Expression

برای فردا با آرین سر براونی با موز شرط بستم که زودتر به آزمایشگاه می‌رسم، و با این حال نمی‌تونم بخوابم. یک نفر چند روز می‌تونه پشت‌سرهم از هیجان در خودش نگنجه؟ 

زیاد استرس دارم و زیاد از شدت استرس حالت تهوع دارم. این خودش موضوع جالبیه و جالب‌تر اینه که من این‌قدر نرمال باهاش برخورد می‌کنم :)) از وقتی شروع کردم و باهاش راجع به کارم حرف زدم، خیلی بهتر شدم البته. وقتی چیزها از ذهنم بیرون میان، همه‌چیز راحت‌تر به نظر میاد. 

اول قرار بود توی فرودگاه استانبول تنها باشم و خودم تنهایی برم تا خونه‌ای که گرفتیم، بعدش پروازش رو جابه‌جا کرد تا زودتر از من برسه به همون فرودگاه. من اولش کلی استرس داشتم سر همین تا خونه رسیدن، و بعد از این تغییر فقط سردرگم‌ام. سوار هواپیما می‌شم‌و از اونطرف می‌بینمش. هیچ جای استرس نداره. گاهی اوقات حس می‌کنم فقط خودم رو نگران می‌کنم تا از احساساتم فرار کنم.

خیلی خوشحالم. فکر کنم از صد فرسخی مشخصه. حتی بقیه هم احتمالا خوشحال می‌کنم. نمی‌تونم حتی به بغل کردن مهرسا و ارغوان فکر کنم. هرکسی گنجایشی برای احساسات داره.

۰

آدم‌ها

این چند روز تاراس به‌خاطر این که ممکنه آمریکا حمایتش رو از اوکراین برداره، ناراحته. حرف نمی‌زنه خیلی و توی خودشه. یادم میاد هی که صبا که کوچک بود، هر بار که من یا مامان یکم توی خودمون بودیم، می‌اومد می‌پرسید "ناراحتی؟"، و پنج دقیقه بعدش باز "ناراحتی؟". اصلا طاقت نمی‌آورد. حالا منم همین‌طوری. هی می‌پرسم "are you okay?" و جز پرسیدن این هم کاری ازم برنمیاد.

 

وقتی با هم حرف می‌زنیم، شبیه مامانم‌ام به طرز عجیبی. یک کلام بگه با یکی بیرون بوده، ازش هزارتا سوال درمیارم. چی کار کرده، چیا گفتند، چه حسی داشته. سوال‌هایی که واقعا اون‌قدرها نه به من مربوط‌اند، نه به موضوع و واقعا هم نمی‌دونم چرا می‌پرسم. خیلی هم برام جالبه بدونم چرا همچین کاری می‌کنم. سر هر سوالی هم واقعا کنجکاوم که می‌پرسم، اصلا از روی نشون دادن علاقه نیست. رومانتیک بخوای نگاه کنی، شاید کنجکاوم که هرچیزی توی ذهنش هست، برای منم باشه. نمی‌دونم واقعا.

 

به آیتو می‌گم من یک ماهه به شماها گوش ندادم. تنها چیزی که بهش فکر می‌کنم، ایران و استانبوله. حتی الانم که شروع کردم به فکر کردن بهش، تمرکزم رفت. باید برم و کل شب لبخند بزنم.

۰

نیمه‌شب

سرپرست تبلیغات برای کنفرانسمون شدم و به گروهمون می‌خواستم بگم که لازم نیست پوسترمون بهترین پوستر تمام این بیست و چند سال باشه. در قدم اول فقط یک چیزی باشه. به خودم می‌گم لازم نیست آزمایش‌هام رو به بهترین شکل طراحی کنم، فقط یک کاری بکنم. فکر می‌کنم که لازم نیست احساساتی که ته دلم و فکرهایی که ته ذهنم هستند، این‌جا بیان کنم، ولی فقط یک چیزی بنویسم. فقط یک چیزی بگم. این‌قدر چیزها رو توی خودم نریزم و آروم‌آروم حرف بزنم.

 

یک دوستی دیگه هم خراب شد و من مثل همیشه خودم رو نسبتا بی‌گناه می‌دونم. در واقع من این‌قدر بی‌گناه بودم که یک نفر به‌خاطر این که خیلی دوستم داشته، نمی‌تونسته ادامه بده به دوستی :)) پس من یک پوینتی دارم.

 

خیلی جالبه واقعا. دوست دارم ببینم بقیه با آدم‌هایی که از زندگی‌شون می‌رن بیرون، چی کار می‌کنند. من مثل وقت‌هایی که زمین می‌خورم، سریع می‌ایستم و خودم رو می‌تکونم و وانمود می‌کنم اتفاقی نیفتاده. فکر آدم‌ها هیچ‌وقت از ذهنم نمی‌ره. تا ابد یک شبحی ازشون باهام باقی می‌مونه.

 

همیشه خیلی می‌ترسم. در هر لحظه‌ای من این‌قدر می‌ترسم که می‌تونم گریه کنم. باید آروم‌تر باشم، باید کم‌تر همه‌چی رو جدی بگیرم، ولی چنان همیشه در حالت دفاعی‌ام، چنان مشتاق اینم که ارزش خودم رو به خودم و بقیه ثابت کنم که کوچک‌ترین اشتباه‌ها، و باورت نمی‌شه چقدر این اشتباه می‌تونند کوچک باشند، روزم رو خراب می‌کنه.

من این شکلی نبودم. دوست دارم حداقل اگه این‌طوری بودن توی بزرگسالی اجباریه، کم‌تر این‌طوری باشم.

۱

Oh there it is again, sitting on my chest

دوست ندارم برگردم سرکار. اصلا فکرش یک سطل آب خیسه روی قلبم. می‌تونستم نوشتن رو از هزار جا شروع کنم، ولی یکی از دردآورترین نکات رو انتخاب کردم. ولی حس می‌کنم مهمه که ازش فرار نکنم. به پس ذهنم نزنم و از سر ناچاری تحملش نکنم. من الان کاملا می‌فهمم چرا دکترا این‌قدر غم‌انگیزه. توی چهار سال باید ارزشت رو نشون بدی و هیچی کار نمی‌کنه.

آیشنور ولی می‌گفت که چیزها کار نمی‌کنند و تو اون‌جایی که یک کاری کنی که کار کنند. دارم تلاش می‌کنم اون‌طوری بهش نگاه کنم. می‌دونی، یک بار زیادی روی خودم می‌ذارم و غم و اضطراب فلجم می‌کنه. درستش می‌کنم. توی این مسیر جلو می‌رم، چه خودم حواسم باشه، چه نه. طلسمی روی زندگی هست و چیزها در نهایت راه میفتند.

 

امروز ساعت شش صبح بلند شدم و الان ساعت یک شبه. روز باشکوهی بود. Colosseum رو دیدم، کلیسای اصلی واتیکان رو دیدم، و شب با پگاه داشتم برمی‌گشتم airbnbمون و از میون خیابون‌های خالی می‌رفتیم و حرف نمی‌زدیم. توی ذهنم Wish That You Were Here فلورانس رو پخش می‌کردم.

وقتی ایران بودم، یک بار خواب دیدم که با پگاه رفتم فلورانس، و خوشحال بودم. عمیقا خوشحال.

رم شبیه مشهد بود، که خب کمی غم‌انگیزه، چون من دلم تنگه و something broke in me and I wanted to go home. پگاه به عجیبی همیشه است (و تازه فهمیدم خانم فکر می‌کنه من نردم). امروز توجه کردیم که ما هفت ساله دوست‌ایم. شب گم شدیم و گوشی‌ش خاموش بود و گوشی من یازده درصد شارژ داشت و کلی منتظر یک اتوبوس بودیم که نیومد، رفتیم یک جای دیگه و در کل پروسه این‌قدر خندیدم که شبیه یک آدم دیگه بودم. در کل سفر چند روزه این‌قدر خندیدم که شاید به‌اندازه‌ی چند ماه عادی‌م شد. نه این که همیشه گل‌و‌بلبل بود، ولی برای من نکته‌ی سفر همینه. اگر عذاب‌آور نبوده باشه، لحظه‌های نه‌چندان خوشایندش یادم می‌ره و لحظه‌های طلایی‌ش توی خاطره‌ام حک می‌شه و هی دوباره و دوباره پخشش می‌کنم.

 

تنها نیستم و از حضور یک نفر دیگه عمیقا لذت می‌برم.

۱

سال جدید و فکرهای جدید

برای کریسمس یک جاشمعی شکل خونه هدیه گرفتم. امروز همین‌طوری رندوم شمع روشن کرده بودم و حواسم نبود و سر رفته بود. قطره‌هاش به زمین پاشیده بود. یک ده دقیقه‌ای صرف کردم که تمیزش کنم، و اعصابم یکم خرد شد. فکر کردم که الان این ده دقیقه از عمرم کم شد، و می‌تونست کم نشه اگه یکم حواسم می‌بود. (مخصوصا این که ظهر عین همین اتفاق افتاده بود ((((:)  

از همین مثال استفاده می‌کنم برای رسیدن به این که فکر می‌کنم ته دلم، من از پیر شدن و مرگ می‌ترسم. از هدر دادن زمان بدم میاد. نصف روز توی تخت بودم و بقیه‌اش چندان مفید نبود، ولی بابت ده دقیقه‌ای صرف تمیز کردن شمع از زمین شد، اعصابم خرد می‌شه.

 

بالاخره بلیط گرفتم. با پنجاه یورو افزایش قیمت از دیروز، که واقعا ناراحت‌کننده است. ولی من قراره نوروز ایران باشم، و فکرش گریه‌ام میندازه.

 

وسط حرف زدن با بنیامین، یک لحظه به ذهنم رسید که دلیل این که من به انسان‌ها اجازه نمی‌دم راجع به کودکیشون حرف بزنند، یا پدر و مادرشون، یا هر چیزی در این حوزه، و اگه حرف بزنند هم‌دردی خاصی نشون نمی‌دم، این نیست که درک نمی‌کنم. صرفا در هیچ شرایطی من داوطلبانه به کودکی خودم فکر نمی‌کنم. زندگی برای من از دبیرستان شروع شد. 

حتی نه این که من کودکی واقعا سختی داشتم، صرفا دوره‌ی تاریکی بود، پر از دعوا، و من همیشه تنها بودم، یا حداقل این چیزیه که یادم میاد. حسش شبیه اینه که برای یک دهه شب ابری باشه و زیر بارون باشی. من حتی نوجوانی فوق‌العاده‌ای هم نداشتم، ولی فکر کن کودکی چی بود که نوجوانی دربرابرش می‌درخشید.

داشتم برای بنیامین تعریف می‌کردم که احساسات من کاملا وابسته به احساسات مامانم بود؛ اگه اون خوب نبود، منم خوب نبودم. فکرش توی ذهنم می‌موند و عذابم می‌داد. می‌گفت شاید به‌خاطر اینه که من این‌قدر توی روابطم با دیگران، فاصله و استقلالم رو حفظ می‌کنم. می‌گفتم شاید به‌خاطر اینه که وقتی ناراحتم، به دیگران بروزش نمی‌دم و درگیرشون نمی‌کنم؛ دوست ندارم هیچ‌کس پیش من طوری باشه که من پیش مامانم بودم. در نظر نمی‌گیرم که رابطه‌ی بین انسان‌های بالغ کمی متفاوته.

می‌گفت که من باید یک موقعی بالاخره بهش برگردم، چون شخصیت الانم اون موقع شکل گرفته. منطقیه برام. امروز داشتم عکس‌ها و فیلم‌های قدیمی‌مون رو می‌دیدم. تلاش می‌کنم یادم بیاد؛ به زندگی‌م برشون گردونم.

۱

"The greatest things in life are invisible"

امروز تقریبا داشتم برای ایران بلیط می‌خریدم. با مامانم و مهرسا حرف زدم. به مهرسا این روزها خیلی فکر می‌کنم. باور نمی‌کنی چقدر حرف می‌زنه. این میمی هست که چند نفر با تفنگ توی کلیسا پشت سرهم ایستادند و یک تک‌تیرانداز روی سقف؟ مهرسا اون تک‌تیراندازه در مقایسه با صبا که قبلا اشاره کردم حرف زدن باهاش شبیه پادکست گوش کردنه.

ولی من در تمام مراحل وجود مهرسا حضور داشتم. وقتی به دنیا اومده بود، اون‌جا بودم و با صبا به این نتیجه رسیدیم که شبیه ماهیه. وقتی نوزاد بود و کابوس دیده بود، توی بغل من آروم گرفت. وقتی بیرون می‌رفتیم، من و صبا دست‌هاش رو می‌گرفتیم و بلند می‌کردیم. من کنارش می‌خوابیدم و پشتش رو ناز می‌کردم که خوابش بگیره. الان هم از راه دور داره سر من رو می‌خوره با داستان غش کردنش سر کلاس و این که برای عمه‌ی آلمانی‌ش هرکاری می‌کنه. برای سوغاتی‌ش هم اصلا "هرجور خودم صلاح می‌دونم."

قلبم براش می‌ره. 

 

کریسمس خوبی بود. چهارتایی سوپ سیب‌زمینی برای شام خوردیم، Dixit بازی کردیم و Klaus دیدیم. احتمالا چهارمین یا پنجمین باری بود که دیدمش، و قطعا آخرین بار نخواهد بود.

 

ناراحتم می‌کنه که شماها نمی‌تونید ببینید چقدر من فرق کردم :)) چقدر بیش‌تر خودمم، و نگران نیستم که با خودم بودن تنها بمونم. دیدم که حتی وقتی خودمم، مهربونم و دوست‌داشتنی‌ام، یا حداقل به‌اندازه‌ی وقت‌هایی که خودم نیستم مهربون و دوست‌داشتنی‌ام. ولی الان، می‌فهمم دارم چی کار می‌کنم، می‌فهمم هرکسی واقعا کجاست توی زندگی‌م.

مردم خسته‌ام نمی‌کنند. رفتیم برلین، هشت‌نفری. I shit you not، هشت نفر. شب آخر که برگشتم خونه، دلم هوس هتل رو کرده بود و برام باورش سخت بود.

توی پینترست یک پین دیدم که می‌گفت طرف تنهایی رو دوست داره، چون تنهایی تنها چیزیه که بلده. فکر کردم که شاید من بلد نیستم چطور با بقیه باشم. اشتباهی یادش گرفتم و هدفم اینه که بقیه از هم‌نشینی با من لذت ببرند. در نهایتش هیچی به من نمی‌رسه هیچ‌وقت. لذت من از لذت و توجه بقیه میاد، نه از مکالمه و برای خودم. 

 

خیلی خسته‌ام. امروز نود درصدش توی تختم بودم. وقتی سرحال اومدم، به این فکر می‌کنم که با ترس تازه‌ام از پیر شدن و از دست دادن زمان چی کار کنم، با محبتی که نمی‌تونم برش گردونم چی کار کنم. 

 

من هنوز به این فکر می‌کنم که یک روز شاید از این روزها برای دخترم تعریف کنم. شاید اون موقع مسخره به نظرم بیاد که فکر می‌کردم شخصیتم شکل گرفته و دیگه درسی برای یاد گرفتن نیست. حتی همین الان به نظرم مسخره است. 

۰

"Grief is a circular staircase"

در طول روز فکرهای زیادی از سرم می‌گذرند ولی چیزی به هم وصلشون نمی‌کنه. سخته که ازشون به نتیجه‌ای برسی. دوست دارم حس کنم توی یک مسیرم. دوست دارم حس کنم دارم توی یک چیزی جلو می‌رم. ولی نمی‌دونم، زندگی راکده. نمی‌تونم شکایت کنم، ولی واقعا یکم می‌تونم.

 

وقتی اومدم خونه‌ی جدید، تلویزیون داشتم ولی اینترنت نداشتم، در نتیجه هاردی که از ایران داشتم، وصل کردم و شروع کردم به دیدن HIMYM. خیلی وقته که اینترنت دارم ولی همچنان هوس نمی‌کنم چیز دیگه‌ای رو ببینم. چند بار تا حالا اشاره کردم، ولی این سریال واقعا در ته قلب من جا داره. تفریحم همینه. صرفا تماشاگر زندگی باشم. ولی نگاه می‌کنم و به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسم. لذت من همیشه از این می‌اومد که در مورد زندگی هی بیش‌تر یاد بگیرم، ولی انگار دیگه هرچی قابل یاد گرفتن بوده، یاد گرفتم و دیگه چیزی نمونده.

در مورد آدم‌ها البته یاد می‌گیرم، ولی واقعا آخرش چه اهمیتی داره که من چطوری دارم همکار جدیدم که دوستش ندارم، تحمل می‌کنم؟ معنای زندگی من نمی‌تونه از این بیاد.

 

ظهر یکشنبه است، من توی تختم و قراره برم قدم بزنم. برای برلین و روم برنامه‌ریزی کنم، داشتم آهنگ گوش می‌دادم، ولی قطعش کردم که بتونم با تمرکز بنویسم. تلاش می‌کنم، ولی نمی‌تونم به ته ذهنم برسم. تحمل زمستون خیلی خیلی سخته، ولی من دارم یاد می‌گیرم کنار بقیه آسیب‌پذیر باشم. از همکار جدیدم اصلا خوشم نمیاد و این زمستون رو حتی سخت‌تر از چیزی که باید، کرده. 

تلاش می‌کنم بفهمم دنبال چی‌ام. فکر می‌کنم در نهایت دنیای بزرگسالی همینه. من نمی‌تونم شبیه سال‌های قبلم باشم. فکر می‌کنم رشد می‌کنی و رشد می‌کنی و به یک جای خوبی که رسیدی، بعدش دیگه بیش‌ترش اینه که اطرافت رو تماشا کنی و همکار جدیدت رو تحمل کنی.

۰

Dodging all the lessons that we already knew

این هفته یک کورس باید ارائه می‌دادم و تجربه‌ی اولم نبود، ولی اولین باری بود که این‌قدر نزدیک بودم به بچه‌ها. شش نفر دستم بودند و یک روز کامل باهاشون بودم و با هم یک پروتکل انجام می‌دادیم. 

و من همیشه می‌دونستم از درس دادن خوشم میاد، ولی از تصورم هم بهتر بود. خیلی بهم خوش می‌گذشت توضیح دادن اصول و سوال‌های کوچک‌کوچک پرسیدن و مطمئن شدن از این که کاملا متوجه‌اند دارند چی کار می‌کنند و کورکورانه پروتکل رو دنبال نمی‌کنند. 

می‌دونی، و بهترین ورژن خودم بودم. همیشه تلاش می‌کنم خوش‌اخلاق باشم، ولی در نهایت چندان صبور نیستم، زیاد بقیه رو قضاوت می‌کنم، و واقعا ته دلم آدم خیلی مهربونی نیستم. با این بچه‌ها ولی یک مفهوم رو هزار بار توضیح می‌دادم و خسته نمی‌شدم. اگه یک نفر سوال احمقانه‌ای می‌پرسید، اصلا قضاوتی درباره‌ی پرسنده نداشتم. و در نهایت، می‌دونستم که به اون‌ها هم خوش گذشت این کورس.

داشتم برای بنیامین تعریف می‌کردم و گفت فکر کن اگه مادر بشی چطوری می‌شه. و واقعا. فکر کن. ولی شاید دقیقا موضوع همینه. من می‌دونم که در برابر افراد هم‌رده‌ی خودم این‌شکلی نیستم، چون معتقدم هرکسی درنهایت مسئول خودشه، و اگه من می‌تونم تنهایی زندگی‌م رو مدیریت کنم، تو هم می‌تونی. در عین حال، دوست دارم محبت کنم، و دوست دارم مراقبت کنم از کسی، و تنها راهی که توی ذهنم گذاشته بودم، بچه‌دار شدن بود. ولی واقعا شاید راه‌هایی باشه که من بتونم از این وجه شخصیتم استفاده کنم، و لازم نباشه سال‌ها براش صبر کنم.

 

نمی‌دونم ته ذهنم دقیقا چی می‌گذره. 

 

توی اینستا گاهی یک سری پست‌هایی می‌بینم که درباره‌ی دوستی‌اند و صمیمیت، و گاهی حس می‌کنم شاید من مشکلی دارم؟ از حرف زدن با بقیه لذت می‌برم، و از احساس وصل بودن به انسان‌ها، و در عین حال همیشه تلاش می‌کنم بیش‌تر از یک مقداری با دیگران نباشم، چون خسته‌ام می‌کنند. و گاهی اوقات دلم می‌خواست می‌تونستم به یک نفر اون‌قدر نزدیک باشم.

دوست‌هام از دستم ناراحت‌اند که دردسترس نیستم. بارش خیلی خسته‌ام می‌کنه. به‌زور موافقت می‌کنم با برنامه‌ها، شاید چون ته دلم می‌ترسم تنها بمونم بعد از دائما جواب رد دادن.

 

متوجه ارزش صداقت توی روابط هستم. می‌دونم چیزی که از دیگران جدام می‌کنه، همین ماسک گذاشتنه. دلیل این که با بنیامین راحت‌تر از بقیه‌ام، همینه که می‌تونم storm out کنم و این‌قدر احساساتم رو، عصبانیت یا ناراحتی، بروز دادم که مطمئن هم باشم در نهایت اوکی‌ایم. توی صورتش قضاوتش می‌کنم و بهم اعتماد داره و فکر نمی‌کنه دارم از قصد بهش آسیب می‌زنم.

با بقیه ولی، توی ذهنم قضاوتشون می‌کنم ولی چیزی نمی‌گم، چون فکر می‌کنم کسی از من نظر نخواسته و چرا تنش غیرلازم ایجاد کنم. ناراحت می‌شم و فاصله می‌گیرم بدون این که دعوایی کنم و بقیه فکر می‌کنند سرم خیلی شلوغه و درنهایت شاید دوباره هم نزدیک بشیم، ولی من دیگه نه اعتمادی دارم و نه قصدی برای نزدیک موندن.

 

کاش یک روز بتونم به‌شیوه‌ی خودم صادق باشم.

۱

Headlights

نوشتن سخته. واقعی بودن سخته. خام و نپخته بودن و احساس کردن سخته. امشب تولد یکی از دوست‌های نسبتا دورمه و حتی دوست ندارم برم، چون خیلی خسته‌ام و دوست دارم خونه بمونم و روی کاناپه کتاب بخونم. ولی دارم می‌رم و حتی از طرف خودم و بقیه کادو گرفتم، چون به این نتیجه رسیدم آدم باید همه‌چی رو دور بندازه، و هر تولدی دعوت می‌شه بره.

یک آدم دیگه‌ام و این اصلا نکته‌ی منفی‌ای نیست. صبورترم، کم‌تر رفتارهای احساسی دارم، کلا هم البته از نظر احساسی ثابت‌ام و این چنان حس خوبی برام داره، که گاهی اوقات حس می‌کنم نکنه وقتی لازمه احساساتم رو حس کنم، صرفا سرکوبشون کنم.

ته دلم غمه، یکم راجع به آینده گیج‌ام.بعضی اوقات احساس می‌کنم چیزها زیادند و از پسشون برنمیام. نمی‌دونم دنبال چی‌ام دقیقا و نمی‌دونم چه چیزهای دیگه‌ای رو نمی‌دونم، چون فکر نمی‌کنم خیلی. سخته توی روزمره غرق نشدن و جهت حرکت رو نمی‌تونم پیدا کنم.

 

داشتم HIMYM می‌دیدم و اون قسمت بود که بابای مارشال بهش می‌گفت همه‌ی لحظاتی که به نظر می‌رسید می‌دونه داره چی کار می‌کنه، صرفا داشته توی تاریکی راه می‌رفته، و دلم آروم گرفت.

در نهایت، غم‌ام از این می‌اومد که فکر می‌کردم من مشکلی دارم که با این که زندگی قشنگه، بازم دقیقا نمی‌دونم دارم چی کار می‌کنم. ولی نباید مناسب بودن شرایط زندگی رو به معنای آسون بودن زندگی کردن بگیری. اون همیشه سخت می‌مونه.

۱

شب اول

امروز اسباب‌کشی داشتم و قرارداد امضا کردم. این دفعه واقعا خونه‌ی خودم. 

 

دیشب مراسم فارغ‌التحصیلی‌م بود. خیلی خوش گذشت. کلی محبت و توجه جمعی دریافت کردم و خوشحال بودم. بعدش اومدم خونه، و خلوت و خالی بود، پر از جعبه، و فکر کردم که اوکی، من نباید الان تنها می‌بودم.

 

خونه‌ی جدید خیلی خیلی قشنگه. باید بیای و ببینی‌ش. یک خونه‌ی واقعی دارم. با آشپزخونه‌ی واقعی و اتاق خواب واقعی و هال واقعی. می‌دونم عادت می‌کنم بهش و این خونه خونه می‌شه، ولی امشب، بازم غرق بین جعبه‌ها، غمم گرفته بود و دلم نمی‌خواست تنها باشم.

 

برای اسباب‌کشی بنیامین بهم کمک کرد؛ ظهر از عدس‌پلوی من خورد و کانسپت ماست و نعنا رو بهش معرفی کردم و فکر می‌کنم بالاخره متوجه شد من چرا با همه‌چیز ماست می‌خورم. بعد از اسباب‌کشی چند قسمت آواتار دیدیم و یادم اومد چرا من این‌قدر این کارتون رو دوست داشتم.

 

خیلی عجیبه بزرگ شدن، و تهش این که I'm getting old and I need something to rely on.

۱

نزدیک بیست‌و‌چهارسالگی

گفتنش حس عجیبی داره و خودم هم معذب می‌کنه، ولی من واقعا زندگی خوبی دارم (من کلا یک هفته زود بیدار شدم و شب هم زودتر از یازده خوابیدم، کل این پست از همین دستاورد میاد.) همه‌چیز جاییه که باید باشه. به قدم‌های بعدی فکر می‌کنم. یک جایی پایین مسیر ازدواج می‌کنم. یک جا هم مامان و بابام رو میارم پیش خودم و می‌برمشون مسافرت. به‌زودی نقل‌مکان می‌کنم و خونه‌ی جدیدم حتی اتاق خواب و اتاق پذیراییش از هم جداست. یک جا توی زمستون دوچرخه‌سواری می‌کنم، و یک جا گواهینامه می‌گیرم.

 

اتفاقی داشتم پست‌های قبلم رو می‌خوندم و قبل از اومدنم یک جا گفته بودم که شاید اگه تلاش کنم بتونم یک ارتباطی هم با آلمان بگیرم. این‌جا برای من الان دقیقا خونه است ولی. زندگی به تار مویی وصله و تمام این رضایت و خوشحالی من در ثانیه‌ای می‌تونه به باد بره، ولی من خوشحالم که این روزها رو تجربه می‌کنم. خوشحالم که یاد گرفتم از خودم مراقبت کنم و قدر آرامش رو بدونم. می‌تونم این آرامش رو بگیرم، این زمان رو بگیرم، و از توشون یک زندگی پر بسازم. چیزی که از دنیا گرفتم بهش برگردونم و یک چیزی روش بذارم.

 

می‌مونم از تغییرات خودم. از این که واقعا توی سرم، خودم رو یک بزرگسال می‌بینم. حالا کمی ناپایدار و unhinged، ولی واقعا بزرگسال. زندگی فقط بهتر می‌شه.

۴

حدودا یک ماه به بیست‌و‌چهارسالگی

زندگی قشنگ‌ترینه این روزها. بعد از کار می‌رم بدمینتون و خودم رو توش غرق می‌کنم. خیلی خیلی خوش می‌گذره. آفتاب می‌تابه و تا دیروقت توی آژمایشگاه موندن خوشاینده. دیشب با آیشنور توی شهر راه می‌رفتم، بستنی می‌خوردیم، و از بین کافه‌ها و رستوران‌ها رد می‌شدیم، و حس می‌کردم خوشحالم. دوست دارم دست هرکسی که براش مهم‌ام بگیرم و بگم من خیلی خیلی خوشحالم؛ برام خوشحال باش. زیبایی این روزهای کاملا عادی و بی‌اتفاق گرمم می‌کنه.

خانواده‌ام هم‌زمان شمال‌اند. به صبا می‌گم برام از ارغوان ویدئومسیج بگیره. می‌بینم که راه می‌ره، همیشه می‌خنده، چیزهای نامفهوم می‌گه*، و قلبم می‌ره براش. صدای بقیه رو توی ویدئومسیج می‌شنوم. مکالمات همیشگی سفر، و آهنگ‌های قدیمی. گریه‌ام می‌گیره از فکرش، و قلبم واقعا می‌شکنه. هنوز دارم دنبال یک لحظه‌ی مناسب می‌گردم که به انوجا بگم عاشقش‌ام. امروز تصمیم گرفتم برای مامانم بنویسم، که من خیلی خیلی خیلی دوستش دارم و دلم همیشه براش تنگه، ولی بعدش فکر کردم این‌قدر پیام رندومیه که شاید بیش‌تر بترسه.

 

یک بار یک نفر بهم گفته بود دوست داره ببینه بعد از مهاجرت زندگی برام چه شکلیه. این شکلی.

 محبت بقیه رو حس می‌کنم و جای خودم رو پیدا کردم، عمیقا آروم و خوشحال‌ام. بعضی شب‌ها هم گریه‌ام بند نمیاد از فکر این که ارغوان داره یک سالش می‌شه و من هنوز بعلش نکردم.

 

* در اون مرحله است که همه براش "نی‌نی"اند. داشتم با مامانم حرف می‌زدم و هی می‌خواست گوشی رو برداره. اون‌وسط شنیدم که مامانم بهش گفت «مامان‌جان بذار من با نی‌نی حرف بزنم.» 

همم.

۱

تابستون بیست‌و‌سه‌سالگی

امروز صبح دیر بیدار شدم، رفتم آزمایشگاه، استرس و دلشوره داشتم و دلم نمی‌خواست کار کنم، ولی از قبل برنامه ریخته بودم. کارم زیاد طول کشید و خسته و گرسنه، و توی آزمایشگاه تنها بودم. فکر می‌کردم ولی که من این‌طوری زندگی کردن رو انتخاب می‌کنم فعلا. نمی‌تونم دقیقا شرح بدم چرا، ولی فکر می‌کنم سرمایه‌گذاری روی زندگی‌ت و یک فعالیت اصلی برای من حداقل معنی‌داره. امیدوارم زندگی البته فقط کار نباشه؛ اصلا هدفم این نیست. 

شب یک سریال جدید شروع کردم و سالاد ماکارانی درست کردم. به این آهنگ Don't lose your head از موزیکال Six دوباره و دوباره گوش کردم و توی یوتیوب گشتم. یاد آهنگ اصلی فیلم میم مثل مادر افتادم و دیدمش و گریه کردم، حتی با این که هیچی‌ش به مامانم نمی‌خورد. یک صحنه‌هایی از "در دنیای تو ساعت چند است؟" رو دوباره دیدم. 

یک زمانی نمی‌تونستم صبر کنم برای بزرگسال بودن و زندگی خودم رو داشتن؛ و واقعا حق داشتم.

 

دیروز باز باربیکیو داشتیم با این جمع ایرانی‌مون. هر بار به شکل مشکوکی خیلی خیلی باهاشون خوش می‌گذره. حرف خاصی هم نمی‌زنیم، فقط مسخره‌بازی و والیبال ساحلی همراه پلی‌لیست‌های ایرانی محبوبمون. 

 

می‌دونی، کلی چیز هستند که باید تعریف کنم و به یک نفر نیاز دارم که گوش کنه. همه‌شون چیزهای کوچکی که ارزش گفتن ندارند دقیقا، ولی با هم توی ذهن من بار زیادی دارند. مثلا این که تابستون خیلی خیلی خوشاینده اگه دوست‌هات رو زیاد ببینی، شب‌های زیادی توی مرکز شهر بستنی بخوری و قدم بزنی، میوه‌های تابستونی بخری، و مسافرت بری.

این که یادم افتاد فواد یک جا اشاره کرده بود که من دست‌و‌دل‌بازم و خوشحال شدم از فکر این که به‌زودی اون‌قدر پول دارم که هیچ‌وقت رد پول رو توی روابط نگیرم.

 

من فکر می‌کنم توی مسیر درستی‌ام. نمی‌دونم دقیقا به چی قراره برسم. بنیامین هم فکر می‌کنه اگه دوست دارم در تنهایی نمیرم، باید یکم کم‌تر چیل باشم و یک حرکتی بزنم. 

ولی من حس می‌کنم خوبم و این ثبات و آرامش و رشد تدریجی به یک جایی می‌رسونتم. دارم یاد می‌گیرم صبورتر باشم. تلاش می‌کنم کم‌تر از طنز در رابطه‌ام با انسان‌ها استفاده کنم و بیش‌تر چیزی که توی ذهنم هست بگم؛ موفقیت زیادی البته نداشته‌ام تا حالا.

 

از این یارو هم متاسفانه خوشم میاد، و مثل همیشه از راه توهین ابرازش می‌کنم. بنابراین برنامه فعلا دعواست. دارم تلاش می‌کنم آدم باشم و کم‌تر تلاش کنم احساساتم رو حداقل این‌طوری بپوشونم. قصدی برای شروع کردن چیزی ندارم البته، ولی یک جایی، بعد از هزار بار "به من چه"، قبول کردم که دلم گیره و به امید خدا من باز احساساتم رو با موفقیت میندازم دور، ولی واقعا علاقه داشتن حس جالبیه. حسودیم می‌شه وقتی می‌بینم با کسی حرف می‌زنه. این که کسی جز من مرکز توجهش باشه، برام قابل‌قبول نیست. خیلی جالبه واقعا.

ولی آره، شاید چیزی توی دلم هست، و شاید گاهی اوقات کمی ناراحتم که به دلایل مختلف باید از این احساسات عبور کنم.

۰

دریاچه‌ها

پا شدیم رفتیم شمال آلمان. به سرمون زد و E-bike اجاره کردیم و از یک شهر به شهر دیگه رفتیم تا به دریا رسیدیم. راهش طولانی بود و آفتاب شدید، و آخرش از دوچرخه‌سواری حالمون به‌هم می‌خورد، ولی خب، ماجراجویی‌های جوانی.

معمولا وقتی یک کاری با هم می‌کنیم، منتظر می‌مونه که من نظرم رو بگم، و مثلا خیلی اوقات غر می‌زنم یا می‌گم صرفا خوب بود و فکر می‌کنه پشیمونم. من واقعا ولی به‌ندرت احساس پشیمونی می‌کنم. تجربه‌های جدید هیچ‌وقت جای پشیمونی ندارند، و من یاد گرفتم که از mildly interesting لذت ببرم.

از وسط مزرعه‌ها دوچرخه‌سواری کردیم، از پل روی یک دریاچه‌ی خیلی خیلی بزرگ رد شدیم. در طول راه برای خودم می‌خوندم و خوشحال بودم. کنار ساحل توی آب راه رفتیم و خوشحال بودم. می‌خواستم یک چیزی از توی چتم با کلم بهش نشون بدم و تمام عکس‌ها و فیلم‌ها رو تا امروز مرور کردم. یادم اومد فکر می‌کردم که هیچی از دوران کرونا و خونه‌نشینی یادم نمی‌مونه، ولی اتفاقا ریتم زندگی توی خونه‌مون خیلی خوب یادم هست.

یک جایی از امروز به این فکر کردم که من دیگه با این ایده که "سی سالمه ولی حس می‌کنم کودکی بیش نیستم" هم‌ذات‌پنداری نمی‌کنم. حس می‌کنم بزرگ‌سالم. 

 

افراد جدید می‌بینم و خواسته‌شدنی رو که صرفا به‌خاطر ظاهر هست، حس می‌کنم و خوشاینده در جای خودش. ولی وقتی هربار فقط همینه، یک جایی برام سوال می‌شه که آیا بقیه شخصیتم رو می‌بینند؟ آیا اصلا پیش میاد که کسی به حرکاتم و حرف‌هام توجه کنه؟ در قدم اول مثلا دلقکی که هستم؟ 

اصلا یک بخشی از احساس بزرگسالی‌م به همین برمی‌گرده. قبول کردم که توی زندگی بقیه یک حجمی می‌گیرم و نمی‌تونم خودم رو نامرئی کنم. می‌فهمم که بهم نگاه می‌کنه و فکر می‌کنه، و در عین عصبی شدن و فاصله گرفتنم، درک می‌کنم که فکر می‌کنه من انسان خوبی‌ام برای توی رابطه بودن. موقعیت فاجعه‌بار، خنده‌دار، یا عجیبی نیست.

۰

Perfect Days

یک روز رو هی دوباره و دوباره زندگی می‌کنم و در مرحله‌ای هستم که حتی کمی براش احترام قائلم. دوست دارم یک نفر دنبالم بیاد در طول روز و براش توضیح بدم چطور زندگی می‌کنم. که صبح‌ها توی راه صبحانه می‌خورم، چون وقتی توی خونه صبحانه می‌خورم، اصلا نمی‌دونم باید با خودم چی کار کنم و حوصله‌ام سر می‌ره.

سوار اتوبوس می‌شم و حتما یک آشنا می‌بینم. هر روز صبح بین پله و آسانسور برای چهار طبقه انتخاب می‌کنم. هر روز به محض رسیدن غذام رو توی یخچال می‌ذارم و قهوه با شیر آماده می‌کنم و با یک لیوان آب می‌برم سر میزم. 

تاراس یک ساعت بعد از من میاد. میزش از من دوره، ولی به هر حال سلامش رو می‌کنه. بین دوازده و سه دقیقه و دوازده و دقیقه، می‌رم پیشش و می‌پرسم "lunch?" و در حین ناهار درمورد موضوع روز، فعلا المپیک، حرف می‌زنیم.

عصر که برمی‌گردم، شام درست می‌کنم، توی یوتیوب ویدئوهایی می‌بینم که امیدوارم کمی به فکرهام نزدیک باشند، کتابم رو می‌خونم و می‌خوابم.

 

شاید شبیه غر زدن باشه، ولی من ناراضی نیستم. همیشه دنبال یک روتین بودم و واقعا زندگی بدی نیست. یعنی ناراضی هستم ها، ولی نه بابت این جنبه. 

هنوز نمی‌فهمم چی برام مهمه و دنبال چی‌ام. شاید بگی زندگی اصلا این لحظات کوچکه و فلان و بیسار. ولی گاهی اوقات، مثل امروز که یک جلسه‌ی دفاع خیلی خوب بودم، فکر می‌کنم که من باید یک چیز بسازم. مدل زندگی مردم این‌جا رو دیدم و اتفاقا دوستش دارم؛ ولی کافی نیست.

کاملا خوشحال نیستم. خوب و آروم‌ام، و قدر این آرامش رو می‌دونم؛ سر هرچیزی به‌همش نمی‌زنم. باید ازش استفاده کنم که یک چیزی بسازم ولی ذهنم هنوز کاملا به آرامش عادت نکرده‌.

۰

از سفرهای روزانه به هانوفر

چند وقت پیش در حین تمیز کردن اتاقم به پوشه‌ای رسیدم که از ایران آورده بودم. توش یک سری بلیط مترو و رسید رستوران و کافه بود. یهو یادم اومد که من این‌ها رو نگه می‌داشتم. بعدش گریه کردم یکم. هضمش برام سخت بود که یک زمان این‌قدر محبت توی دلم بود که بلیط مترویی که با کس دیگه‌ای گرفته بودم، نه‌تنها نگه داشتم، که با خودم یک کشور دیگه آوردم. پاکتی که توش پاسپورتم رو با ویزای آلمان از ویزامتریک گرفته بودم، نگه داشته بودم. رندوم‌ترین چیزها. 

می‌خواستم به این برسم که بزرگ شدم و روحیه‌ام فرق کرده. ولی شاید نه؛ شاید وقتی که باید، ته دلم رو ببینم و حدس می‌زنم هنوز ساده و پاکه. بعضی چیزها رو انداختم دور و فکر نکردم که خودم رو از دست دادم. فکر می‌کنم این روزها خسته‌کننده و کمی غمگین‌اند، ولی من خودمم. کودکی‌م و نوجوانی و تمام سال‌ها و دوره‌ها رو توی خودم حمل می‌کنم. منبعی از آرامشه برام. دیدن همه‌ی تغییراتم، عناصر ثابت این دوره‌ها، و اشتیاق خفیف و عمیق برای تغییراتی که در پیشه.

 

هم‌خونه‌ای بنیامین یک دوستی داره که این دوست یک سگ ناشنوا و به‌شدت مشتاق داره که هر فرد جدیدی می‌بینه، می‌پره بغلش. من به حیوانات خانگی به‌صورت کلی چندان فکر نمی‌کنم و برام مطرح نیستند، ولی مهر این سگ به‌قدری به دلم نشسته که برای یکی از معدود دفعات در طول زندگی‌م فکر می‌کنم که شاید ایده‌ی باطلی نیست.

روی پام می‌شینه و باهاش حرف می‌زنم و گاهی اوقات در طول روز بهش فکر می‌کنم. هنوز از نظر منطقی ایده‌اش به نظرم درست نمیاد، ولی می‌تونم ببینم چقدر وسوسه‌انگیزه.

 

امروز برای اولین بار رفتم باغ‌وحش. دوست دارم زودتر برسم خونه و به مامان زنگ بزنم. بهش بگم وقتی فلامینگوها رو دیدم، یادش کردم و بهش نگم که یادش از ذهنم نرفت. بهش هم نگم که گاهی اوقات محبتی که بهش دارم، نفسم رو بند میاره. که بحث‌ها رو بهش می‌کشونم و تمام obsessionهایی که داره، مثل ادل و فلامینگوها.

۰

ماجراهای تابستون

دیشب از دوچرخه افتادم و دستم زخم شد و سرم کوبیده شد به زمین. مثل همیشه که موقع زمین افتادن خجالت می‌کشم، این دفعه هم سریع بلند شدم و وانمود کردم اصلا هم درد نداشت. در حالی که حتی نیفتادم، توی سرعت بالا دقیقا پرت شدم. انوجا پیشم بود و از خودم بیش‌تر نگرانم بود. در نهایت این‌قدر غر زد که امروز واکسن کزاز زدم (هر ده سال باید booster بزنی)، و بالاخره بعد از دو سال گذرم به مطب دکتر باز شد. امروز به حداقل بیست نفر توضیح دادم که دستم چی شده و همکارهام ناراحت شدند. از کل قضیه مثل همیشه یک ماجرا درآوردم، و با همه شوخی کردم سرش. دست و پام درد می‌کرد کل روز، گردنم به‌خاطر واکسن گرفته بود، و کلا دوست داشتم بخوابم.

 

بقیه حواسشون هست. ولی دیشب وقتی رسیدم خونه و بالاخره تنها بودم، دوست داشتم گریه کنم. به بنیامین که زنگ زدم تا ازش بپرسم چی کار کنم، بغض نمی‌ذاشت حرف بزنم. انوجا این‌قدر وحشت‌زده بود که منم ته دلم می‌ترسیدم نکنه سرم واقعا طوری شده باشه. بعدش از فکر این گریه‌ام می‌گرفت که مامان و بابام نیستند و دوست داشتم باشند. یک حالتی دارند که هی قربون‌صدقه‌ات می‌رن، در حالی که خودشون هم می‌دونند که حالت اوکیه و خوب می‌شی زود. دوست داشتم باشند و هی غر بزنم. از کاه کوه بسازم و محبت بگیرم. یک نفر دیگه زخمم رو ببنده، یک نفر دیگه تلاش کنه با اپراتور آلمانی حرف بزنه، یک نفر دیگه وسط این حرف‌ها فکر کنه که حالا فردا ناهار سرکار چی بخورم. درنهایت اتفاق ترسناکی نبود، ولی من واقعا نمی‌خواستم تنها باشم و در عین حال نمی‌خواستم پای بقیه رو وسط بکشم.

 

قبل از این ماجرا، داشتم با انوجا کنار دریاچه راه می‌رفتم و بهش می‌گفتم عجیبه که ما فکر می‌کنیم تنهایی ترسناکه، در حالی که وقتی تنهایی، جات امنه. واقعا هم هست. واقعا هم حالم خوبه. ولی همچین چیزهایی پیش میاد و بعد فکر می‌کنم، اوکی، حالا وضعیت فوق‌العاده‌ای هم نیست اگه صادق باشم. برای بنیامین داشتم از این احساسات می‌گفتم و می‌گفت که اگه می‌گفتم، می‌اومد پیشم. ولی من نمی‌تونم. همین‌طوریش که برای بقیه تعریف می‌کنم چی شده، یک صدایی توی ذهنم می‌گه «ساکت شو، ساکت شو.» به دلایل ناواضحی، لوس و ضعیف بودن پیش مامان و بابام برام حل‌شده است، و پیش نزدیک‌ترین دوست‌هام نه. 

۲

از فکرهای رندوم

نمی‌دونم چون من این‌جا هستم، مردم این‌جا به نظرم بامزه هستند، یا واقعا آلمانی‌ها انسان‌های جالبی‌اند. چندتا کانال یوتیوب هستند که میم می‌سازند از کارهای آلمانی‌ها و یکی از افرادی که من تازگی‌ها پیدا کردم، این دختره است که ادای مادر آلمانی‌ش رو درمیاره. امشب داشتم به بنیامین نشونش می‌دادم و هم‌زمان فکر می‌کردم که چرا من این‌قدر خوشم اومده. چون به هر حال داره دو سال می‌شه که این‌جام و دیگه تا حدی آشنام با اخلاق‌هاشون. به این رسیدم آخرش که خوشم میاد این مادر خیالی شخصیت خودش رو داره، و زندگی‌ش دور دخترش نمی‌چرخه. به‌علاوه این که زندگی کردن در رفاه لزوما ازت آدم خسته‌کننده‌ای نمی‌سازه.

 

می‌تونم همچین آینده‌ای برای خودم تصور کنم. می‌تونم تصور کنم که میان‌سال باشم و دغدغه‌های کوچکی داشته باشم و در عین حال زندگی همچنان جالب باشه. می‌تونم تصور کنم که یک جا لذت بردنم از زندگی رو از درد کشیدن جدا کنم و به هر دری نزنم که یک اتفاقی توی زندگی‌م بیفته. 

 

جدا از این موضوع، هی می‌گم اصلا زندگی محدود به این تجربه‌ها نیست و واقعا هم بهش اعتقاد دارم؛ ولی کاش من یک روزی مادر باشم. همیشه دقیقا بچه‌ها و شیرینی‌شون توی ذهنم میان، ولی فکر این که در میانسالی با فرزند جوانم حرف بزنم، مدلی که مامانم با من حرف می‌زنه، اصلا تصویر بدی نیست. 

۰

خانواده

بعضی اوقات فکر می‌کنم شاید دارم از خواهر/برادری مفهومی عمیق‌تر از چیزی که هست می‌سازم، ولی معدود وقت‌هایی که با صبا حرف می‌زنم، همیشه فکر می‌کنم که عاشقش‌ام. فکر می‌کنم که نه‌تنها از من پرحرف‌تر، که خیلی خیلی مهربون‌تر و عاقل‌تره. داشت بهم از یک یارویی می‌گفت که عمیقا دوستش داشته و در نهایت رفته بهش گفته. ازش پرسیدم چه حسی داره بعد از گفتن و رد شدن، و گفت همیشه دوست داشته افتخار کنه به کسی که دوستش داره، و عشقی که برای این فرد داره. یاد خودم و استانداردهای گذشته‌ام افتادم و شاید یکم دلم گرفت.

 

عاشق گوش کردن بهش‌ام. می‌گم گوش کردن، چون واقعا من ده درصد مواقع می‌تونم حرف بزنم. تقریبا شبیه پادکست گوش دادنه. ولی من فقط می‌تونم بخندم وقتی حرف می‌زنه. می‌گفت با دوست‌هاش یک مکالمه داشته در مورد بدبو بودن گل دوازده‌امام و صبا هم پا شده برداشته گفته که به‌خاطر اینه اسمش دوازده‌امامه و نه چهارخلیفه؛ می‌گفت داشته برای مامان مکالمه رو تعریف می‌کرده و مامان چنان لبخند رضایتی بر چهره‌اش نقش بسته و رفته برای هرکسی پیدا کرده، تعریف کرده که ببین دخترم جمیع سنی‌های فارسی‌زبان رو روسفید کرده. از پریشب، هی خندیدم و دنبالش، دلم برای مامان و کارهای این‌طوریش تنگ شد.

مامان خیلی جالبه از این نظر. 'What we love, we mention' و مامانم هر حرکتی از من و بقیه رو به بقیه و من گزارش می‌ده. صبا می‌گفت مامان داشته برای داداشم تعریف می‌کرده که این پسره که از سارا خوشش می‌اومد، دعوتش کرده به گیت (دیت رو شنیده بود گیت)، و داداشم، understandably، گفته که وا، چرا گیت؟ و مامانم هم این شکلی بوده که جدی چرا گیت. وای من نمی‌تونم.

 

به ذهنم نمی‌رسه که بهشون بگم دوستشون دارم. وقتی به ذهنم می‌رسه، زبونم قفل می‌شه. وقتی درنهایت می‌گمش، انگار واقعی نیست. در نتیجه، این‌جا احساساتم رو بیان می‌کنم. خیلی دوستشون دارم. دور بودن ازشون همیشه کمی قلبم رو می‌شکنه، و گاهی اوقات تصور می‌کنم که صبا نزدیکم زندگی کنه، یا مامان بیاد، و ببرمش مسافرت.

۱

I want to feel the ground under my feet

گاهی اوقات شنبه‌ها، وقتی توی مرکز شهر می‌چرخم، احساس بی‌هدفی توی زندگی کلافه‌ام می‌کنه. فکر می‌کنم که چی برام مهمه و به نتیجه‌ای نمی‌رسم. هر مسیر فکری‌ای هم در پیش بگیرم، یکی قبلا زیر سوالش برده. فکر می‌کنم که مهم همینه که لذت ببرم، بعد فکر می‌کنم این تفکر غیرنقادانه چیه که من دارم. بعد فکر می‌کنم که اوکی، سخت می‌گیرم، بعد فکر می‌کنم واقعا دنیا دو روزه و ارزشش رو نداره. 

دیدن ویژگی‌های منفی مامان و بابام توی خودم واقعا جالبه. مامانم اگه بگه الان شبه، و نفر مقابلش بگه الان روزه، در جوابش احتمالا بگه آره، شما هم حق داری. یعنی نه این که حتی تلاش داشته باشه طرف مقابل رو راضی کنه؛ نمی‌دونم چه اتفاقی میفته که نظرش واقعا عوض می‌شه. 

توی روابط خودم هم زیاد می‌بینمش؛ و بدتر، توی محتوایی که مصرف می‌کنم. بعد من اصلا انسان مثلا مقابله با کاپیتالیسم و این صحبت‌ها نیستم. کلا توی دنیای خودم‌ام. این‌طوری نیست ایده‌ای نداشته باشم، ولی دغدغه‌ام نیست. شاید بپرسی دغدغه‌ام چیه، و مطلقا هیج ایده‌ای ندارم. ولی تازگی‌ها دارم تلاش می‌کنم کم‌تر خنثی باشم. 

این موضوعی که در مورد مامانم و خودم گفتم، نشونه‌هاش همه‌جا هست؛ مثلا این که من نمی‌تونم راه خودم رو داشته باشم. قبلا می‌تونستم، ولی الان چنان با پیچیدگی چیزها درگیرم که حالا از هر راهی شده، زندگی می‌کنم. راه من و بقیه نداره.

 

حتی نمی‌تونم تصمیم بگیرم که آیا هدف داشتن در زندگی لازمه یا نه. ترسناکه که چقدر رسانه‌ها تاثیر دارند. من واقعا تا مدت‌ها این‌جا روزهای تعطیل درس می‌خوندم، تحت تاثیر اون شعار قلم‌چی که دوران طلایی نوروز و این صحبت‌ها. یعنی فکر کن قلم‌چی این‌قدر روی من تاثیر داشت. 

نمی‌دونم، فکر می‌کنم تا وقتی توی ذهنم تشخیص بین درست و غلط باشه، توش می‌مونم. چون چیزها در مکان خودشون معنا می‌دن. من در دوران طلایی نوروز درس خوندم تا به رتبه‌ام رسیدم. بحث سر درست کردن یک سیستم برای خودته. من هر موقع توی فکر کردنم می‌مونم، از این ابزار استفاده می‌کنم و به شما هم توصیه‌اش می‌کنم. «باید یک سیستم درست کنی.» و می‌تونی تا چند هفته فکرش رو دور بندازی. 

 

بی‌انصافیه یکم. خودم معیار پیدا کنم و خودم بسنجم و خودم یک راه پیدا کنم و بسازم. ناراحتم می‌کنه که ممکنه من همه‌ی این ایده‌ها رو ممکنه خاک کنم یک جا. زندگی شلوغه. ممکنه من فراموش کنم، و کسی یادم نیاره، چون همه‌اش برای خودم بوده. فکر می‌کنم شاید سر همین رفتنش این‌قدر غمگینم کرد؛ یک بخشی از وجودم کنارش زنده شد و نمی‌دونم جطوری تنهایی باید درستش کنم.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان