من هنوز سر این قضیهی سرکار درگیرم :)) بهاندازهی روزهای اول جدیش نمیگیرم، ولی همچنان فکرش عصبانیم میکنه. میبینم هم که بقیه ناراحتاند که فاصله میگیرم ازشون، ولی همچنان هیچ میلی به حرف زدن ندارم.
توی این ماجرا این برام جالبه که چطور من همیشه اینقدر میگفتم که راحت میبخشم و فلان و اینها، و سر همچین چیزی دارم کوتاه نمیام. یعنی میدونی، حتی اینطوری نیست که کسی عزیزم رو به قتل رسونده باشه. ماجرا در مقیاس بزرگ چیزها واقعا بیاهمیته، و همچنان من نمیتونم.
یعنی اون شناختی که از خودت به دست میاری در یک ست محدودی از شرایط به وجود اومده، و شاید واقعا هیچ رسمیتی نداره.
نوشتن توی اینجا بهم خیلی کمک میکنه. یک مسیری برام روشن میکنه که تهش به خودم برمیگردم.
هرچی بزرگتر میشم، اون بیخیالی ذاتیم کمرنگتر میشه. نمونهاش اینه که هر وقت کسی سرکار دیر میکنه، پیام میدم که مطمئن باشم حالش خوبه. چون همیشه هرکسی که از دسترسم خارج میشه، اولین احتمالی که میدم، اینه که الان هفت ساعته جسدش یک گوشه افتاده.
حتی با وجود این که این همه حساسترم، باز هم نمیبینم چقدر نقطهی ضعف دارم. هنوز حیرتزده میشم که من سر قضیهی ایران و اسرائیل اونقدر غصه خوردم. یعنی اگه از قبلش بهم میگفتند اگه همچین اتفاقی بیفته چه واکنشی نشون میدی، قطعا میگفتم حالا ناراحت میشم، ولی زندگی همینه.
نمیدونی که چقدر از نقاط مختلفی به زندگی وصلی و هرکدومش نقطهی ضعفه یک جورهایی.