"Most human beings have an almost infinite capacity for taking things for granted."

عصر شنبه است و صبح آزمایشگاه بودم و ظهر خونه‌ی فده. خونه‌ی بقیه رفتن نسبتا تازه است برام. فهمیده‌ام که پسته یکی از بهترین چیزهاییه که می‌تونی خونه‌ی بقیه ببری، چون هیچ‌کس توی این دنیا از پسته بدش نمیاد و کیف می‌ده دریافت کردنش هم از بقیه. انگار این کشفیات کوچک بزرگسالی به من کیف می‌ده. درست کردن یک سیستم و عادت‌های کوچک.

 

این روزها هی بقیه رو قضاوت می‌کنم و می‌گم عمرا من همچین کاری می‌کردم. یک بار یک نفر دوچرخه‌ی من رو قفل کرده بود، که خیلی هم ماجرا و دردسر برام درست کرد در نتیجه‌اش. ولی اون موقع فکر کردم کدوم احمقی دوچرخه‌ی بقیه رو قفل می‌کنه؟ چند هفته پیش مشخص شد که من.

دارم تلاش می‌کنم به اشتباهات خودم فکر کنم. در عین حال تلاش می‌کنم وقتی از دست کسی عصبانی‌ام و فکر می‌کنم دوستی‌شون ارزشی نداره، به وقت‌هایی فکر کنم که قلبم پر بوده از محبتشون. در نهایت نتیجه‌ی فکرهام رو شاید تغییر نده، ولی باعث می‌شه مهربون‌تر باشم توی قضاوتم.

 

زندگی پری دارم و فکر کردن بهش برام جالبه. سرکار سرم شلوغه، بعدش می‌رم باشگاه یا والیبال، بعدش شاید آشپزی کنم، بعدش حرف می‌زنیم. مسافرت می‌رم، شنبه‌ها تلاش می‌کنم بدوم. حواسم به دوست‌هام هست، حواسم به آینده هست، به گذشته فکر می‌کنم.

تلاش می‌کنم این‌جا بنویسم و بهم کمک می‌کنه. شب‌ها قبل از خواب کتاب می‌خونم. حواسم هست وقتی آیشنور از ترکیه میاد، از ایستگاه قطار ورش دارم. هزینه‌هام رو یادداشت می‌کنم. برای سفرها گزارش می‌نویسم. یادم می‌مونه اکثر اوقات به گیاه‌ها آب بدم. خونه‌ام تقریبا همیشه تمیزه.

هیچ‌چیز بی‌نقص جلو نمی‌ره، ولی اکثر اوقات چیزها درسته. از خودم راضی‌ام بابت همه‌ی این سیستم‌های کوچک و بزرگ توی زندگی‌م، ولی حقیقت اینه که احتمالا با ترکیب یک سری امتیازها و privilegeها، واقعا سخت هم نبوده رسیدن بهشون.

 

یادمه سال اول می‌گفتم که آسمون آبی این‌جا برام تکراری نمی‌شه، جاده‌های سبزش همین‌طور. ولی الان واقعا حالت پیش‌فرضه برام. یعنی نه این که بگم حالت دیگه‌ای یادم نمیاد، ولی خب نمی‌تونم شگفت‌زده باشم برای آسمون آبی.

 

چندتا مکالمه داشتم در چند وقت اخیر که باعث شدند ته دلم کمی خوشحال باشم. دیروز مامانم عکس ارغوان رو فرستاده و می‌گه که عینکی شده. من اول خیلی بهش فکر نکردم ولی بعد از چند دقیقه نگران/ناراحت شدم سرش. کلا واکنش‌های احساسی من یکم توی دیواره، معلوم نیست کی و کجا میان. زنگ زدم به مامانم وسط کار و وسط حرف‌هاش اشاره کرد که "گفتم الان سارا نگران می‌شه." و می‌دونی، خوشحال شدم که یکی بالاخره می‌فهمه اهمیت می‌دم.

امروز هم توی خونه‌ی فده بحث نروژ رفتن بود و hiking و این صحبت‌ها، و گفتم امیدوارم بتونم یا همچین چیزی، و این شکلی بود که آره، تو که فرد فعالی هستی. می‌دونی، مثلا همچین لحظاتی هست و آدم با خودش فکر می‌کنه که اوه، من الان یک آدم دیگه‌ام.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان