داشتم میگفتم خونهام یک معنای جدیدی به زندگیم داد. هر چیزی ممکنه روی هوا باشه، ولی اینجا همیشه خونه است برام. قشنگه، راحته، پر از گیاهه و نقاشی و پازل. یک بار انوجا به اصرار خودش شب رو پیشم موند. صبحش بلند شد، صبحانه خورد، و باز روی مبل خوابید. همیشه اینقدر آرومه.
کتاب خوندن هم زندگی اینجام رو تغییر داد. من در چند ماه اخیر کشف کردم که امنترین راه برای پیدا کردن کتابهایی که دوست دارم، اینه که quoteهای توی گودریدزشون رو بخونم. از روی لحن نویسنده میتونم بفهمم که آیا قراره این کتاب به من کمک کنه یک معنایی از زندگی خودم پیدا کنم یا نه. یکی Stoner رو پیدا کردم، یکی Remains of the Day. متاسفانه یا رابطهی من با کتابها اونقدری عمیقه که نمیتونم شرحش بدم، یا صرفا توی گفتن از کتابها خوب نیستم. ولی گفتن همین کافیه که استراتژی واقعا موفقی بوده. در حاشیه خودم رو ملزم میدونم که بگم فعلا دارم Winnie the Pooh رو میخونم. آره، لذت هم میبرم.
در عین سردرگمی و همهی این چیزها، من خیلی خود بزرگسالم رو دوست دارم. بیشتر از حتی تصورم صبر و محبت دارم برای بقیه. دلسوزی و مسئولیتپذیرم و کمکم میتونم فردی باشم برای تکیه کردن.