در طول روز اوکی بودم، قطار آخری که سوار شدم تا به شهرم برسم، یک دختر و پسری جلوم نشسته بودند و همسن من به نظر میرسیدند، و سربهسر هم میذاشتند. بعدش دلم گرفت. الانم ناراحتم.
توی سفر در طول روز جاهای مختلف میرفتیم. میرفتیم دریا، توی آب، میرفتیم بقایای امپراطوری روم رو ببینیم، میرفتیم توی چشمه. شب میرفتیم رستوران، کباب میخوردیم و واقعا نمیدونی چقدر خوشحال بودیم. واقعا یکم ناراحتکننده است، ولی گوشت گاهی اوقات لذتی برای من داره که فکر میکنم هیچوقت قرار نیست vegetarian باشم، حتی با این که با فلسفهاش موافقم.
هتلمون یک دستگاه قهوهساز داشت که اصلا نمیدونی چی بود. ساعت یازده شب نمیتونستیم ازش بگذریم. شبها مصاحبههای قیاسی رو برای هزارمین بار میدیدم و توی بغلش خوابم میبرد.
هر بار میام آلمان، اولش دلم میگیره. فرودگاه کوچک و ساکته، که خیلی توی ذوق میزنه، بعد از فرودگاه استانبول که معمولا همیشه یا ترانزیت یا اصلا نقطهی شروع سفرمه. قطارها تاخیر دارند. چمدونم دیر میاد. احساس تنهایی میکنم و در عین حال وقتی آیشنور پیشنهاد میده از ایستگاه قطار برم داره، میگم نه، چون دوست دارم توی غمام تنها باشم. نه این که منطق مهاجرتم فراموشم شده باشه. ولی هر بار برمیگردم، با خودم میگم آیا طبیعیه من اینقدر غمگین باشم؟ و خیلی دوست دارم بدونم اگه یک روز توی این کشور باشه، اینجا برای من بیشتر خونه میشه یا نه.
این که میگم نقل مکان به این خونه زندگیم رو تغییر داد، همینه. این خونه همیشه برام خونه است. قدم میذارم توش حسش میکنم. فکر میکنم میتونستم کمتر روش خرج کنم، یک خونهی کوچکتر داشته باشم، ولی اینجاها به چشمم میاد چقدر رابطهی آدمها با پول میتونه سمی باشه. که یادت میره پول بهت این اختیار رو میده که زندگیای که دوست داری، بسازی.
روز تولدم، برای اولین بار و با مایو رفتم توی دریای مدیترانه. نه این که حالا من ترسی از برهنگی اینطوری داشته باشم، ولی اولین بار بود برام توی ساحل مایو پوشیدن، چون در قدم اول شنا بلد نیستم. توی دریا بودم و نمیتونستم خندهام رو کنترل کنم. واقعا خیلی هیجانانگیز بود.
دارم آزمونوخطا میکنم که روز تولدم باید چی کار کنم. تا حالا به این نتیجه رسیدم که دوست ندارم برم سرکار. برای بیست نفر شام درست کردن خوب بود، ولی مرکز توجه بودن رو دوست ندارم. توی دریا که بودم، گفتم دوست دارم تولدم اینطوری بگذره.
بیستوپنجسالم شد و احساس میکنم زندگیم داره روی دور تند میگذره. خیلی میترسم، هر روز و اکثر لحظات استرس دارم. نمیدونم چی قراره دربیاد از این تو.