم، این‌جا بنویسم، ولی خارج از موقعیت و در نظر گرفتن رابطه‌مون هیچ معنایی نداره. وقت‌هایی که با هم‌ایم، زندگی برام درسته. 

گروه دوستی‌مون هم کلا همین‌طور. افراد کاملا رندوم، و در عین حال، مهربون و امن، ولی همچنان واقعا رندوم. یک بار ما دوتا با شوق و اشتیاق برنامه‌ی سفر به بوداپست ریختیم و با بقیه مطرح کردیم. شنتنو گفته بود عمرا و ابدا تحت هیچ شرایطی تا مارچ مسافرت نمی‌ره. ما هم فکر کردیم امکان نداره اگه ما بریم، نیاد. تو گروه مطرح کردیم و همه گفتند نه، و حدس بزن شنتنو چی گفت؟ "ببخشید، من اون موقع ایتالیام." 

 

کلاس لیسانسمون هم همین حال بود برای من. حالا در حد دوست‌هام بهشون اعتماد نداشتم، ولی بازم همین‌قدر رندوم. زیاد بهشون فکر می‌کنم و دلم براشون تنگ می‌شه حتی.

 

من کلا فکر می‌کنم از فضاهایی که انسان‌ها آدم خودشون‌اند، تصمیمات خودشون رو می‌گیرند و روابط تدریجی درست می‌شه، خوشم میاد. اون اولش که وارد پروگرم این‌جا شده بودم، همه خیلی در حال تلاش کردن برای دوست شدن و گروه پیدا کردن بودند. فکر می‌کنم به‌خاطر همین خاطره‌ی خاصی از اون موقع ندارم.

 

به خودم می‌گم شاید فقط من دیگه اون آدم نیستم. هرچی نباشه، هی دارم سر چیزهای کوچک حرص می‌خورم. اگه چیزی برای نگرانی باشه، من نگرانم. باورت نمی‌شه چقدر با خودم حرف می‌زنم وقتی می‌بینم در ساختمون بازه. عصبانی نمی‌شم، فقط برام مهمه این جزئیات. بعد انگار ته ذهنم فکر می‌کنم که خب معلومه آدم اگه این‌طوری باشه و به همه‌چیز گیر بده، نمی‌تونه از زندگی لذت ببره. 

ولی فکر کنم این‌طوری نیست. فکر می‌کنم این‌ها صرفا عادات جدیدند و من هنوز اندازه‌ی قبل cool هستم. 

۰

کتاب‌ها

داشتم می‌گفتم خونه‌ام یک معنای جدیدی به زندگی‌م داد. هر چیزی ممکنه روی هوا باشه، ولی این‌جا همیشه خونه است برام. قشنگه، راحته، پر از گیاهه و نقاشی و پازل. یک بار انوجا به اصرار خودش شب رو پیشم موند. صبحش بلند شد، صبحانه خورد، و باز روی مبل خوابید. همیشه این‌قدر آرومه.

کتاب خوندن هم زندگی این‌جام رو تغییر داد. من در چند ماه اخیر کشف کردم که امن‌ترین راه برای پیدا کردن کتاب‌هایی که دوست دارم، اینه که quoteهای توی گودریدزشون رو بخونم. از روی لحن نویسنده می‌تونم بفهمم که آیا قراره این کتاب به من کمک کنه یک معنایی از زندگی خودم پیدا کنم یا نه. یکی Stoner رو پیدا کردم، یکی Remains of the Day. متاسفانه یا رابطه‌ی من با کتاب‌ها اون‌قدری عمیقه که نمی‌تونم شرحش بدم، یا صرفا توی گفتن از کتاب‌ها خوب نیستم. ولی گفتن همین کافیه که استراتژی واقعا موفقی بوده. در حاشیه خودم رو ملزم می‌دونم که بگم فعلا دارم Winnie the Pooh رو می‌خونم. آره، لذت هم می‌برم.

 

در عین سردرگمی و همه‌ی این چیزها، من خیلی خود بزرگسالم رو دوست دارم. بیش‌تر از حتی تصورم صبر و محبت دارم برای بقیه. دلسوزی و مسئولیت‌پذیرم و کم‌کم می‌تونم فردی باشم برای تکیه کردن.

۴

شنبه، کتاب‌فروشی

امروز برای این که با دوست جدیدم وقت بگذرونم، دوی پنج کیلومتر رفتم و خب اگه مثلا یک سال پیش بود، شاید خیلی راحت‌تر می‌بود، ولی امروز واقعا جون دادم، چون خیلی وقت بود ندویده بودم. ولی همین رو بابت ورزش دوست دارم. چون بهم یک فرصتی می‌ده که ببینم قوی‌تر از تصورم‌ام. 

بعدش اومدم مرکز شهر و الان توی کتابفروشی نشستم و هی به خودم یادآوری می‌کنم با خودم حرف بزنم. یاد والیبال میندازتم. هی این رد کردن توپ بین خودمون. فکر می‌کنم اشکال نداره که تکراریه، فقط حرف بزن باهام. بذار بفهمم چی غلطه.

 

می‌دونی، از وقتی اومدم این‌جا، دوست‌های زیادی پیدا کردم و دوست‌های زیادی از دست دادم. خیلی خیلی به‌ندرت به دوست‌هایی که از دست دادم، فکر می‌کنم. تقریبا کاملا خاطراتمون از ذهنم پاک می‌شه. یعنی بعد از یک مدت حتی احساس بدی ندارم، و یادم نمیاد چی شد.

یعنی با یک مقدار مختصری تلاش می‌تونم از همه‌چی جدا بشم. فکر می‌کنم همین هم کمی من رو به هم می‌ریزه. از بیرون اصلا به نظر نمیاد چیزی غلطه، چون دقیقا به‌خاطر همین، درگیر مشکلات نمی‌مونم. سریع می‌گذرم. ولی دوست ندارم بتونم سریع از همه‌چی بگذرم. دوست ندارم این‌قدر جدا از اطرافم باشم. دوست دارم از این سال‌ها یک خاطره‌ای برام بمونه.

فکر می‌کنم دقیقا به‌خاطر همین هم هست که این‌قدر دوست دارم خانواده‌ی خودم رو داشته باشم. می‌دونم که این اون چیزیه که من نمی‌تونم ازش بگذرم. 

۱

ریشه‌های نامرئی

من هنوز سر این قضیه‌ی سرکار درگیرم :)) به‌اندازه‌ی روزهای اول جدیش نمی‌گیرم، ولی همچنان فکرش عصبانی‌م می‌کنه. می‌بینم هم که بقیه ناراحت‌اند که فاصله می‌گیرم ازشون، ولی همچنان هیچ میلی به حرف زدن ندارم. 

توی این ماجرا این برام جالبه که چطور من همیشه این‌قدر می‌گفتم که راحت می‌بخشم و فلان و این‌ها، و سر همچین چیزی دارم کوتاه نمیام. یعنی می‌دونی، حتی این‌طوری نیست که کسی عزیزم رو به قتل رسونده باشه. ماجرا در مقیاس بزرگ چیزها واقعا بی‌اهمیته، و همچنان من نمی‌تونم.

یعنی اون شناختی که از خودت به دست میاری در یک ست محدودی از شرایط به وجود اومده‌، و شاید واقعا هیچ رسمیتی نداره.

 

نوشتن توی این‌جا بهم خیلی کمک می‌کنه. یک مسیری برام روشن می‌کنه که تهش به خودم برمی‌گردم.

 

هرچی بزرگ‌تر می‌شم، اون بی‌خیالی ذاتی‌م کم‌رنگ‌تر می‌شه. نمونه‌اش اینه که هر وقت کسی سرکار دیر می‌کنه، پیام می‌دم که مطمئن باشم حالش خوبه. چون همیشه هرکسی که از دسترسم خارج می‌شه، اولین احتمالی که می‌دم، اینه که الان هفت ساعته جسدش یک گوشه افتاده.

حتی با وجود این که این همه حساس‌ترم، باز هم نمی‌بینم چقدر نقطه‌ی ضعف دارم. هنوز حیرت‌زده می‌شم که من سر قضیه‌ی ایران و اسرائیل اون‌قدر غصه خوردم. یعنی اگه از قبلش بهم می‌گفتند اگه همچین اتفاقی بیفته ‌چه واکنشی نشون می‌دی، قطعا می‌گفتم حالا ناراحت می‌شم، ولی زندگی همینه.

نمی‌دونی که چقدر از نقاط مختلفی به زندگی وصلی و هرکدومش نقطه‌ی ضعفه‌ یک جورهایی.

۰

Was there something I could've said to make your heart beat better?

این دفعه‌ی آخر که ایران بودم، با صبا یک دعوای وحشتناکی توی خیابون داشتم که این‌قدر ناراحتم کرد که تا همین اواخر از ذهنم پاکش کرده بودم. حتی به پرهام فقط در حد سرخط اخبار گفتمش که بدونه، وگرنه حتی تعریف کردنش برام بیش‌تر از توانم انرژی می‌کشید ازم.

دعوا هم به نتیجه‌ی خاصی نرسید، ولی بعدش اوکی بودیم. من دلم پر بود از همه‌چی، اون دلش پر بود از راستش یادم نمیاد چی. یادمه اون موقع تلاش می‌کردم منطقی باشم و فکر می‌کردم چیزی که می‌گه، واقعا خیلی جور درنمیاد. شاید واقعا جور درنمی‌اومد یا شاید من نمی‌فهمیدم اون موقع.

ولی این دعوا احتمالا یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های زندگی‌م می‌مونه. 

آدم با خودش فکر می‌کنه که من توی آتش می‌رم تا تو رو نجات بدم، و توی همچین دعوای احمقانه‌ای نمی‌تونه دو ثانیه ساکت بشه، و گوش کنه و حتی اگه غیرمنطقی بود، محبتش رو نشون بده. می‌دونی، انگار یک آزمایشی بوده و من نتونستم خودم رو اثبات کنم.

 

معمولا خیلی رابطه‌ی آروم و کم‌تلاطمی با دیگران دارم. معمولا محدودیت‌ها رو درک می‌کنم، راحت می‌تونم خودم رو جای دیگران بذارم و خلاصه سخت نیست تا کردن باهام.

قضایای ایران و اسرائیل که پیش اومد، یکی از همکارهام که بهش نزدیکم، هیچ واکنشی نشون نداد. کامل قضیه رو دنبال می‌کرد و می‌دونست روزهای سختیه برای من، ولی هیچی نگفت. من طبعا کاملا می‌فهمم کسی دوست نداشته باشه طرفدار ایران باشه (هرچند نادیده گرفتن حرکات اسرائیل این هم توی اون شرایط نامنصفانه به نظر می‌اومد) ولی این خیلی برای من دردناک بود که یک بار هم نپرسید که اوکی، مثلا تو خوبی؟ خانواده‌ات خوب‌اند؟

این همچنان توی ذهن من هست. این هفته دوشنبه سر میز ناهار، چند نفر یک شوخی با بابام کردند، و من هم کلا جمع رو ترک کردم. بعدش عذرخواهی کردند و من هم هی می‌گم معذرت‌خواهی رو راحت قبول می‌کنم، ولی مثل این که نه. کل این ماجرا باعث شده رابطه‌ام رو قطع کنم و البته فکر می‌کنم این بند قبلی و ماجراهای مشابهش زیربنای تصمیم‌ام بودند‌.

خیلی برام جالبه که ذهنم این‌طوری کار می‌کنه. دقیقا در یک آن یک نفر برام تموم می‌شه. فکر می‌کنم به‌خاطر اینه که من هی اشتباه‌ها رو توجیه می‌کنم، و آخرش که توجیه نمی‌کنم، تمام اشتباه‌های قبلی با هم ترکیب می‌شه و رابطه می‌شکنه.

برای مامان و بابام تعریف کردند و مامان و بابام هم طبعا به سبک محافظه‌کارانه و مردم‌دار همیشگی‌شون گفتند که اوکی، کار خوبی کردی، ولی توش نمون. رهاش کن. من اصلا نمی‌تونم. وقتی از کسی ناراحتم، نمی‌تونم حتی تماس چشمی برقرار کنم. هیچ اشتیاقی برای حرف زدن ندارم، هیچ میلی برای ارتباط دوباره ندارم. نفرت و کینه هم حتی ندارم. فقط دوست دارم تموم بشه. من هنوز کاملا بزرگسال نیستم.

هی فکر می‌کنم یک نفر سر اون میز ناهار می‌تونست بگه که دیگه کافیه، ولی جز من کسی نگفت. یک آزمایشی بود و توش قبول نشدند. می‌دونم در هر صورت همکارند و خیلی مهم نیست، ولی آیا واقعا نیست؟ من حتی دوست‌هام و همکارهام رو قاطی نمی‌کنم، ولی همچنان دردناک بود.

 

به‌خاطر همین می‌گم اون ماجرای دعوا با صبا یک حسرتی می‌مونه برای من. امیدوارم درسی برام باشه برای آینده.

۱

This is me trying

حرف رندومی به نظر میاد نصفه‌شبی، ولی من واقعا آدم مهربونی‌‌ام. اصلا و ابدا نه همیشه، ولی حداقل واقعا مهربون‌ام و فقط nice نه. راحت می‌بخشم، و طرف مقابل توی ذهنم هست اکثر اوقات. همیشه هم مایه‌اش رو داشتم، ولی همین‌طوری که بزرگ‌تر می‌شم، صبرم هم داره بیش‌تر می‌شه، و کم‌کم داره بیش‌تر به چشمم میاد این ویژگی‌م.

توی این کنفرانس مسئول یک تیمی هستم و باید به بقیه بگم چی کار کنند و یک نفر هست که هی کاری رو که باید، اکثر اوقات نمی‌کنه. در حالی که من از اول هزار دفعه گفتم که اگه نمی‌تونند به کاری برسند، من راحت می‌تونم به‌جاشون انجامش بدم و این راحت‌تر از هی یادآوری کردنه. ولی خلاصه، این فرد نه انجام می‌ده، نه می‌گه که من انجام بدم. من هیچ‌وقت واقعا اعصابم خرد نمی‌شه. بدون هیچ تلاشی، درک می‌کنم که بنده‌خدا سرش واقعا شلوغه و این کنفرانس وسط دغدغه‌های فعلی‌ش جایی نداره، و اشکالی هم نداره.

 

پخته‌تر شدن خودم رو می‌بینم، و برام قشنگه تغییرم. ولی می‌دونی، همچنان زندگی‌م انگار کانتکست نداره، که خیلی عجیبه، چون من واقعا این‌جا زندگی دارم. ولی همچنان یک جورهایی زندگی از سه سال قبل تا الان متوقف شده. 

۱

در ستایش ورزش

از ساعت هفت‌و‌نیم صبح بیدارم و دائم سر یک کاری. امشب قرار بود quiz night داشته باشم با آیشنور و شنتنو و مثل این که سومین کشور پرجمعیت دنیا استانبوله. 

هر روز ورزش کردن تاثیر عمیقی روم گذاشته. قبلا هم می‌دیدم دویدن روی روحیه‌ام تاثیر می‌ذاره و مثلا باشگاه هم شبیهه به دویدن، ولی بدمینتون و والیبال ساحلی تاثیر متفاوتی داشتند. می‌تونم روحیه‌ی رقابتی‌م رو دربیارم و ازش استفاده کنم. 

این‌قدر دلم در طول بازی شور می‌زنه که نمی‌دونی. موسسه‌مون یک لیگ داره و همه خیلی جدیش می‌گیرند. من از تقریبا صفر شروع کردم و هم‌تیمی‌هامون محشر بودند از لحاظ تشویق و همه‌چی. این که خودم رو دربرابر استرس نمی‌بازم، تجربه‌ی جدیدیه. معمولا فرار می‌کنم ازش.

ورزش کردن، چه باشگاه، چه بدمینتون، چه والیبال، برام یادآوری روزانه‌ی ارزش‌هام شده.

یک قسمتی داره چنل‌بی، به اسم جنوبگان. داستان فردیه که تمام آرزو و هدفش توی زندگی، سفر به قطب جنوب بوده. توی اپیزود خیلی به اراده‌ی این فرد توجه رو می‌کشه و طوری که علی بندری اراده رو تعریف می‌کنه، برام خیلی جالبه. می‌گه مثلا فلانی رابطه‌ی خوبی با خودش داشت. که تعریف خیلی دقیقیه به نظرم از این که چرا بعضی آدم‌ها بااراده‌اند؛ نه این که صرفا توی زور گفتن به خودشون خوب باشند.

منم دارم تلاش می‌کنم این‌طوری بااراده باشم‌. برای این آخر هفته برنامه‌ی آزمایش ریختم و امروز توی آزمایشگاه به خودم می‌گفتم نباید اصلا غر بزنم. خلاف خودم قرار نمی‌گیرم.

۱

Birds of a Feather

می‌دونی، زمان می‌گذره و من تغییر می‌کنم و چون زیاد نمی‌نویسم، نوشتنم باهام تغییر نمی‌کنه. میام این‌جا و می‌دونم ذهنم پره، ولی نمی‌دونم چطوری بنویسم. درنهایت فقط تعریف می‌کنم چی شده، نمی‌تونم بگم توی ذهنم چه‌خبره.

دیروز وسط حرف زدنمون، به ذهنم رسید که دوست دارم برم ایرلند. آیشنور و شنتنو رو شنبه‌شب برای quiz night دعوت کردم‌ و ذوق دارم برای سوال طرح کردن براش. دیشب به پرهام گفتم توی کال بمونه و خودم ساعت ده شب رفتم توی بارون قدم زدم و برگشتم. موهام داره به کمرم می‌رسه و خوشم میاد شب‌ها بهشون روغن بزنم و ببافم. تازگیا فهمیدم یکشنبه کتابخونه رفتن و مطالعه کردن واقعا کیف می‌ده. امشب ته‌چین پختم برای دومین بار و خیلی خیلی خوشمزه شد. باید ببینی چقدر دستم توی کار خونه راه افتاده و چقدر خونه‌ام خونه است و مرتبه اکثر اوقات.

چیزهای کوچک این‌طوری زیادند. خوشم میاد سرم گرمه و زندگی آرومه. ته دلم شاید کمی غمگین هم باشم. دلم تنگه براش. تصور می‌کنم اگه این‌جا بود زندگی چه‌شکلی می‌بود.

همیشه از نوشتن برای دیدن خودم استفاده می‌کردم، ولی الان خیلی این وجهش برام مهم نیست. به‌اندازه‌ی کافی خودم رو دیدم و می‌شناسم. همچنان ولی دوست دارم بنویسم. 

از این سال‌های اخیر انگار خاطره‌ای ندارم، و این خیلی ناراحتم می‌کنه. هرکاری می‌کنم که عوضش کنم.

۰

تلاش برای نوشتن از عشق

می‌گفت می‌تونی از روی اشارات گذرای آدم‌ها به پارتنرشون بفهمی رابطه‌شون چطوریه. من سر چیزهای زیاد و بی‌ربطی بهش اشاره می‌کنم. شبیه این مادرهایی‌ام که هر حرفی رو به بچه‌شون می‌کشونند. وقت‌هایی که توی خودم‌ام و به چیزها فکر می‌کنم، نظر اونم یک دور مرور می‌کنم راجع به همه‌ی اون چیزها. یادم میاد از این آهنگ‌ها خوشش میاد، از این آدم‌ها خوشش میاد، فلان موضوع‌ها براش جالب‌اند. دقیقا دارم به یک آدم فکر می‌کنم و فکر نمی‌کردم به این‌جا برسم.

دوست داشتن آدم‌ها و فهمیدن این که دقیقا احساسم چیه، راه سختی بوده برای من. جدا از این که خیلی سخت می‌تونم به آدم‌ها خیلی نزدیک باشم، هیچ‌وقت هم دقیقا نمی‌تونم بفهمم آیا دارم از دوست داشته شدن لذت می‌برم یا واقعا کسی رو دوست دارم.

جالبه که مطمئن باشی که کسی رو دوست داری و به‌خاطر خودش دوستش داری. 

 

با این که ایران نبودم، ولی روزهای جنگ خیلی خیلی سخت گذشت. این‌قدر گریه کردم که نمی‌دونی. اون موقع که اینترنت قطع شده بود ولی، افتضاح بود. کسی نگاه می‌کرد می‌گفت لابد نگرانش‌ام، یا مثلا ناراحتم که تنها مونده، ولی بیش‌تر خودم داشتم عذاب می‌کشیدم از نبودنش. و حالا شاید همه‌ی این‌ها برای همه‌ی شما خیلی عادی باشه، ولی روابط انسانی خیلی نزدیک این‌قدر همیشه برای من موضوع پیچیده‌ای بوده که اون روزها در عین احساس بدبختی و بیچارگی، حیرت‌زده بودم که من واقعا به یک نفر وابسته‌ام. نمی‌دونم، بدم هم نمیاد.

 

الان داشتم فکر می‌کردم چقدر امروز به‌خاطر بارون و ورزش و همه‌چیز یخ زدم، بعد فکرم رسید به این که دستشویی سوییتمون توی استانبول چقدر همیشه سرد بود، بعدم فکر کردم چقدر دلتنگم. مشخصا به دلتنگی هم عادت ندارم.

۲

June

از صبح بین تخت و کاناپه در حرکتم. هی فکر می‌کنم که باید یک کاری کنم، خونه رو تمیز کنم، ورزش کنم، هرکاری. ولی در نهایت فقط اخبار رو چک می‌کنم.

هی گریه کردم و تلاش کردم احساساتم رو پردازش کنم. درنهایت این‌قدر بزرگه که نمی‌تونم. دیروز تولد آیتو و باربیکیو بود‌. هوا آفتابی بود و کنار دریاچه بودیم و هیچی از محیط بیرون بهم نمی‌رسید.

 

واقعا آدم در این موقعیت‌ها یک قسمت‌هایی از خودش رو تازه پیدا می‌کنه. هی به این فکر می‌کنم که آدم‌هایی که من می‌شناسم، شب رو با صدای بمب گذروندند و باز گریه‌ام می‌گیره. با پرهام همچنان توی کال یک دلیلی برای مسخره‌بازی پیدا می‌کنیم. مامان و بابام موقع کال توی تلویزیون موشک‌ها رو نشون می‌دن و باید تلاش کنم خون‌سرد به نظر بیام. 

 

دوست ندارم فردا برم سرکار. می‌دونم قراره تلاش کنم جلوی بقیه آروم به نظر بیام و انرژیش رو ندارم. یا باید احساساتت رو کامل پنهان کنی، یا وسط ناهار بزنی زیر گریه. نمی‌تونی بگی که آره، آخر هفته‌ی فوق‌العاده‌ای نبود، ولی حالا می‌گذره.

اولین تابستون دکترا

از ایران که برگشته بودم، یک ذهنیت جدیدی داشتم. بحث ایران بودن نبود دقیقا، فقط این‌جا نبودن.

به این فکر می‌کردم که آیا اصلا کاری که من دارم می‌کنم اهمیت داره یا نه (و توی پرانتز، این رو با لحن افسوس‌باری نمی‌گم، فقط واقعا برام سوال بود) و این که دیگه دوست نداشتم قهوه بخورم و دوست نداشتم زیاد آهنگ گوش بدم و به صورت کلی، نمی‌خواستم زندگی بره و من نفهمم کجا رفت. می‌خواستم آهسته‌تر زندگی کنم و هر لحظه‌اش آگاه باشم که دارم چرا چه کاری می‌کنم.

 

این چند روز ولی مدام داشتم کار می‌کردم در حالی که آخر هفته است و هفته‌ی سنگینی هم بود. هی آهنگ گوش دادم و ساعت شش عصر نتونستم از قهوه خوردن بگذرم. شب‌ها دیر خوابیدم و صبح‌ها دیر بلند شدم.

 

چیزی که ولی خوشحال می‌کنه، اینه که به صورت کلی می‌دونم چی برام جواب می‌ده. می‌دونم کار کل زندگی‌م نیست، و در عین حال، ته دلم حس می‌کنم با میزان انرژی‌ای که می‌ذارم، آینده‌ی خوبی خواهم و به هدفی که دارم، می‌رسم.

به تیم والیبال ساحلی آزمایشگاهمون پیوستم و این هم نکته‌ی جالبیه. همیشه از بازی‌های ورزشی گروهی می‌ترسم، چون معمولا خوب نیستم، و این هم برام تمرینیه.

نمی‌دونم، اومدم که غر بزنم، ولی الان می‌بینم زندگی در کل خوبه، این چند روز هم می‌گذره و نباید از گم کردن تعادل بترسم وقتی می‌دونم چه شکلیه.

۰

You swore and said we are not shining stars

این هفته به یکی از کنفرانس‌های بزرگ فیلدمون رفتم. تجربه‌ی واقعا جالبی بود، و تشویق شدم برای سوال‌های خوبی که می‌پرسم. مورد توجه قرار گرفتن واقعا احساس عجیبیه توی بزرگسالی. اصلا نمی‌فهمی چطور باید هضمش کنی. بیش‌تر تلاش می‌کنی تفش کنی بیرون، تا یک وقت غرور به سراغت نیاد. ولی در عین حال خیلی وقته که حس می‌کنی نامرئی‌ای و نمی‌تونی از این لحظات محدود تایید شدن دست بکشی.

 

کلش یادم انداخت که من دوست دارم کسی باشم برای خودم. یادم انداخت که من زیر سایه‌ی توجه و توقع بقیه رشد می‌کنم. باید خوشحال باشم، ولی می‌دونم قراره به زندگی روزمره‌ام برگردم و یادم بره.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان